<$BlogRSDURL$>

Monday, March 31, 2008

بهله...خدمت شما عرض کنم که،یهویی زد به سرم که بیام و یه پست بنویسم و توش کمی سر به سر خانمهای عزیز بذارم،البته خدای نکرده بنده نه از جونم سیر شدم و نه بیشتر خدا نکرده قصد اهانت به کسی رو دارم،این پست صرفا یک شوخیه،اگه به عزیزی برخورد،حتما به من بگه تا از دلش در بیارم،فکر می کنم تا به حال،دست کم برای شمایی که دو سه ساله توی این وبلاگ با من آشنا شدید،مسجل شده باشه که اصلا اهل راه انداختن جنگ وبلاگی نیستم،مطالبی هم که می نویسم حتا اگه انتقادی باشه سعی می کنم بدون سمت و سو و کلی نوشته بشه،خلاصه این که اصلا دنبال این نیستم از طریق وبلاگ بینی کسی رو به خاک بمالم و این حرفها....بگذریم،امروز صبح بعد مدتها بنده زود پاشده بودم،البته زود از نظر خودم اگه هشت و اندی صبح رو زود قلمداد کنید،و گفتم اول صبحی یه چرخی در این دنیای مجازی بزنم،خلاصه زد و یکی دو جا یه سری عناوین وبلاگ و بلست سیصد و شصت نظرم رو جلب کرد و خلاصه کک رو در زیر شلواری ما به رقصی وسوسه انگیز واداشت و باعث شد بنده جسارت کنم و این پست رو در شوخی با چند عنوان که نویسنده شون خانوم هستن بنویسم،امیدوارم به دل نگیرن........... ؟
ببین فلانی چقدر تنهاست؟(اسم نبردم که یه وقت نیاد منو بکشه!)،این تیتر یکی از وبلاگها بود،و نویسنده داخل پرانتز با چند یای تحبیب،همون ی ای که معمولا آخر اسامی و القاب می ذارن و نشونه محبت گوینده اس مثلا مثل خانومی و عسلی،خودش رو مخاطب قرار داده و علامت احساس رو هم چاشنی کرده بودن طوری که اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم الهی من بمیرم برای تنهایی شما که تا به حال فکر می کردم امام علی و نهایتا امام حسین بودن که در تاریخ به تنهایی مشهور بودن، حال که وصف شما رو خوندن بدون شک اسمتون رو هم به عنوان یکی از نمادهای تنهایی به ذهن خواهم سپرد و در سوگ تنهایی شما اشکها خواهم ریخت و خونها خواهم گریست و فواره ها و رودخانه ها جاری خواهم ساخت تا به آنجا که روزی خودم در اشکم غرق شوم،باشد که صدایم به گوش پروردگار متعال برسد و شما از تنهایی در آیید!.......... ؟
حالا به این بلست توجه کنید:کلی حال بد و مزخرف و گریه و از این حرفها دیگه...باور کن دیگه دوست ندارم ببینمت!.... ؟
همیشه از خودم پرسیدم چرا بعضیها اختلاف نظرشون با دوست جونشون رو از طریق رسانه های عمومی به گوش تمام جهانیان می رسونن؟البته می دونم اگه ازشون بپرسی می گن اونی که باید بفهمه می فهمه،ولی خب گناه ما چیه که تازه از راه رسیدیم اون وقت روی سر در پروفایل شما بزرگ زده دور شو!دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم، بی وفا!چطور تونستی دل بلوری منو بشکونی؟، می بخشمت با این که دلم رو لگد کوب کردی، چرا رفتی نامرد؟خیلی گفتم دوستت دارم،نمی فهمی بیچاره؟
