Saturday, April 29, 2006
حالا چرا اينا رو گفتم؟چون معتقدم در انجام هر كاري،به خصوص اگه اولين بارت باشه مشكل هست،سرزنش و سركوفت هست،شكست هم ممكنه باشه،ولي اين جور چيزا نبايد منجر به عقب نشيني مون بشه،اگه به كارت اعتقاد داشته باشي،اگه باور داشته باشي كه در مسير درست قرار داري و خودت هم نگاهت رو به بالا باشه و بالا رو نشونه رفته باشي،كوه هم جلو دارت نخواهد بود،اينا شعار نيست،بهش رسيدم كه اينو مي گم،اون نمايش هر چند چيز شگرفي نبود ولي من با به انجام رسوندنش دست كم به خودم ثابت كردم كه با تلاش و جديت مي شه يه چيزي رو كه در حد فكر و خيال بوده به واقعيت تبديل كرد.هر چيزي رو كه در اطرافت مي بيني،روزي فقط يه خيال بوده،از انتقاد نبايد ترسيد،به قول نويسنده رمز داوينچي،مهم نيست ديگران در مورد كتابم چي مي گن،مهم اينه كه داره در موردش صحبت مي شه... ؟
هرچي بيشتر سختي ببينيم آب ديده تر مي شيم،براي موفق بودن لازم نيست از مرتبه هاي خيلي بالا شروع كنيم،موفقيتهاي كوچيك اما پي در پي،زمينه ساز موفقيتهاي بزرگ در آينده خواهند بود،براي موندگار شدن لازم نيست جنگ و صلح يا بينوايان بنويسي،مي توني شاهزاده و گدا بنويسي و جاودان بشي،و يا لازم نيست هفت جلد هري پاتر بنويسي،مي توني يه جلد شازده كوچولو بنويسي و بميري ولي مطمئن باشي كه اسمت تا ابد تو ذهنها باقي مي مونه.شهرت كسب كردن زياد سخت نيست،مشهور موندن هنره،اگه منتظري همه بيان به خاطر يه كاري تشويقت كنن،همون بهتر كه اون كار رو هرگز انجام ندي،چون همونهايي كه اين قدر راحت تشويقت كردن،يه روزي به همون راحتي زبون به انتقادت باز مي كنن.من يه چيزي رو از نويسنده معروف مونت گومري-كه اگه خدا خواست و روزي به جايي رسيدم خودمو مديونش مي دونم-ياد گرفتم،اونم همين يه جمله است:هرگز تسليم نشو!........ ؟
|
آه راستي،از سميرا خانوم به خاطر اظهار لطفشون درباره تولد مادرم تشكر ويژه مي كنم،شما به بنده خيلي محبت داريد،متقابلا آرزو دارم كه شما هم سالهاي سال از نعمت پدر و مادر برخوردار باشيد.ارادتمند شما:فرهاد.
؟
چند شب پيش خواب آرزو را ديدم.در يك سالن سينما پشت سر هم نشسته بوديم.چراغها هنوز روشن بود و ما بدون توجه به جمعيت با هم بازي مي كرديم.آرزو مدام دستش را از ميان رديف صندليها رد مي كرد و به پهلويم سيخونك مي زد.من هم به تلافي دستش را مي گرفتم،قلقلك مي دادم و رها مي كردم.صورتش را نمي ديدم ولي صداي خنده هاي شاد و كودكانه اش را مي شنيدم.كاملا حس مي كردم كه هيچ غربتي ميان ما نيست.انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم.يك لحظه از پشت صندلي سر بيرون آورد و زبانش را نشانم داد!تعجب كردم چون با ديدنش متوجه شدم خيلي كوچك و كم سن و سال است. موهايش را مثل دختربچه ها با يك گل سر جمع كرده بود و پاگوشهاي پرپشت و پف كرده اش تا روي شانه هايش مي رسيدند.شكل دختر بچه هاي ژاپني شده بود.پرسيدم:چند سالته؟ با چشمان بادامي نمكينش به من خيره شد و جواب داد:هفت سال! سپس سيخونك ديگري به من زد و خنده كنان پرسيد:تو چند سالته؟ حيرت زده صداي خودم را شنيدم كه گفتم:ده سال! ناگهان خواب تغيير كرد،اين بار در يك خيابان بوديم و شانه به شانة هم راه مي رفتيم.بعد از ظهر بود و در اطراف ما زوجهاي متعددي چيك تو چيك هم راه مي رفتند.آرزو هم به من چسبيده بود و دست من دور شانه و بازويش حلقه شده بود.نگاهش كردم.بزرگ شده بود و دقيقا شكل و شمايل فعليش را داشت.مانتوي قهوه اي و شلوار مخمل مشكي پوشيده بود.پرسيدم:چند سالته؟با همان لبخند دندان نماي هميشگيش جواب داد:سيزده سال! مي خواستم بپرسم از كي باهم دوست هستيم كه متوجه شدم ديگر در كنارم نيست!ديدمش كه دوان دوان از من دور مي شود و مدام در كوچه هاي مختلفي مي پيچد.همچنان كه به دنبالش مي دويدم پرسيدم:چي شده؟چرا فرار مي كني؟ با نگراني و اضطراب نگاهم كرد و گفت:برادرم!برادرم داره تعقيبمون مي كنه! برگشتم تا پشت سرمان را نگاه كنم كه همان لحظه از خواب پريدم........؟
|
Wednesday, April 26, 2006
چند وقت پيش داشتم فكر مي كردم كه ما و نسل هم دوره ما،اگه به نسبت نسلهاي بعدي واقع بين تره،شايد يكي از دلايلش اين باشه كه در كودكي برنامه هاي سالمتري رو تماشا كرده...همون جور كه به يه كودك دبستاني با شعر آواز و نمايش، خوندن و نوشتن رو ياد مي دن،ما هم در دوره خودمون با ديدن كارتونهايي كه همه به نوعي برگرفته از واقعيتهاي زندگي بودن بزرگ شديم و شخصيتمون شكل گرفت.وقتي به كارتونهايي كه در زمان ما پخش شدن فكر مي كنم،مي بينم چقدر مفاهيم اخلاقي و آموزشي در اون گنجونده شده بود،كارتونهايي نظير مهاجران،بچه هاي آلپ،باخانمان و هنا دختري در مزرعه در واقع درس زندگي بود،به همين خاطر نه تنها ما ها كه پدر و مادر و حتي پدر بزرگ و مادر بزرگ هم پاي تلويزيون به تماشا مي نشستن،به جرئت مي تونم بگم من هر وقت تكرار اين سريالها رو تماشا كردم نكات جديدي رو در اون كشف كردم،چيزهايي كه در بچگي قادر به درك كردنشون نبودم،در واقع اين برنامه ها براي مخاطبيني در تمام سنين و البته بر مبناي آثار نويسندگان بزرگ ساخته شده بود،نويسندگاني كه بدون شك دغدغه جامعه رو تو ذهنشون داشتن....مفاهيمي چون عشق به اعضاي خانواده،فداكاري،گذشت و ايثار،احساس گناه،عذاب وجدان....اين يه مورد آخر روم خيلي تاثير گذاشت،يادم نمي ره چه حسي بهم دست داد وقتي تو كارتون بچه هاي آلپ ديدم يه نفر به جبران عمل بدي كه در حق ديگري مرتكب شده و به عشق كسي كه از صميم قلب دوستش داره حاضر به چه فداكاري هايي مي شه،شايد به نظرتون مسخره بياد،بگيد اين كارتونه،نقاشيه،واقعي نيست كه،ولي من در زندگي خودم نمونه هاش رو بارها ديدم،اصلا بهم بگو ببينم فداكاري و عشق بيشتر تو دنياي واقعي اتفاق مي افته يا تبديل شدن يه آدم به اژدها و پلنگ يا پريدنش از اين ساختمون به اون ساختمون؟؟نمي خوام چيزي رو نفي كنم ولي حس مي كنم ما نسبت به گذشته پسرفت داشتيم،به خصوص در زمينه مسائل اخلاقي،بعيد مي دونم چنين مفاهيمي با پخش كارتونهايي نظير ديجي مون،فوتباليستها و روبوتك تو ذهن بچه ها شكل بگيره و به نظر من عجيب نيست اگه مي بينيم نسل جديد با مفاهيم اخلاقي بيگانه است،سطحي نگره و ذهنش پر از تخيلات غير واقعيه....