<$BlogRSDURL$>

Saturday, January 22, 2005

راستش اصلا قصد نداشتم به اين زودي آپ كنم...مدتيه به قول اشك كوچيك حرفم نمي آد و از اونجا كه عادت به گلواژه گويي ندارم و نمي خوام به هر قيمتي بنويسم تا فقط كاغذ پر شه،تصميم گرفته بودم زيپ اين دهنه رو مدتي بكشم بالا...ولي خب اين سرماخوردگي و خونه نشيني اجباري توفيقي اجباري بود براي من كه در حيني كه زير سه لا پتو مثل بيد مي لرزيدم ،در لا به لاي خواب و بيداري به مسائل مختلفي فكر كنم.باز فلسفه خونم-به قول پانتي-زد بالا...آي واسه خودم رفتم بالا منبر!چه حرفهاي گنده گنده اي هم كه نزدم...نمي دونم هذيون بود يا واقعيت...ولي هر چي بود باعث شد لحظات تلخ و نا اميد كننده بستري و بيمار بودن رو حس نكنم.
مي دوني،به نظر من خيلي احمقانه است كه از غريبه انتظار دوستي و محبت واقعي داشته باشي...خدا به پدر و مادر هامون عمر طولاني بده و هرگز سايه شون رو از سرمون كم نكنه چون اونها تنها كساني هستن كه ما رو همين جوري و به خاطر خودمون دوست دارن...به غير از اونها هر كس چنين ادعايي بكنه شعر گفته...همه ما رو به خاطر يه چيزي دوست دارن.چي؟پس تكليف عشق چي مي شه؟چيزي نمي شه...مي دوني رفيق،اگه دنبال كسي هستي كه به معناي واقعي كلمه دوستت داشته باشه،ويا به عبارت ديگه مي خواي بدوني عاشق چه كسي بايد بشي كه لايق چنين احساسي باشه بايد بگم فقط كسي كه تو رو با حسن نيت دوست داشته باشه...حسن نيت!حسن نيت!چيزي كه تو نود درصد عشقهاي به ظاهر واقعي وجود نداره.اگه كسي رو پيدا كردي كه تو دوستيش حسن نيت داشت چهار دستي بچسبش.چون اون همون كسي است كه دنبالش بودي.همون كسي كه ارزش معشوق شدن رو داره.مي توني روش كار كني و ازش بخواي يه روزي دريچه قلبش رو به روي تو بازكنه و تو رو از صميم قلب دوست بداره.البته اين حرف من شايد بيشتر به درد دخترها بخوره چون در انتخابشون احساسي تر از پسرها عمل مي كنن،خدا ذات مادي گرايي و تنوع طلبي رو در پسرها بخشكونه،كه هميشه باعث مي شه در انتخابشون غلط و كاملا سطحي عمل كنن.
يه پدر و مادر چه وظيفه اي در قبال بچه اش داره؟هيچ از خودت پرسيدي؟خب آره،از بچه مراقبت كنه،درست تربيتش كنه،بر شكل گيري شخصيتش نظارت داشته باشه و و و....ولي مي دوني به نظر من،چيزي كه در كنار تمام اين عوامل بايد مد نظر قرار بگيره و شايد در مقام ارزش دهي خيلي بالاتر از اينهايي كه گفتم باشه محبته...پدر و مادري كه معناي واقعي محبت رو به بچه شون آموزش ندن از نظر من هيچي يادش ندادن...غفلتهايي از اين دست باعث مي شن دختر و پسري كه هرگز محبت رو به معناي واقعيش لمس و تجربه نكرده كوچكترين خوبي رو از جانب ديگران محبت و عشق تعبير كنه و دلبسته بشه و بعد....ديگه بعدي نداره...مگه يه نوجوون چقدر درك و تحمل داره كه بتونه شكست عاطفي رو چند بار تحمل كنه؟فوقش يكي دو بار شكست مي خوره بعدش يا سر خورده مي شه و رو مي آره به امثال ترياك و مشروب و قرصهاي اكس يا عقده اي مي شه و مي افته رو دور انتقام گرفتن،يا از همه بدتر خودكشي مي كنه...حالا اين وسط بابا مامانه همديگرو با شگفتي تماشا مي كنن و مي پرسن مگه ما چي واسه اين بچه كم گذاشته بوديم كه رفت طرف اين كارها؟من درجواب چنين والديني مي گم:بگيد چي كم نذاشتيد؟شما وظيفه تون محبت كردن و آموزش اون بود،اگه اين كار رو درست انجام نداديد پس اصلا پدر و مادر نبوديد!نبوديد!نبوديد!!!