گاهی هم صحبت از دلشستگی و خیانت در عشق نیست و به اصطلاح نویسنده عجیب رفته توی مد سیندرلا و سفید برفی و یه جوری در وصف خودش حرف زده که جرئت نمی کنم از صد متریش رد بشم مبادا آسیبی بهش برسه،مثلا به این چند نمونه توجه کنید:من دلم از شیشه اس،اینجا می آی بلند حرف نزن،می شکنه!...یا من یه جوجوام که مامانم رو گم کردم،مواظبم می شی؟،...نازی مرده!منو فراموش کن!....خیلی پستی!حرفهات همه هستند دروغ!برو گمشو عروسک بی چشم و رو!....می دونستی دوستت دارم و رفتی؟می کشمت.... ؟
گاهی هم نصایح حکیمانه اس که بر ما ارزانی می شه...تا به حال به معنای قشنگ ای بی سی دی اف جی فکر کردی؟.....من نمی دونم به کی می شه اعتماد کرد،بی خود نیست همه از من دورند!.... من از زماني كه قلب، خود را گم كرده است، مي ترسم. من از تصور بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت، مي ترسم.هنوز چشمي نديده ام كه نگاهش آشنا باشد ....من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند....در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند،هرچه اوج بگیری کوچکتر خواهی شد!.... ؟
به جز دسته آخر که خب باعث خوشحالی است که موفق شدن در این مدت کم به چنین بصیرت شگرفی از جهان آفرینش برسن،ولی در موارد قبلی،شخصا والدین رو مقصر می دونم،هرچند جامعه هم به خاطر بی توجهی به جوانان و دنیای پر از فراز و نشیبشون کم بی تقصیر نیست،ولی این دلیل نمی شه که والدین در وظیفه شون که همون اشباع کردن بچه ها از مهر و محبته،تا این حد کوتاهی کنن که یک بچه،نوجوون و یا جووون باید بیاد پناه ببره به خیالات،سفره دلش رو جلوی هر کس و ناکسی باز کنه،دل خوش کنه به چند هم دردی و قربون صدقه واهی و بیفته توی دام کسانی که منتظر نشستن تا یه زخم خورده ای از راه برسه تا به امید درمان،فریبش بدن و زخمی بهش بزنن بدتر از زخم قبلی؟...یه دفعه خیلی از فاز شوخی زدیم توی جدی،نه؟چی؟چقدر بی مزه ای فرهاد؟مرسی عزیزم،منتظر بودم شما این مسئله رو کشف کنید،ولی واقعا این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود،گفتم در قالب شوخی و جدی بگمش...یه کم قوی باشیم،یه کم دیر نا امید بشیم،یه کم سر سخت باشیم،یه کم ارزش خودمون رو بیشتر بدونیم و توانمندی هامون رو بشناسم و یه کم زود بعضی چیزا رو فراموش کنیم،فکر کنم مشکلمون حل بشه....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته...خواهرای محترم هنگام خروج از مسجد چادرشون رو جلو بکشن! ؟