اين يه مطلب رو هم بگم و دكون موعظه رو واسه اين جلسه تعطيل كنم و اون اين كه گفته مي شه در اون دوران،يعني بچگي ما،خاتمي رياست وزارت ارشاد رو به عهده داشته و شايد به همين خاطر بوده كه برنامه ها از لحاظ محتوايي نسبت به الان پيشرفته تر بودن...شخصا معتقدم خاتمي در آموختن مكارم و خصائل نيكوي اخلاقي و به خصوص تربيت و ارتقا فرهنگ مردم خيلي تلاش كرده.........ديگه حرفي ندارم،اگه تا اينجاي متن رو خونديد ازتون تشكر مي كنم....وقت به خير،لحظات خوبي داشته باشيد...؟
|
Tuesday, April 25, 2006
|
Monday, April 24, 2006
|
Saturday, April 22, 2006
اول از همه تصميم گرفتم يه تيپ كاملا جديد بزنم،من معمولا اسپرت مي پوشيدم،منتها اين بار كت و شلوار سفيد پوشيدم با كراوات طرحدار آبي پررنگ،پيراهن سفيد با خطهاي باريك آبي روشن،كفش چرم مشكي،شيش تيغ،معطر،شاخ شمشاد...به محض ورود به مجلس سنگيني نگاه ها رو روي خودم احساس كردم،يه دختر از همون لحظه تا آخر مهموني نگاهش روي من بود،خب،براي شروع بد نبود،دلگرم شدم...دوستم تمام دوست دخترهاي سابق و فعلي و آينده شو دعوت كرده بود،نيمي از اين عزيزان اومده بودن كه بيشترشون هم تنها بودن،يعني چي؟يعني امشب واسه رقص بدون هم پا نمي مونم!! ؟
دوستم براي شروع يه خانوم موقر حدودا سي ساله رو بهم معرفي كرد،يه دور باهاش رقصيدم،كمي هم صحبت كردم و بعد هم قيدشو زدم،چون خيلي سرد بود.نفر بعدي يه دختره بود ريزه و شيطون،چه رقصي مي كرد،چهره اش هم بد نبود،چشم و ابرو مشكي با موهاي صاف و بلند،اسم عجيب و غريبي هم داشت،يه چيزي تو مايه هاي نارنيا!كار به اسمش ندارم،يك و پنجاه و اندي قدش بود،اندازه صد نفر انرژي داشت،اون قدر با ناز و احساس مي رقصيد كه به غير از من چند پسر ديگه هم طالب شدن باهاش برقصن،ولي خب از همه بيشتر من باهاش رقصيدم و موقع شام هم چيك تو چيك هم بوديم،طوري كه دوستم فكر مي كرد تمومه و من و اون شديم زيد فابريك.ولي خب خبري نبود.......؟
سه تا خواهر بودن كه يكي شون دختري جدي بود،با اون يه نوبت رقصيدم،بعد هم با يه دختر ديگه كه قبلا تو يه گردهمايي ديده بودمش و مي دونستم دختر مودب و آروميه و كمي هم خجالتي هم پا شدم،براي اين كه احساس راحتي كنه همون اول گفتم شما فلاني بوديد ديگه؟شگفت زده گفت:شما اسم منو يادتونه؟گفتم:بله،گردش اون روز تو طالقان رو فراموش نكردم،خيلي بهم خوش گذشت.خنديد و كمي قرمز شد و تا آخر به خوبي باهام رقصيد.با اون دختره هم كه از اول روم زوم كرده بود يه ربع تمام و در نهايت سرحالي رقصيدم،كل انداخته بوديم كه كي زودتر خسته مي شه،از شما چه پنهون من بعد اون همه رقصيدن داشتم با سر مي افتادم زمين،ولي دختره انگار نه انگار،عين ترقه بالا و پايين مي پريد،البته بين خودمون باشه كه در دو سه نوبت آب شنگوليه رو انداخته بود بالا ولي من بدون دوپينگ-اصلا اهل دوپينگ نيستم چه مايع چه دودي!- داشتم مقاومت مي كردم.