Saturday, April 29, 2006
شما ها كه نمي رين به سايت داستانيم سر بزنين.هي من آپ مي كنم و خبرشو مي دم،دريغ از يه خواننده...به هرحال فعلا مطلبي براي نوشتن به ذهنم نمي رسه،اينه كه باز چند خط از داستاني كه نوشتم رو اينجا مي آرم.جايي كه فرهاد تو دفتر خاطراتش در مورد آرزو حرف مي زنه...چند روز پيش زنگ زدم به ناشرم،گفتم چي شد؟هفته ديگه نمايشگاه كتابه،اين كتاب ما بالاخره از ارشاد برنگشت؟جواب داد:گفتن تا ده ماه ديگه هم اگه در نيومد تعجب نكنيد!! ؟
آه راستي،از سميرا خانوم به خاطر اظهار لطفشون درباره تولد مادرم تشكر ويژه مي كنم،شما به بنده خيلي محبت داريد،متقابلا آرزو دارم كه شما هم سالهاي سال از نعمت پدر و مادر برخوردار باشيد.ارادتمند شما:فرهاد.
؟
چند شب پيش خواب آرزو را ديدم.در يك سالن سينما پشت سر هم نشسته بوديم.چراغها هنوز روشن بود و ما بدون توجه به جمعيت با هم بازي مي كرديم.آرزو مدام دستش را از ميان رديف صندليها رد مي كرد و به پهلويم سيخونك مي زد.من هم به تلافي دستش را مي گرفتم،قلقلك مي دادم و رها مي كردم.صورتش را نمي ديدم ولي صداي خنده هاي شاد و كودكانه اش را مي شنيدم.كاملا حس مي كردم كه هيچ غربتي ميان ما نيست.انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم.يك لحظه از پشت صندلي سر بيرون آورد و زبانش را نشانم داد!تعجب كردم چون با ديدنش متوجه شدم خيلي كوچك و كم سن و سال است. موهايش را مثل دختربچه ها با يك گل سر جمع كرده بود و پاگوشهاي پرپشت و پف كرده اش تا روي شانه هايش مي رسيدند.شكل دختر بچه هاي ژاپني شده بود.پرسيدم:چند سالته؟ با چشمان بادامي نمكينش به من خيره شد و جواب داد:هفت سال! سپس سيخونك ديگري به من زد و خنده كنان پرسيد:تو چند سالته؟ حيرت زده صداي خودم را شنيدم كه گفتم:ده سال! ناگهان خواب تغيير كرد،اين بار در يك خيابان بوديم و شانه به شانة هم راه مي رفتيم.بعد از ظهر بود و در اطراف ما زوجهاي متعددي چيك تو چيك هم راه مي رفتند.آرزو هم به من چسبيده بود و دست من دور شانه و بازويش حلقه شده بود.نگاهش كردم.بزرگ شده بود و دقيقا شكل و شمايل فعليش را داشت.مانتوي قهوه اي و شلوار مخمل مشكي پوشيده بود.پرسيدم:چند سالته؟با همان لبخند دندان نماي هميشگيش جواب داد:سيزده سال! مي خواستم بپرسم از كي باهم دوست هستيم كه متوجه شدم ديگر در كنارم نيست!ديدمش كه دوان دوان از من دور مي شود و مدام در كوچه هاي مختلفي مي پيچد.همچنان كه به دنبالش مي دويدم پرسيدم:چي شده؟چرا فرار مي كني؟ با نگراني و اضطراب نگاهم كرد و گفت:برادرم!برادرم داره تعقيبمون مي كنه! برگشتم تا پشت سرمان را نگاه كنم كه همان لحظه از خواب پريدم........؟
|
آه راستي،از سميرا خانوم به خاطر اظهار لطفشون درباره تولد مادرم تشكر ويژه مي كنم،شما به بنده خيلي محبت داريد،متقابلا آرزو دارم كه شما هم سالهاي سال از نعمت پدر و مادر برخوردار باشيد.ارادتمند شما:فرهاد.
؟
چند شب پيش خواب آرزو را ديدم.در يك سالن سينما پشت سر هم نشسته بوديم.چراغها هنوز روشن بود و ما بدون توجه به جمعيت با هم بازي مي كرديم.آرزو مدام دستش را از ميان رديف صندليها رد مي كرد و به پهلويم سيخونك مي زد.من هم به تلافي دستش را مي گرفتم،قلقلك مي دادم و رها مي كردم.صورتش را نمي ديدم ولي صداي خنده هاي شاد و كودكانه اش را مي شنيدم.كاملا حس مي كردم كه هيچ غربتي ميان ما نيست.انگار سالهاست همديگر را مي شناسيم.يك لحظه از پشت صندلي سر بيرون آورد و زبانش را نشانم داد!تعجب كردم چون با ديدنش متوجه شدم خيلي كوچك و كم سن و سال است. موهايش را مثل دختربچه ها با يك گل سر جمع كرده بود و پاگوشهاي پرپشت و پف كرده اش تا روي شانه هايش مي رسيدند.شكل دختر بچه هاي ژاپني شده بود.پرسيدم:چند سالته؟ با چشمان بادامي نمكينش به من خيره شد و جواب داد:هفت سال! سپس سيخونك ديگري به من زد و خنده كنان پرسيد:تو چند سالته؟ حيرت زده صداي خودم را شنيدم كه گفتم:ده سال! ناگهان خواب تغيير كرد،اين بار در يك خيابان بوديم و شانه به شانة هم راه مي رفتيم.بعد از ظهر بود و در اطراف ما زوجهاي متعددي چيك تو چيك هم راه مي رفتند.آرزو هم به من چسبيده بود و دست من دور شانه و بازويش حلقه شده بود.نگاهش كردم.بزرگ شده بود و دقيقا شكل و شمايل فعليش را داشت.مانتوي قهوه اي و شلوار مخمل مشكي پوشيده بود.پرسيدم:چند سالته؟با همان لبخند دندان نماي هميشگيش جواب داد:سيزده سال! مي خواستم بپرسم از كي باهم دوست هستيم كه متوجه شدم ديگر در كنارم نيست!ديدمش كه دوان دوان از من دور مي شود و مدام در كوچه هاي مختلفي مي پيچد.همچنان كه به دنبالش مي دويدم پرسيدم:چي شده؟چرا فرار مي كني؟ با نگراني و اضطراب نگاهم كرد و گفت:برادرم!برادرم داره تعقيبمون مي كنه! برگشتم تا پشت سرمان را نگاه كنم كه همان لحظه از خواب پريدم........؟
|