گاهي وقتها از اين كه هي منتظرم يكي بياد،منتظرم يه كمكي از غيب برسه و همه چيز تغيير كنه و به خوبي خوشي تموم بشه،از خودم خنده ام مي گيره!آخه الاغ!مگه اينجا شهر آرزوهاست كه ملكه گلپريها با عصاي جادويي اش بياد و ازت بپرسه چه آرزويي داري تا اون برآورده كنه؟....تا آدم خودش نجنبه،تا از صميم قلب نخواد،هيچ چيزي تغيير نمي كنه،مشكل ما اينه كه هي گير مي ديم به چيزي كه تغيير ناپذيره،زوم مي كنيم روش و مي خوام از چيزي كه نشدنيه چيز شدني بسازيم....سرسختي خوبه،ولي نبايد با خودسري و لجاجت احمقانه اشتباه گرفته بشه...همون طور كه غرور رو نبايد با خودپسندي اشتباه گرفت...فراموش نكن،تنها به دنيا اومدي،تنها هم مي ري،از اول خودت بودي تا آخر هم خودت خواهي بود،بخواي به اميد ديگرون بشيني كلات پس معركه است.بلند شو،به قول مامان بزرگ خدابيامرزم،زبرت رو بذار در نرمت و تلاش كن...اگه يه بار،دو بار،ده بار هم زمين خوردي اشكال نداره،نا اميد نشو،ببين اشتباهت چي بوده و وقتي متوجه شدي سعي كن تكرارش نكني،هميشه به خودت مراجعه كن،هيچ وقت نگو چرا ديگران نمي فهمن،بگو چرا من نمي فهمم،به دنبال انطباق باش نه تضاد...و البته جسارت داشته باش...نترس...جلو برو...با كمي چاشني سياست همه كارات درست پيش خواهند رفت.
نمي دونم چرا ولي هميشه تصميم هاي بزرگم رو تو توالت گرفتم!!شايد چون هميشه از فرط استيصال و وقتي فشار و استرس محل كار اذيتم مي كرده به اونجا پناه بردم.هرچند توالت جاي مناسبي براي آزاد شدن فكر نيست،چون شرح وظايف توالت مشخصه،ولي خب من در اون محيط بد جور فكرم آزاد مي شه!...مثلا همين تصميم به نوشتن...يادمه سه چهار سال پيش كه به طور جدي تصميم به نوشتن گرفتم دچار يه تناقض شديد با رشته تحصيليم شدم...آخه مهندسي برق رو چه به نويسندگي؟مهندس برق كه نبايد سرش تو رمان و آثار نويسنده هاي داستاني باشه!مهندس بايد فكرش دنبال پروژه و جلسه و طراحي و از اين جور حرفها باشه...خلاصه جوري شده بود كه با كارم مشكل پيدا كرده بودم،هيچ احساسي توش نبود،خشك مثل درس هندسه كه واژه مهندس رو هم از اون گرفتن.مهندس يعني كسي كه هندسه مي دونه،و من تنها چيزي كه نمي دونستم هندسه بود.القصه به توالت پناه بردم.نمي دونم چه مدت طول كشيد ولي يهو يه نيرويي شبيه جريان برق از كف پام شروع كرد به سمت سرم حركت كردن،قلبم پر از نور اطمينان شد.با خودم زمزمه كردم:بله،من بايد بنويسم.من بايد نويسنده بشم.بايد! و از اون روز دنبال اين هدف حركت كردم،برام مهم نيست چقدر طول بكشه تا بهش برسم،مهم اينه كه من انتخابم رو انجام دادم و پاش مي ايستم.اين ديگه مثل رشته ام تحميلي و انتخاب ديگران نيست،چيزيه كه خودم پسنديدم و انتخابش كردم،قابليتيه كه خدا بهم داده و من با اتكا به اون سعي مي كنم به جاودانگي برسم.شما شايد هزاران آرزو داشته باشيد،ولي من فقط يك آرزو دارم،اونم اينه كه بعد از خودم اثري موندگار به جا بگذارم.اثري كه هميشه يادآور اين مسئله باشه كه روزي فرهادي بوده كه مصمم و با اراده به سوي هدفش گام بر مي داشته و در اين راه چنان از جون و دل مايه گذاشته كه تونسته اثري خوب از خودش به جا بگذاره...يادم نمي ره وقتي سال هفتاد و نه با جون و دل دوازده هزار تومن دادم و هشت جلد كتاب آني روياي سبز رو –كه بالغ بر سه هزار صفحه بود-خريدم و در كمتر از دوماه خوندمش و همونجا آرزو كردم روزي كه ديگه در اين دنيا نبودم يه نوجوون آرزومند مثل من داوطلبانه پول تو جيبي شو براي خريد اثري كه من خلق كردم بپردازه و با خوندن اثرم چنان لذتي ببره كه تصميم بگيره اين راه رو ادامه بده.همون طور كه من اثر خانوم مونت گومري رو خوندم و اعجاز قلمش چنان بر من تاثير گذاشت كه تصميم گرفتم راهشو ادامه بدم.جمله اي رو كه اول كتابش نوشته بود از ياد نخواهم برد:هرگز تسليم نشو!