سرتونو درد نيارم،اون شب من سرآمد مجلس بودم،كسي بهم چيزي نمي گفت ولي خودم اينو احساس مي كردم،به همه روحيه مي دادم و با هر كي كه مي رقصيدم چه پسر و چه دختر،تشويقش مي كردم ،گاهي هم اونها چنان با انرژي مي رقصيدن كه من شارژ مي شدم و روحيه مي گرفتم.به خصوص اون نارنيا هه،شايد چيزي حدود نيم ساعت-چهل و پنج دقيقه خيلي دوستانه و صميمي باهم رقصيديم،عرق شر شر از سر و روم مي ريخت،ولي تا آهنگ تموم مي شد و نارنيا مي رفت بشينه مي گفتم:خسته شدي؟و اون با لبخندي رقابت طلبانه مي گفت:نه!.........؟
شب خيلي خوبي بود و بدون شك خاطرهاش مدتها در ذهنم خواهد موند،ولي وقتي از مهموني اومدم بيرون،همه چي ديگه تموم شده بود،من همون آدم سابق بودم كه موقع راه رفتن كسي رو نگاه نمي كنه و معلوم نيست حواسش كجاست،حتي موقعي كه تصادفا در مسير رفتن به منزل با آرزو مواجه شدم كه از سر كار بر مي گشت و ديدم چطور ماتش برده،سرمو بلند نكردم و آروم تو دلم گفتم:اي كاش بودي و جاي تموم اون دخترها فقط و فقط با تو مي رقصيدم...فقط با تو............................؟
|
Wednesday, April 19, 2006
و اما فاتيما خانوم عزيزم!از شما هم بابت اظهار لطفتون تشكر مي كنم،عرضم به خدمتتون كه من الان مدتيه روي لينك وبلاگ شما كه كليك مي كنم،خب؟ تصوير يه موجود چهار پا مي آد،خب؟ با يه لبخند مليح ولي از پستها و كامنت دوني خبري نيست!باز چيكار كردي با وبلاگت؟چرا يه وبلاگ رو دست كم واسه امثال من حفظ نمي كني تا بدونن كجا مي شه برات كامنت گذاشت؟؟هرچند ما كه عادت كرديم،شما همون قدر كه دست به برپايي وبلاگتون معركه است،در نابود كردنش هم پيشتازيد،در هر صورت،هروقت يه وبلاگ جديد ساختي لطف كن لينكش رو بهم بده تا من اينجا تو وبلاگم تصحيحش كنم و در ضمن بدونم كجا مي شه خدمتتون رسيد!باشه؟آفرين!... ؟
خب ديگه كي مونده؟با سحر جون هم كه پريشب مفصل راجع به قهرمان اصلي بينوايان چت كرديم و از راهنمايي هاي ايشون بهرهمند شديم،مريم خانوم هم كه هميشه رك صحبت مي كنن و من همين جا از اين بابت ازشون تشكر مي كنم،دلم مي خواد يه بار بيام سر كلاساتون،اين جور كه مي گي بايد جاي خيلي مناسبي براي ايده گرفتن باشه...ريحانه جون هم كه هر بار قلمش بهتر مي شه،كم كم دارم پايه نوشته هاش مي شم،پانتي خانوم هم كه سال به سال افتخار مي دن ولي هر بار مي آد با كامنتهاي زيبا و ظريفش منو به وجد مي آره،لاحره جون هم كه كم پيداس،از شما چه پنهون مدتيه با هم قايم باشك بازي مي كنيم،ژينوس خانوم هم كه ما رو شرمنده كردن،نمرديم و يكي از ما به خاطر سر زدن به وبلاگش تشكر كرد،آخه من سابقهام در اين مورد خرابه و همه از من گله دارن كه چرا سال به دوازده ماه سمت اونا پيدام نمي شه،ديگه.....ديگه هيچي،سلامتي!من باز از مسافر جون تشكر مي كنم،كامنتهات خيلي برام ارزش داشت،اونا رو يه جا ذخيره كردم،بحث مادر بزرگي و پدر بزرگي نيست،اونايي كه منومي شناسن مي دونن كه چقدر دست به بالا منبر رفتنم كولاكه،گاهي اوقات بهتره حرف تو دلمون نيگه نداريم و بريزيم بيرون و سبك شيم،ولي خب همون جور كه گفتي هر چيزي روشي داره...........؟
