<$BlogRSDURL$>

Saturday, April 22, 2006

گاهي اوقات سنت شكني لازمه،به خصوص وقتي حس مي كني به يه صفتي مشهور شدي كه ته دلت معتقدي اون جوري نيستي و ديگران به اشتباه تو رو اون شكلي فرض مي كنن....جاتون خالي پنجشنبه شب مهموني دوستم دعوت بودم،اون قدر رقصيدم كه داشتم از پا مي افتادم!!معمولا من جايي دعوت باشم خيلي كم مي رقصم،اگه مهموني مختلط باشه كه ديگه به زور بايد بلندم كنن...نه كه بخوام كلاس بذارم ها...راحت نيستم جلو جمع برقصم...به خصوص جمعي كه غريبه باشه و ما بينش چند تا دختر هم باشن.ولي پريشب،همه چي برعكس بود،من در عرض چند دقيقه تصميم گرفتم يه آدم ديگه باشم،كاملا متفاوت با اون چيزي كه تا به حال بودم،لااقل براي يك شب...تجربه جالبي بود....مي دوني،به يه حقيقتي رسيدم،اون هم اينه كه اگه حس مي كني با انجام دادن كاري،روحيه و اعتماد به نفست مي ره بالا،حتما اون كار رو بكن،ولو شده براي يك بار اونو تجربه كن،خيلي تو خودشناسيت تاثير مي ذاره.......بذار بگم چيكار كردم،رك و پوست كنده،فقط اينو قبلش بگم كه اين كارها افتخار نيست،من نيومدم اينجا پز بدم،كاري نبوده كه پز دادن داشته باشه،فقط مي خوام برات تعريف كنم كه چطور يه آدم انزوا طلب اگه دلش بخواد مي تونه نقل محفل باشه،بشه كانون توجه،عامل روحيه و سرحالي ديگرون...كاري كه فكرش رو هم نمي كردم ازم بر بياد.....؟
اول از همه تصميم گرفتم يه تيپ كاملا جديد بزنم،من معمولا اسپرت مي پوشيدم،منتها اين بار كت و شلوار سفيد پوشيدم با كراوات طرحدار آبي پررنگ،پيراهن سفيد با خطهاي باريك آبي روشن،كفش چرم مشكي،شيش تيغ،معطر،شاخ شمشاد...به محض ورود به مجلس سنگيني نگاه ها رو روي خودم احساس كردم،يه دختر از همون لحظه تا آخر مهموني نگاهش روي من بود،خب،براي شروع بد نبود،دلگرم شدم...دوستم تمام دوست دخترهاي سابق و فعلي و آينده شو دعوت كرده بود،نيمي از اين عزيزان اومده بودن كه بيشترشون هم تنها بودن،يعني چي؟يعني امشب واسه رقص بدون هم پا نمي مونم!! ؟
دوستم براي شروع يه خانوم موقر حدودا سي ساله رو بهم معرفي كرد،يه دور باهاش رقصيدم،كمي هم صحبت كردم و بعد هم قيدشو زدم،چون خيلي سرد بود.نفر بعدي يه دختره بود ريزه و شيطون،چه رقصي مي كرد،چهره اش هم بد نبود،چشم و ابرو مشكي با موهاي صاف و بلند،اسم عجيب و غريبي هم داشت،يه چيزي تو مايه هاي نارنيا!كار به اسمش ندارم،يك و پنجاه و اندي قدش بود،اندازه صد نفر انرژي داشت،اون قدر با ناز و احساس مي رقصيد كه به غير از من چند پسر ديگه هم طالب شدن باهاش برقصن،ولي خب از همه بيشتر من باهاش رقصيدم و موقع شام هم چيك تو چيك هم بوديم،طوري كه دوستم فكر مي كرد تمومه و من و اون شديم زيد فابريك.ولي خب خبري نبود.......؟
سه تا خواهر بودن كه يكي شون دختري جدي بود،با اون يه نوبت رقصيدم،بعد هم با يه دختر ديگه كه قبلا تو يه گردهمايي ديده بودمش و مي دونستم دختر مودب و آروميه و كمي هم خجالتي هم پا شدم،براي اين كه احساس راحتي كنه همون اول گفتم شما فلاني بوديد ديگه؟شگفت زده گفت:شما اسم منو يادتونه؟گفتم:بله،گردش اون روز تو طالقان رو فراموش نكردم،خيلي بهم خوش گذشت.خنديد و كمي قرمز شد و تا آخر به خوبي باهام رقصيد.با اون دختره هم كه از اول روم زوم كرده بود يه ربع تمام و در نهايت سرحالي رقصيدم،كل انداخته بوديم كه كي زودتر خسته مي شه،از شما چه پنهون من بعد اون همه رقصيدن داشتم با سر مي افتادم زمين،ولي دختره انگار نه انگار،عين ترقه بالا و پايين مي پريد،البته بين خودمون باشه كه در دو سه نوبت آب شنگوليه رو انداخته بود بالا ولي من بدون دوپينگ-اصلا اهل دوپينگ نيستم چه مايع چه دودي!- داشتم مقاومت مي كردم.سرتونو درد نيارم،اون شب من سرآمد مجلس بودم،كسي بهم چيزي نمي گفت ولي خودم اينو احساس مي كردم،به همه روحيه مي دادم و با هر كي كه مي رقصيدم چه پسر و چه دختر،تشويقش مي كردم ،گاهي هم اونها چنان با انرژي مي رقصيدن كه من شارژ مي شدم و روحيه مي گرفتم.به خصوص اون نارنيا هه،شايد چيزي حدود نيم ساعت-چهل و پنج دقيقه خيلي دوستانه و صميمي باهم رقصيديم،عرق شر شر از سر و روم مي ريخت،ولي تا آهنگ تموم مي شد و نارنيا مي رفت بشينه مي گفتم:خسته شدي؟و اون با لبخندي رقابت طلبانه مي گفت:نه!.........؟
شب خيلي خوبي بود و بدون شك خاطره‌اش مدتها در ذهنم خواهد موند،ولي وقتي از مهموني اومدم بيرون،همه چي ديگه تموم شده بود،من همون آدم سابق بودم كه موقع راه رفتن كسي رو نگاه نمي كنه و معلوم نيست حواسش كجاست،حتي موقعي كه تصادفا در مسير رفتن به منزل با آرزو مواجه شدم كه از سر كار بر مي گشت و ديدم چطور ماتش برده،سرمو بلند نكردم و آروم تو دلم گفتم:اي كاش بودي و جاي تموم اون دخترها فقط و فقط با تو مي رقصيدم...فقط با تو............................؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com