چقدر حرف زدم!دعا كنيد هيچ وقت ديگه دچار تب نشم چون ظاهرا باعث مي شه زبونم بدجوري باز بشه،براي همه تون آرزوي موفقيت دارم.در پناه خدا.

|

Sunday, January 16, 2005

مي گم اين هفته اي كه گذشت چقدر عجيب بود!اولش پاييزي بود،وسطاش خفن زمستوني،بعدش دوباره بهاري شد...لابد خدا هم بعد اين همه مدت خدايي كردن خسته شده و رفته مرخصي و اداره امور دنيا رو دست چهارتا گاگول سپرده وگرنه تجربه كردن چهار فصل تو يه هفته براي من يكي كه خيلي عجيب بود،حالا شما رو نمي دونم....اصلا مهمه؟نه معلومه كه نيست...بقول اشك كوچيك،مگه مهمه از چه جنسي باشن؟
مي دوني،به اين نتيجه رسيدم كه استثنا شامل حال هر كسي مي تونه بشه،فقط كافيه اصلا دنبالش نباشه!!...كي فكرشو مي كرد وسط اون برف،در حالي كه چشم چشمو نمي ديد و من با اين فكر كه قراره يه دختر معمولي شهرستاني رو ببينم(براي شهرستانيها سوء تفاهم نشه،اين واژه رو كلي استفاده كردم) و فقط رفته بودم كه وقتمو جور ديگه اي بگذرونم،يهو در وا شه و يه چيزي سوار ماشينم بشه كه من تو همون نظر اول فكم سه طبقه بريزه كف خيابون؟واقعا كه خدا قاطي كرده...اصلا بگو ببينم،به نظر تو خوشگل يعني چي؟طرف چه ريختي باشه مي گي خوشگله؟باريك و قد بلند باشه؟دماغش نوك بالا باشه؟چشماش بلبلي و لباش برجسته باشه؟گونه داشته باشه؟مو هاش از پر پشتي دستت نياد؟هان؟خودت برو كشكت رو بساب مرتيكه!به من چه كه تو اونقدر بدشانس بودي كه چنين موردي رو ملاقات نكردي!اصلا انگار ازم پرسيده بودن سليقه ات چيه،همونو برام پيچيده و تحويلم داده بودن...خاطره خوبي واسم شد،هم واسه من،هم واسه اون...درسته كه فقط براي دو ساعت بود و قرار شد بار دومي در كار نباشه،ولي ارزشش رو داشت...يادته آرزو بهت مي گفتم من حتي اگه يك هفته هم باهات دوست مي شدم برام قدر يه عمر با ارزش بود؟
مي دوني،من فرمول راحت زيستن رو بالاخره پيدا كردم...عجيبه كه تا به حال به ذهنم نرسيده بود،چون واقعا ساده است....در حال زندگي كن و سعي كن از لحظه لحظه اش استفاده كني،نمي خواد به آينده فكر كني،چون فقط اعصابت رو به هم مي ريزه،در عوض نگاهي به گذشته ات داشته باش و سعي كن برات حكم آينه عبرت رو داشته باشه،ببين اشتباهاتت چي بوده و سعي كن تكرارشون نكني،تيز باش تا از يه سوراخ دو بار گزيده نشي،همين براي اين كه آينده ات خود به خود به خوبي ساخته بشه كافيه،مي بيني؟خيلي آسون بود...پس مي شه عقبكي راه رفت و زمين نخورد منتها به شرطي كه با يه آينه شفاف پشت سرت رو خوب ببيني.