خب بچه ها،نمي خوايد تعطيل بكنيم؟من كه بايد برم سراغ يه سري كار ديگه،راستي هفته ديگه تولد مادرمه،به نظر شما چه هديه اي براش بخرم بهتره؟راهنماييم كنيد.ممنون مي شم،تا ديدار بعدي خدا نگهدار......؟
|
Saturday, April 15, 2006
|
Thursday, April 13, 2006
|
Sunday, April 09, 2006
ديشب تولد دو سالگي وبلاگم بود...ولي خب اون قدر تو فكرهاي فلسفي و دراماتيك غرق بودم كه فراموش كردم بيام اينجا واسش يه تولد كوچيك و مختصر بگيرم... از حق نگذريم چه زود دو سال گذشت،دقيقا يه شب چهارشنبه تو سال 83 بود كه من يهو به سرم زد وبلاگ درست كنم،البته از قبل چنين تصميمي داشتم،يه مقاله در مورد وبلاگ و اين كه چطور مي شه ساختش خونده و علاقمند شده بودم ولي هي پشت گوش مي انداختم تا اين كه بهونه اش جور شد،يه ماجراي احساسي و كوهي از حرفهاي ناگفته و خب چه جايي بهتر از وبلاگ براي گفتنش و چه گوش شنوايي بهتر از خوانندگانش...اوايل خيلي احساسي مي نوشتم،خب دردم هنوز تازه بود و بهش عادت نكرده بودم،ولي خب هرچي كه بود گذشت،همه چي برگشت سر جاي اولش و زندگي روال عادي خودشو از سر گرفت....؟
وبلاگ جونم،تولدت مبارك،بچه ها سامورايي كوچولو حالا دو ساله شده،پس يه بار ديگه و اين بار با صداي بلند:تولدت مبارك وبلاگ جووووون!......؟
و اما بعد از هلهله و جيغ و شادباش و تبريك به ميمنت دومين سالگرد تولد وبلاگ عزيزم،مي ريم سراغ اون مطلبي كه ديشب داشتم راجع بهش فكر مي كردم...همين جا مي گم،اگه دل نازكيد نخونيد،اوكي؟؟
ديشب داشتم فكر مي كردم كه ما چقدر به والدينمون مديونيم و مديون هم باقي مي مونيم.چرا؟چون هر كاري هم بكنيم نمي تونيم مشابه اون كاري رو كه اونا واسمون كردن بكنيم...حاصل زحمات پدر و مادر رشد،شكوفايي و به بار نشستن ماست،در واقع اونها ما رو پرورش مي دن ولي در عوض ما چي؟هر كاري هم بكنيم،هر تلاشي كه انجام بديم در نهايت فقط ممكنه اونها چند سال دير تر از پيش ما برن و اگه خدا بخواد در آرامش بيشتر...حاصل تلاش اونها زندگي بخشيدن به ما است در حالي كه نتيجه زحمات ما-البته اگه بخوايم براشون زحمت بكشيم و از اون بچه هاي خلف باشيم-تماشاي فرسودگي و از كار افتادگي تدريجي اونها و در نهايت تحويل دادنشون به خاكه....چه بد!چه غير منصفانه!چرا ما نبايد بتونيم به جبران محبتهاي اونها كاري كنيم كه دست كم دوباره جوون بشن و به زندگي برگردن؟چرا هميشه بايد مديون بمونيم؟چرا اين دين بايد نسل به نسل و از والدين به فرزندان منتقل بشه؟هميشه تو مديون پدر و مادرت باقي مي موني و فرزندانت هم در آينده مديون تو و اين سلسله تا ابد ادامه داره........به روزي كه تنها بشم فكر كردم،گريزي ازش ندارم،اين سرنوشتيه كه تو كارنامه همه ما هست،پس چه خوب مي شه اگه بتونم كاري كنم كه آخر خوشي داشته باشه....چي از اين والاتر و ارزشمندتر كه آخرين خاطره اي كه از من در ذهن والدينم باقي مي مونه خوش و زيبا و به ياد موندني باشه و اونها با لبخند و رضايت و با دعاي خير تركم كنن؟
