Sunday, April 09, 2006
ديشب تولد دو سالگي وبلاگم بود...ولي خب اون قدر تو فكرهاي فلسفي و دراماتيك غرق بودم كه فراموش كردم بيام اينجا واسش يه تولد كوچيك و مختصر بگيرم... از حق نگذريم چه زود دو سال گذشت،دقيقا يه شب چهارشنبه تو سال 83 بود كه من يهو به سرم زد وبلاگ درست كنم،البته از قبل چنين تصميمي داشتم،يه مقاله در مورد وبلاگ و اين كه چطور مي شه ساختش خونده و علاقمند شده بودم ولي هي پشت گوش مي انداختم تا اين كه بهونه اش جور شد،يه ماجراي احساسي و كوهي از حرفهاي ناگفته و خب چه جايي بهتر از وبلاگ براي گفتنش و چه گوش شنوايي بهتر از خوانندگانش...اوايل خيلي احساسي مي نوشتم،خب دردم هنوز تازه بود و بهش عادت نكرده بودم،ولي خب هرچي كه بود گذشت،همه چي برگشت سر جاي اولش و زندگي روال عادي خودشو از سر گرفت....؟
وبلاگ جونم،تولدت مبارك،بچه ها سامورايي كوچولو حالا دو ساله شده،پس يه بار ديگه و اين بار با صداي بلند:تولدت مبارك وبلاگ جووووون!......؟
و اما بعد از هلهله و جيغ و شادباش و تبريك به ميمنت دومين سالگرد تولد وبلاگ عزيزم،مي ريم سراغ اون مطلبي كه ديشب داشتم راجع بهش فكر مي كردم...همين جا مي گم،اگه دل نازكيد نخونيد،اوكي؟؟
ديشب داشتم فكر مي كردم كه ما چقدر به والدينمون مديونيم و مديون هم باقي مي مونيم.چرا؟چون هر كاري هم بكنيم نمي تونيم مشابه اون كاري رو كه اونا واسمون كردن بكنيم...حاصل زحمات پدر و مادر رشد،شكوفايي و به بار نشستن ماست،در واقع اونها ما رو پرورش مي دن ولي در عوض ما چي؟هر كاري هم بكنيم،هر تلاشي كه انجام بديم در نهايت فقط ممكنه اونها چند سال دير تر از پيش ما برن و اگه خدا بخواد در آرامش بيشتر...حاصل تلاش اونها زندگي بخشيدن به ما است در حالي كه نتيجه زحمات ما-البته اگه بخوايم براشون زحمت بكشيم و از اون بچه هاي خلف باشيم-تماشاي فرسودگي و از كار افتادگي تدريجي اونها و در نهايت تحويل دادنشون به خاكه....چه بد!چه غير منصفانه!چرا ما نبايد بتونيم به جبران محبتهاي اونها كاري كنيم كه دست كم دوباره جوون بشن و به زندگي برگردن؟چرا هميشه بايد مديون بمونيم؟چرا اين دين بايد نسل به نسل و از والدين به فرزندان منتقل بشه؟هميشه تو مديون پدر و مادرت باقي مي موني و فرزندانت هم در آينده مديون تو و اين سلسله تا ابد ادامه داره........به روزي كه تنها بشم فكر كردم،گريزي ازش ندارم،اين سرنوشتيه كه تو كارنامه همه ما هست،پس چه خوب مي شه اگه بتونم كاري كنم كه آخر خوشي داشته باشه....چي از اين والاتر و ارزشمندتر كه آخرين خاطره اي كه از من در ذهن والدينم باقي مي مونه خوش و زيبا و به ياد موندني باشه و اونها با لبخند و رضايت و با دعاي خير تركم كنن؟
گريه تون كه نگرفت؟نه؟ولي از شما چه پنهون من ديشب يه كمي چشمام مرطوب شد،فقط يه كم....به خودم گفتم بهتره به اين فكر نكنم كه چند سال ديگه فرصت دارم،سعي كنم حال رو دريابم و كاري كنم كه اون تصوير قشنگ حتما تو ذهن پدر و مادرم شكل بگيره،مهم نيست من چه آرزوهايي رو در اين راه از دست دادم يا مي دم،اين يه دونه رو نمي خوام از دست بدم!......؟
|