آرزو اينا چي دارن واسه خودشون مي گن؟تو به فكر ازدواج كردني يعني چي؟پنجشنبه شب وقتي استاد اين سوال رو ازم پرسيد چهارتا شاخ مي خواست رو سرم سبز شه!....تازه بعد دوماه فيلمي رو كه براش از برنامه هاي كوهنورديش تهيه و تدوين كرده بوديم ديده بود...اهل تعريف كردن كه هرگز نبود،طبق معمول ايراد گرفت و البته آخر سر گفت از تيتراژ آخرش خوشش اومده...بايد هم مي اومد،براي ساختنش از جون مايه گذاشته بودم!خلاصه همچنان كه اون لبخند ريزش به لبش بود با يه لحن خاصي گفت:برات يه خوابي ديدم!گفتم:خير باشه استاد!خنديد و گفت:خيره!فقط رك و پوست كنده بگو قصد ازدواج داري يا نه؟و بدون اون كه اجازه بده بپرسم ماجرا چيه شروع كرد به تعريف كردن از يكي از دوستاي نوه اش كه چنين و چنانه،خانومه،خوشگله،ليسانس زبان انگليسيه و...و...و...آخر سر هم نپرسيد اصلا اهلش هستي يا نه،مثل شصت هفتاد سال پيش كه مي گفتن برو با بزرگترت بيا بهم گفت:با مامان صحبت مي كني و ايشون نتيجه رو بهم مي گن تا من زمان آشنايي رو مشخص كنم!خنديد و رفت و من هم همچنان كه دور شدنش رو تماشا مي كردم سر تكون مي دادم....دلشون خوشه اين بزرگترها!فكر مي كنن جوون تنها مشكلش ازدواجه!بهم بگو ببينم،تو تا ندوني واسه چي اومدي و قراره تو اين دنيا چيكاره بشي و كجا قرار بگيري و در يه كلوم خودت رو درست نشناخته باشي چطور مي خواي بار يه نفر ديگرو هم كه بدون شك اونم از خودش بي خبره به دوش بگيري؟من تازه خودمو شناختم،تازه فهميدم مي خوام چيكاره بشم،تازه هدفم مشخص شده،حالا تو مي خواي اول بسم اللهي دستم رو بذاري لا پوست گردو؟مي خواي پرامو قيچي كني تا به تنها آرزوم نرسم؟كور خوندي عزيز! بقول اون دوست گراميم برو اونجاتو بذار!..............................مي دونم اين سري سر از هيچ كدوم از حرفام درنياورديد!راستش اين بار فقط واسه خاطر دل خودم نوشتم...قبلا هم همين كارو مي كردم ولي در بينش خواننده رو هم در نظر مي گرفتم ولي اين بار خواستم كاملا خودخواهانه عمل كنم...چيه؟وبلاگ خودمه!...حسوديتون مي شه بريد واسه خودتون وبلاگ شخصي بزنيد....خب ديگه برم....فقط...آهان!اين مطلب رو كاملا خصوصي براي اون كسي مي ذارم كه خودش مي دونه كيه،ببين،هر چي دوست داري بلند عرعر كن،من به نشنيدن صداي خرهايي مثل تو عادت دارم.هرچند حقش بود همين چند سطر رو هم حرومت نمي كردم،فقط خواستم بدوني بلدم جواب بدم،ولي مطمئن باش من بعد حواله ات مي كنم به همون جايي كه خدا و پيغمبر فرموده!...باحترام....سامورايي آرام.

|

Saturday, January 08, 2005

اين مشاور ها و كساني كه به قول خودشون خدمات مشاوره اي به مردم مي دن به نظر من همه شون كلاه بردارن...يه ساعت مثل مجسمه مي شينن پاي صحبتهات و وانمود مي كنن كه دارن دقيقاً به حرفهات گوش مي دن،بعد هم يه حرفهايي رو به عنوان راه حل بهت مي زنن كه اگه خوب فكر كني مي بيني خودت هم از اول به عقلت مي رسيده و نيازي نبوده يه ساعت يا سين بخوني و پول خرج كني تا اونا رو بفهمي...قصد توهين به قشر محترم مشاور و روان پزشك رو ندارم،ولي مي دونيد به نظرم شما ها رمالهايي هستيد كه مدرك علمي دارن!اگر مشاوره اينه،من خودم يه پا كه نه صد پا مشاورم!تازه پول هم نمي گيرم!!
به يه نتيجه جالب رسيدم،اونم اينه كه بيخود نبايد منتظر بود...بعضيها رو مي بيني كه انگار نشستن تا يكي از راه برسه و مشكلاتشون رو حل كنه،پاي حرفاشون كه مي شيني مي بيني همه يه جورايي در انتظار هستن.حالا در انتظار چي و كي خدا مي دونه...ولي من به اين نتيجه رسيدم كه نبايد منتظر كسي بود...صد سال بشين گريه كن،هزار سال اشك بريز و ادعا كن دل سوخته تر و مظلوم تر از تو دنيا پيدا نمي شه،طومار بنويس،شكايت كن،خودت رو تو اتاقت حبس كن و ارتباطاتت رو با ديگرون به صفر برسون،كه چي؟كه يه روزي به ارزشت پي ببرن و بعد مرگت بيان رو مزارت گل بذارن،با حسرت بگن چه آدم خوبي بود و ما نمي دونستيم و از اين گلواژه ها....مي دوني جواب روزگار به اين حركات مثلا فداكارانه يا شايدم بهتر باشه بگم ايثار گرانه تو چيه؟يه انگشت شست!!خيلي ببخشيدا ولي فكر كنم بي ادبيش اين باشه كه اگه جاي روزگار بودم بهت بگم به اونجاي بچه ام كه خودتو وقف كردي!به من چه كه سرت بي كلاه مونده...اونجاي لقت مي خواستي عرضه داشته باشي!!!....چيه؟اين جلسه خيلي بي ادب شدم؟خودم مي دونم...ولي بعضي وقتها يه خط حرف قلمبه سلمبه تلافي صد خط مودبانه رو در مي آره......خصوصا اگه حوصله ادب پروري نداشته باشي.