گريه تون كه نگرفت؟نه؟ولي از شما چه پنهون من ديشب يه كمي چشمام مرطوب شد،فقط يه كم....به خودم گفتم بهتره به اين فكر نكنم كه چند سال ديگه فرصت دارم،سعي كنم حال رو دريابم و كاري كنم كه اون تصوير قشنگ حتما تو ذهن پدر و مادرم شكل بگيره،مهم نيست من چه آرزوهايي رو در اين راه از دست دادم يا مي دم،اين يه دونه رو نمي خوام از دست بدم!......؟
|
Saturday, April 08, 2006
دور از جون همه تون بنده خداي خوش شانسيم!البته از در عقب....ولي خب بخوام منصفانه قضاوت كنم،بايد بگم هميشه شامل استثنا ات مي شم،اصلا به مرور زمان اين شده برام ضرب المثل...من هيچ وقت شانس عادي يا متوسط نمي آرم....هميشه دو سر طيفم،يا خيلي خوش شانس يا خيلي بد شانسم!اتفاقي هم كه امروز افتاد رو نمي دونم اسمش رو چي بذارم...خودتون بخونيد و قضاوت كنيد.اول پيش زمينه شو بگم...... ؟
حضور انورتون عارضم كه اين بنده سراپا تقصير روز دوم سوم عيد به همراه يكي از دوستان رفته بودم كبابي تا نان داغ كباب داغ بخرم،توي صف ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم كه لطف خدا شامل حالمون شد و يه مرتبه سر و كله دختر خانوم جوون و خوش پوشي با عينك دودي پيدا شد و ازمون خواست نوبتش رو براش نگه داريم چون قصد داره براي انجام كاري بره ولي زود بر مي گرده.ما اين مسئله رو به فال نيك گرفتيم چون به چشم خواهري اون دختر هم خيلي خوشكل بود و هم خيلي خانوم و موجه.از همون اول از برخورد مودبانه اش خوشم اومد طوري كه تصميم گرفتم بعد اين همه سال ناپرهيزي بكنم و بهش پيشنهاد بدم!!خلاصه جونم براتون بگه،صبر كردم برگرده و خودم جلوتر كبابم رو گرفتم و تا اون خريدشو بكنه سريع روي يه كاغذ اسم و شماره تماس و ايميلم-بابا محكم كاري!-رو نوشتم و وقتي دختره اومد سوار پرايد مشكيش بشه،رفتم جلو،آروم چند ضربه به شيشه زدم،با تعجب در رو باز كرد،خيلي محترمانه گفتم:علاقمند شده بودم و مي خواستم اگه اشكالي نداره شماره مو تقديمتون كنم،اجازه دارم يا خير؟دختره خنده اش گرفته بود،مكثي كرد و بعد با لبخند گفت:نه..مرسي! بلافاصله تشكر كردم و بعد خداحافظي و قضيه به خوبي و خوشي تموم شد تا امروز كه تو اداره،يكي از خانومهاي همكار بعد از سلام و احوالپرسي و تبريك سال نو،يهو بي مقدمه برگشت ازم پرسيد:شما فلان جا مي شينيد؟با تعجب گفتم:آره،چطور مگه؟با يه لبخندي كه نمي دونم بگم از رو غرض بود و مي خواست خيطم كنه يا بي منظور گفت:شما رو تو صف كبابي ديدم!يه لحظه حس كردم مي خوام قرمز شم،البته قافيه رو نباختم و سر و ته قضيه رو با خنده هم آوردم.ولي خدا وكيلي،من بعد نود و بوقي از يكي خوشم اومده بود و مي خواستم باهاش دو جمله صحبت كنم،اد همونجا بايد يكي از همكارهام مثل علف هرزه-نه كمشه،چطوره بگم مثل فضله كفتر؟-از وسط آسمون سبز بشه؟اي قربون مرامت برم روزگار....حالا شانس آوردم يهو اونجا يكي نزد رو شونه ام بگه داداش،اون طرفو نگاه كن،شما الان در برابر دوربين مخفي هستين!!!!خدائيش خيلي خوش شانسم،شما اين جور فكر نمي كنيد؟؟؟
|
Saturday, April 01, 2006
|