<$BlogRSDURL$>

Saturday, April 08, 2006

در طي اين چند روز بنده مكاتبات،نامه ها،فرمايشات و ناسزاهايي چند از اطراف اكناف داشتم كه چرا جرم به اين بزرگي مرتكب شدم و اسم فاتيما رو با ت دو نقطه نوشتم؟اولا كه دوست داشتم!در ثاني،فاتيما اسمي است كه اروپايي ها به حضرت فاطمه دادن و حتي گويا منطقه اي در اسپانيا(يا شايدم پرتغال-زياد مطمئن نيستم) تحت اين عنوان وجود داره.حالا زشته من به شما كه همه تون ماشالا استاد ادبيات فارسي هستين اين مطلب رو بگم،ولي در فرهنگ زبان فارسي از مدتي قبل اومدن يه سري اسامي رو كه با ط-بخونيد ت دسته دار!-نوشته مي شده،مثل طهران،اطاق،بليط و...،به اصطلاح فارسي نويسيش كردن و با ت-بخونيد ت دو نقطه-نوشتن و فاتيما هم يكي از اين اسامي است كه براي ايجاد تمايز با اسم اصلي-يعني فاطمه كه جنبه قدسي هم داره- گفته شده بهتره با ت دو نقطه نوشته بشه....دو زاري ها افتاد ايشالا؟من از پناهگاهم بيام بيرون؟ديگه كسي سمتم دم پايي پرت نمي كنه؟؟؟

دور از جون همه تون بنده خداي خوش شانسيم!البته از در عقب....ولي خب بخوام منصفانه قضاوت كنم،بايد بگم هميشه شامل استثنا ات مي شم،اصلا به مرور زمان اين شده برام ضرب المثل...من هيچ وقت شانس عادي يا متوسط نمي آرم....هميشه دو سر طيفم،يا خيلي خوش شانس يا خيلي بد شانسم!اتفاقي هم كه امروز افتاد رو نمي دونم اسمش رو چي بذارم...خودتون بخونيد و قضاوت كنيد.اول پيش زمينه شو بگم...... ؟
حضور انورتون عارضم كه اين بنده سراپا تقصير روز دوم سوم عيد به همراه يكي از دوستان رفته بودم كبابي تا نان داغ كباب داغ بخرم،توي صف ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم كه لطف خدا شامل حالمون شد و يه مرتبه سر و كله دختر خانوم جوون و خوش پوشي با عينك دودي پيدا شد و ازمون خواست نوبتش رو براش نگه داريم چون قصد داره براي انجام كاري بره ولي زود بر مي گرده.ما اين مسئله رو به فال نيك گرفتيم چون به چشم خواهري اون دختر هم خيلي خوشكل بود و هم خيلي خانوم و موجه.از همون اول از برخورد مودبانه اش خوشم اومد طوري كه تصميم گرفتم بعد اين همه سال ناپرهيزي بكنم و بهش پيشنهاد بدم!!خلاصه جونم براتون بگه،صبر كردم برگرده و خودم جلوتر كبابم رو گرفتم و تا اون خريدشو بكنه سريع روي يه كاغذ اسم و شماره تماس و ايميلم-بابا محكم كاري!-رو نوشتم و وقتي دختره اومد سوار پرايد مشكيش بشه،رفتم جلو،آروم چند ضربه به شيشه زدم،با تعجب در رو باز كرد،خيلي محترمانه گفتم:علاقمند شده بودم و مي خواستم اگه اشكالي نداره شماره مو تقديمتون كنم،اجازه دارم يا خير؟دختره خنده اش گرفته بود،مكثي كرد و بعد با لبخند گفت:نه..مرسي! بلافاصله تشكر كردم و بعد خداحافظي و قضيه به خوبي و خوشي تموم شد تا امروز كه تو اداره،يكي از خانومهاي همكار بعد از سلام و احوالپرسي و تبريك سال نو،يهو بي مقدمه برگشت ازم پرسيد:شما فلان جا مي شينيد؟با تعجب گفتم:آره،چطور مگه؟با يه لبخندي كه نمي دونم بگم از رو غرض بود و مي خواست خيطم كنه يا بي منظور گفت:شما رو تو صف كبابي ديدم!يه لحظه حس كردم مي خوام قرمز شم،البته قافيه رو نباختم و سر و ته قضيه رو با خنده هم آوردم.ولي خدا وكيلي،من بعد نود و بوقي از يكي خوشم اومده بود و مي خواستم باهاش دو جمله صحبت كنم،اد همونجا بايد يكي از همكارهام مثل علف هرزه-نه كمشه،چطوره بگم مثل فضله كفتر؟-از وسط آسمون سبز بشه؟اي قربون مرامت برم روزگار....حالا شانس آوردم يهو اونجا يكي نزد رو شونه ام بگه داداش،اون طرفو نگاه كن،شما الان در برابر دوربين مخفي هستين!!!!خدائيش خيلي خوش شانسم،شما اين جور فكر
نمي كنيد؟؟؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com