يادمه وقتي دانشجو بودم از يكي از همكلاسي هام خوشم مي اومد،هم رشته نبوديم ولي تو خيلي از كلاسها با هم بوديم،چهره خوبي داشت و خوش اندام و قد بلند بود،يادمه دو ترم تو كفش بودم تا بالاخره تصميم گرفتم بزنم تو كارش،اول ازش جزوه گرفتم ببينم چه جوري تحويلم مي گيره،خيلي در كمال احترام و ادب باهام رفتار كرد...مي دونم،مي دونم!مي خوايد بگيد خب لا جزوه اش شماره مي ذاشتي!خيلي ببخشيدا،ولي اون موقع به عقل ناقصم نرسيد!خلاصه تصميم گرفتم سر يكي از كلاسها بشينم بغل دستش و آخر كلاس حرفمو بهش بزنم.اون هميشه تو كلاسها رديف اول و رو يه صندلي مشخص مي نشست،من هم كه اينو مي دونستم زودتر از همه و وقتي كلاس خالي بود رفتم كيفم رو گذاشتم صندلي كناريش،بعد رفتم دستشويي و شروع كردم خودم رو بزك دوزك كردن،فوكولمو كه اون موقع داشتم شونه زدم،خودمو معطر كردم،مسواك زدم و...يادمه يكي از اين ريشو بو گندو هاي انجمن اسلامي بر و بر داشت نگام مي كرد،ولي من عين خيالم نبود،از خودم يه پارچه آقا ساختم و به خيال خودم 5 دقيقه هم دير رفتم سر كلاس تا مثلا كلاس گذاشته باشم ولي نتيجه چي شد؟ديدم جاي دختره يه مرد نشسته!يه ريشو تيپ هموني كه تو دستشويي ديده بودم!به خودم گفتم لابد اين جلسه مي خواد كمي دير بياد،هرچند چنين موردي سابقه نداشت،اون هميشه اول ساعت سر كلاس بود.ولي مي دونيد چي شد؟اون اصلا اون روز نيومد!!ترم تموم شد و ديگه من نديدمش ولي خب خدا باز بهم شانس داد و من باهاش براي آخرين بار تو يه كلاس ديگه هم كلاس شدم.باز منتظر شدم تا مدتي بگذره و ضمنا اون صندلي مخصوصشو انتخاب كنه،اين دفعه گفتم مي رم مي شينم مخصوصا روي صندليش!بذار ببينم چه عكس العملي نشون مي ده.آقا اد درست اون جلسه كه ما اين كارو كرديم باز دختره نيومد!!گفتم زود نا اميد نشم،يه ربع نشستم،نيومد،بيست دقيقه نيومد،نيم ساعت!نيومد!!ياد ماجراي ترم پيش افتادم،به خودم گفتم برگردم سرجام و بيش از اين خودم رو مسخره نكنم،آقا هنوز باسنم به صندليم نرسيده بود كه در باز شد و خانوم تشريف آوردن!ديگه نمي شد من دوباره پاشم برگردم سر جام خيلي تابلو مي شد،هيچي ديگه موندم تو خماري.....حالا كه فكرشو مي كنم مي گم لابد قسمت اين بوده.لابد صلاحي در اين كار بوده.غير از اين چي مي تونم بگم؟
خب حالا كه بحث خاطرات گذشته شد،بذاريد يه خاطره شيرين ديگه براتون بگم،سال 74 بود كه برف خوبي باريد،شب بود و همه براي برف بازي ريخته بوديم پايين،من كه تو محل به بي توجهي به دخترها معروف شدم تصميم گرفته بودم كم كم تغيير رويه بدم،خلاصه اون روز رو مناسب ترين روز براي اين كار ديدم،واسه اين كه هيشكي منو نشناسه سر و صورتم رو با شال و كلاه طوري بستم كه فقط دو تا چشم ازم معلوم بود،به هر دختري رسيدم با گوله برف زدمش بلكه تشويق بشه باهام بازي كنه،ولي مي دونيد چي شد؟اونا عوض من شروع كردن دوستم رو هدف قرار دادن...دوستي داشتم كه البته الان ازدواج كرده و خب در دوران تجردش چون خيلي مودب و خوش برخورد بود و بخصوص با دخترها بسيار ملايم و مهربون صحبت مي كرد،دخترها خيلي دوستش داشتن و محبوب بود،خلاصه هر دختري كه من با گوله برف مي زدم اون در جواب دوستم رو مي زد!انگار دنبال بهانه بودن تا با دوستم شوخي كنن،ضمنا با اين كه از من فقط دو تا چشم ديده مي شد معلوم بود باز منو شناختن و كاري به كارم نداشتن...حكايت اون تركه شده بود كه صورتشو وسط دستهاش گرفته و سرش پايين بود،يه بچه رد مي شه مي زنه رو شونه اش و مي گه:هاي آقا،شما تركي؟و تركه حيرت زده مي گه:مگه هنوز هم معلومه؟؟........خب لابد اين هم قسمت بوده ديگه!مگه استدلال دهن پركن تر از اين هم مي شه پيدا كرد؟
ديروز داشتم يه قسمت سانسوري از جودي رو از كانال فرانسه تماشا مي كردم.صحنه اي كه جوليا پندلتون كه عاشق جيمي مك برايد بوده مي ره كافه محل كار اون،تا بهش بگه كه مادرش قصد داره به زور اونو با يه پسر پولدار كه هيچ شناختي ازش نداره نامزد كنه.جيمي از همه جا بي خبر از شنيدن اين موضوع جا مي خوره ولي فورا به خودش مي آد و به جوليا تبريك مي گه.جوليا سكوت مي كنه،جيمي مي پرسه:راستي چرا اينو بهم گفتي؟جوليا هم مثل تموم دخترا كه بلد نيستن سر موقع راستشو بگن و يا شايد غرورشون اجازه نمي ده جواب مي ده:هيچي!دوست داشتم تو اولين كسي باشي كه بابت اين موضوع بهم تبريك مي گه.و قهوه شو نخورده پا مي شه مي ره.صاحب رستوران جوليا رو در حين خروج از بار در حالي كه مثل ابر بهاري اشك مي ريخته مي بينه و برمي گرده به جيمي مي گه:تو چيكار كردي؟و وقتي جيمي ماجرا رو بهش مي گه سرش فرياد مي زنه: د احمق يعني تو نفهميدي اون چي مي خواست بهت بگه؟؟........ياد خودم افتادم،اون موقع كه بعد سالها با آرزو تلفني حرف زدم و اولين چيزي كه اون بهم گفت اين بود:فلاني من دو نفر اومدم به خواستگاريم ولي من هنوز بهشون جواب قطعي ندادم!اونوقت من هم مثل اين آقا جيمي نابغه فوري بهش گفتم:از صميم قلب بهت تبريك مي گم آرزو!!..............مي دوني،افسوس گذشته رو نبايد خورد،گذشته ها گذشته و ديگه نمي شه عوضش كرد،ولي اين كه ببيني هر چي جلوتر مي ري،وقايعي كه شايد بشه بدشانسي تلقيشون كرد(چون تو هيچ دخالتي در شكل گيريشون نداشتي)به طرق مختلف ولي عينا مشابه برات تكرار مي شن،خواهي نخواهي مشكوك مي شي كه نكنه يه جاي كار مي لنگه؟آيا اشكال از منه يا...؟و چون خودت رو دوست داري مي گي نه!اشكال از من نيست!من فقط بد شانسم! اونهايي هم كه دوستت دارن براي اين كه حرفي زده باشن و باهات هم دردي كرده باشن مي گن لابد قسمت بوده...قربون اين قسمت برم!تو رو به خدا يكي اين سطل نجاست رو از دست خدا بگيره،من تمام هيكلم قهوه اي شد!...؟؟ما اين قسمت رو نخوايم بايد كي رو ببينيم؟

|

Saturday, January 01, 2005

شما رو نمي دونم ولي به من كه اين پنجشنبه جمعه هيچ خوش نگذشت!آخه دكتر اين هم تجويز بود تو كردي؟
من فكر مي كنم هر آدمي يه سري توانايي ها داره،يه سري ناتواني ها...البته شايد نشه بهش گفت ناتواني...شايد بهتر باشه از واژه عدم استعداد استفاده كنم چون حس مي كنم منظورم رو بهتر مي رسونه،مثلا من مي دونم تو نوشتن توانايي دارم و اگر بخوام مي تونم تاثيرگذار بنويسم،ولي در عوض كار ساده اي رو كه شايد پسراي شونزده ساله به آسوني انجام مي دن من نتونم انجام بدم!نه،من احساس سرافكندگي نمي كنم،خب هر كسي رو بهر كاري ساخته اند...!؟
پنجشنبه صبح طبق دستور پزشك رفتم تا بعد دو هفته منو معاينه و چك كنه ببينه اثر دارو ها روم چطور بوده و دست آخر يه سري نصايح حكيمانه مثل همه دكتراي ديگه بهم ارزاني بداره...در اين بين مامانم پاشو كرده بود تو يه كفش كه من هم مي خوام بيام ببينم دكترت چي مي گه...ما هم گفتيم بيا!من كه فكر نمي كنم مشكلي داشته باشم كه خدا رو شكر هم نداشتم.دكتر حين ويزيت پيرهن منو داد و بالا و اولين چيزي كه گفت اين بود:خب چه زود مو هاي سينه ات در اومده! خنده ام گرفت،ياد وقتي افتادم كه به دستور ايشون داشتن سينه مو به قول خودشون شيو مي كردن تا دستگاههاي قلب رو بهم وصل كنن،اونوقت اين بهيارهاي سرتق سه تايي صف كشيده بودن و بر و بر تماشا مي كردن انگار شهر فرنگه...در جواب اعتراض مودبانه من كه گفتم خانوما چشماشونو درويش كنن هم با نيش باز گفتن:وايساديم ياد بگيريم!تو دلم گفتم چي رو؟تراشيدن موي سينه يه پسر رو؟ولي انصافا وقتي نتيجه كار رو ديدم هم حيرت كردم هم خوشم اومد...نمي دونستم در زير اون كركهاي انبوه و سياه چنين سينه سفيدي پنهانه!ما هم يه استعدادهاي نهفته اي داشتيم و خودمون بي خبر بوديم!
القصه ويزيت دكتر تموم شد،حال من مناسب تشخيص داده شد و نوبت اندرزهاي حكيمانه بود :
ورزش مرتب،انجام كارها به دور از هر گونه استرس،مثبت انديشي،سخت نگرفتن.... همه رو گفتم چشم تا رسيد به اين يكي:سعي كنيد آخر هفته ها بيشتر تفريح داشته باشيد! گفتم:من معمولا ايام تعطيل پياده روي مي كنم و تو پارك كتاب مي خونم...يه ذره منو مشكوك تماشا كرد،ظاهرا باورش نمي شد تا اين حد از مرحله پرت باشم،گفت:نه آقاي مهندس منظورم اين بود كه تفريحات و گردشهاي مناسب سنتون رو انجام بديد...باز مثل اين كه اين دوزاري ما كج بود چون وقتي گفتم وقت بشه با مادرم مي رم سينما گاهي هم با پسراي همسايه مي ريم يه چيزي بيرون مي خوريم لبخند مخصوصي زد و گفت:نه عزيزم!منظورم اين بود كه سعي كنيد ارتباطات تازه اي رو داشته باشيد،شما جوونيد،اين تفريحاتي كه اشاره كرديد درسته كه خوبه،ولي ماله آدمهاي متاهل و سن بالاست،شما كه مجرد هستيد و فقط 28 سالتونه پس...و شروع كرد در مورد اون چيزي كه من معتقدم هرگز در موردش استعداد نداشتم حرف زدن...بعد هم انگار مي دونست اونقدر كله شقم كه تا پامو از مطبش بذارم بيرون اين قسمت توصيه هاشو انجام نمي دم مامانمو صدا زد و طي بياناتي چند ايشون رو نيز تنوير افكار فرمودن!.....صحنه برگشتنمون از مطب ديدني شده بود،من جدي و ساكت پشت فرمون نشسته بودم و رانندگي مي كردم و مادرم پيرو صحبتهاي دكتر يه بند حرف مي زد،اولش با عباراتي چون تو ديگه اشكالي نداره رفيق داشته باشي،از نظر من اشكالي نداره(گو اين كه تا قبل رفتن به مطب داشت خيلي هم داشت!)،اگه از ما خجالت مي كشي حاضريم باهات همكاري كنيم شروع كرد و بعد وقتي ديد من گوش نمي دم كمي خشم فرمودن و با من تندي كردن و خلاصه وقتي رسيديم منزل با جملاتي نظير بي بخار،بي عرضه،هالو و....بنده رو مورد لطف قرار داده و آخر سر با اخم و تخم بدرقه كردن....خب برام سنگين بود،بابا من اگه تا حالا كاري نمي كردم مراعات احترام خونواده رو مي كردم و حالا اين فرمايشات بانوي بزرگ در حكم سطل پر از نجاستي بود كه در نهايت سخاوت از نوك سر تا به پام تخليه كنن.....خلاصه خودمون رو باز زديم به نشنيدن،حالا اعصابه خورده......!!! خب اعتراف مي كنم راه حلي به ذهنم نمي رسيد....گذشت و ظهر شد و ما واسه گردش هميشگي رفتيم بيرون،مي رفتم واسه خودم و از منظره پاييزي محلمون لذت مي بردم كه به پست يكي از رفقا خوردم،گفتم يه مشورتي در اين مورد باهاش بكنم...نمي دونم چرا،ولي نه تنها اون كه هر يك از دوستام رو كه بعدش ديدم و ازشون مشورت خواستم اول از همه خيابون رو نشونم دادن...بابا لامصبها كي اونو خواست؟خلاصه يكي شون كه خيلي پايه بحث بود برام تشريح كرد كه تو خيابون كه همه اش از اون جور آدمهاي ناجور نريخته،ماشينتو بردار و يه چرخي بزن و يكي رو سوار كن!(بقول خوش اوتو بزن)...گفتم بابا همينطور نديده نشناخته يكي رو سوار كنم؟از كجا بدونم آدم ناجوري در نياد؟از كجا بدونم دو متر نرفته يه تيزي نذاشت زير گلوم يا بيست متر نرفته چند تا نره خر كه باهاش همدست هستن خفتم نكنن و تيغم نزنن؟ خنديد و گفت نگران نباش،تو خيلي سخت مي گيري! و مثلا خواست منو راهنمايي كنه گفت:اگه نگراني مي توني آشنا سوار كني!محل ما كه دختر خوب زياد داره!گفتم:همين يه كارم مونده!يه آشنا ببينه چي مي گه؟اگه آرزو بفهمه من بايد مرگ موش بخورم!...گفت:آرزو رو فراموش كن...نه به داره نه به بار...خلاصه كلي باهام بحث كرد تا آخر سر متقاعدم كرد از طريق چت كردن اقدام كنم....خب به اون كار وارد تر بودم و چون مي شد هويتم رو پنهان كنم به نظرم روش مناسب تري اومد،هر چند مي دونستم از اين چت هم چيزي عايد آدم نمي شه...همينم شد،تموم عصر پنجشنبه و روز جمعه نازنينم رو پاي اين چت كوفتي گذاشتم...آخرش هيچي به هيچي! نمي دونم،شايد واقعا به قول بانوي بزرگ بنده بي بخار هستم....خلاصه جمعه شب بود كه ديگه داشت سرم سوت مي كشيد....نمي دونم آخر اين برج چقدر برامون قبض تلفن بياد....كاش دكتر يه چيز ديگه اي تجويز مي كرد خدائيش...يادم رفت ازش بپرسم قرصي وجود نداره كه تاثيراتي مشابه اين مورد داشته باشه؟؟؟....خدا رو شكر اقلا نوشته هام هستن كه سرمو بهش گرم كنم،داستانم كه مراحل پاياني شو پشت سر مي ذاره و به زودي مي خوام براي چاپش اقدام كنم.... سرتونو درد نيارم،خوب شرت مامان دوزي پامون كردن!اونقدر بهم تنگه كه نمي تونم قدم از قدم بر دارم....اصلا نمي دونم كار درستي كردم كه اين چيزا رو نوشتم؟....بي خيال!دكتر بهم گفته سخت نگيرم،من هم نمي گيرم،ولي آيا با بي خيالي مسئله حل مي شه؟من كه فكر نمي كنم!!؟
هفته پيش يه مقاله خوندم راجع به خانومي كه حاضر شده پنجاه هزار پوند بده به يه موسسه ژنتيك در آمريكا تا اونها براش گربه فقيدش رو بازسازي كنن و اونها هم موفق شدن و الان اون خانوم به گربه اش محبوبش رسيده و اين امر موجب شده عده ديگري هم كه حيوانات عزيزشون رو از دست دادن راغب شن با ارسال دي ان اي،مجددا اونها رو داشته باشن...اين خبر منو به فكر فرو برد...شكي نيست كه روزي اين كار در مورد بشر هم انجام خواهد شد،يعني مادراني كه فرزندانشون رو از دست دادن يا كلا انسانهايي كه عزيزانشون رو از دست دادن صف بكشن جلوي اين موسسه و با پرداخت پولهاي كلون ازشون بخوان عزيزشون رو،آرزوشون رو براشون دوباره زنده كنن....شما حاضريد براي عزيز از دست رفته تون،براي آرزوتون چه ميزان پول پرداخت كنيد؟بدون شك هر مبلغي رو...پول چه ارزشي داره وقتي آرزوهامون نخواد برآورده بشه؟....فكري تو ذهنم شروع كرد به شكل گرفتن....به خودم گفتم حاضرم هر مقدار لازمه پول بدم تا اون موسسه آرزو رو برام بازسازي كنه و اون رو دوباره برام بوجود بياره،به فرزندي قبولش مي كنم،قيمش مي شم و بزرگش مي كنم و با هزينه خودم مي فرستمش دانشگاه تا براي خودش آدم تحصيل كرده و محترمي بشه و در واقع آرزوي از دست رفته ام رو به اين ترتيب محقق مي كنم...بيشتر به يه داستان شبيهه،ولي خدا شاهده اگر توانايي شو داشتم اين كار رو مي كردم،من براي رسيدن به آرزوم از هيچ تلاشي فروگذار نمي كنم....حالا نظر شما چيه؟مي دونم،مي گيد فرهاد تو ديوانه اي.....نمي دونم،شايد هم باشم؟...خب مغازه تعطيله،خانومها آقايان،روز خوش...در پناه خدا.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com