Labels:


|

Sunday, March 30, 2008

خب خب،سلام دوست موست های گلم!حالتون چطوره؟احوالتون چطوره؟خوبید؟خوش گذشته تا حالا؟سال نوی همگی مبارک! ؟
خب باید بگم خدا رو شکر به من هم خوش گذشته،جوری که برای اولین بار در طی سه چهار سالی که این وبلاگ رو دارم،برای سال نو و روز آخر سال هیچ پستی ننوشتم!البته باید بگم بر حسب همین تجربه می دونستم پستهایی که اون موقع از سال نوشته بشه معمولا تا هفته دوم فروردین سال بعد مشتری نداره و تازه تا دهم بیستم فروردین ممکنه فرض بگیر پنج شیش نفر بخوننش،خلاصه این دو عامل دست به دست هم دادن و تنبلی ذاتیم هم شد راس سوم مثلث و نتیجه این که بنده تا الان که روز دوازدهم فروردین مصادف با سالروز استقرار نظام جمهوری اسلامی است(!)،هیچ پستی ننویسم.............. ؟
معمولا رسم بر اینه که وقتی بعد از شروع سال برای اولین بار پستی می نویسی بعد از حال و احوال پرسی و تبریک عید،تعریف می کنیم که این مدت رو چطور گذروندیم یا در مورد سال قبل و این که چطور بوده حرف می زنیم،ولی خب من می خوام یه ذره سنت شکنی کنم،هر چند همین الانش هم دلم برای توصیف سالی که گذشت داره قیلی ویلی می ره،آخه خیلی سال خوبی برام بود،ولی می ذارمش برای یه موقع دیگه،فعلا می خوام همه اش از هوای خوب عید امسال تعریف کنم و بگم اونهایی که این مدت رو تهران نبودن از دستشون رفته،چون سابقه نداشته(دست کم در این ده سال گذشته)که فروردین ماه تهران یهو این طور گرم و مطبوع باشه،چند وقت پیش با دوستانم رفته بودم پارک جمشیدیه،همین که پام رو داخل پارک گذاشتم احساس کردم قدم گذاشتم به بهشت..اصلا انگار جشنواره گل و شکوفه برپا شده بود،تمام درختها به شکوفه های سفید،زرد و صورتی مزین بودن،دیگه من کارم فقط شده بود عکس گرفتن،بگذریم که چند موجود پشمالوی لونگ راه راه سفید به گردن بسته شناخته شده گند زده بودن به زیبایی مناظر و محیط پارک ولی روی هم رفته من اون دو سه ساعتی رو که اونجا بودم واقعا تو حال خودم نبودم......... ؟
این روزها تا دلتون هم بخواد با دوستانم این طرف و اون طرف بودیم و بخور بخور کردیم،از فری کثیف و پیتزا میخوش بگیر تا چلوکبابی جوان و بستنی امید بود فکر کنم در ملاصدرا...جالب بود،شیش نفری توی یه ماتیز چپیده بودیم،آخر خنده،من عکس می گرفتم سرنشین جلو فیلم می گرفت،وقتی رسیدیم به بستنی فروشی و توی نوبت بودیم،یک مرتبه یه مرد جا افتاده ای همراه خانومش سوار بر یک سی ال اوی سفید قشنگ اومد و دیدیم داره صاف می آد تو شیشه مغازه،اول فکر کردیم داره شوخی می کنه،بعد دیدیم نخیر،همچین میزون کرده وسط ویترین،جوری شد که مغازه دار از هولش دوید بیرون،معلوم شد آقا می خواسته این چند قدم راه رو از پیاده رو تا دم مغازه نیاد،خلاصه به قول راننده ها اومد گردش کنه،مالید به دیوار!سپر جلو سمت شاگرد قشنگ قرچی صدا کرد،بعد کلی غرولند مغازه دار و ملتی که توی صف بودن،اومد بره عقب،شپرق زد سپر عقب سمت راننده رو به حاشیه کاشی کاری شده باغچه!...دیگه مردم دلشون رو گرفته بودن،من با خنده می گفتم:بابا مردم این محل چه مایه دارن!ماشین به این گرونی رو می کوبن به در و دیوار عین خیالشون نیست!...و واقعا هم نبود،اگه بگی اصلا یارو پیاده شد یه نگاهی بندازه ببینه چه بلایی سر ماشین به اون خوشکلی آورده....حالا خنده دار تر این که،موقعی که می خواست بره،من یهو کرمم گرفت سر به سر یکی از دوستام که ماشین آورده بود(همون ماتیزه)بذارم،آخه هم یه جورایی یهودیه هم اصفهانی،خلاصه همین که پیرمرده ماشینشو عقب برد که از پیاده رو بره توی خیابون،من داد زدم:ای وای فلانی!زد به ماشینت!...رفیق ما رو می گی،داشت با مغازه دار حساب می کرد،پول انداخت روی پیشخون بدو بدو رفت سمت ماشینش،دیگه جوری خنده مون ترکید که همه برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن....جا همه تون خالی این هفته اول رو بسیار خوش گذروندیم و هفته دوم رو به ناچار سر کار بودیم چون رئیس جونمون با دست کم صد روز مرخصی استحقاقی ذخیره شده،از هول این که دو روز مرخصیش هدر بره پا شده بود از تبریز تا اینجا رو کوبیده بود............چقدر نوشتم،دوست داشتم در مورد سال قبل بگم ولی می بینم طولانی می شه،اما در یک کلام سال خیلی خوبی برام بود،به خصوص که پدر و مادرم و عزیزانم در کمال صحت و سلامت از اول تا آخر سال رو باهام بودن،خودم شکر خدا اتفاقی برام نیفتاد و در کارهایی که دوست دارم موفق بودم،دوستای جدید و خوبی پیدا کردم،عده ای هم ما رو ترک کردن،ولی در مجموع سال موفقی بود،امیدوارم سال جدید هم برای من و شما به همین شکل باشه،من همیشه سه چیز رو برای خودم و دیگران در مناسبتهای خاص دعا می کنم چون معتقدم مثلث خوشبختیه:سلامت،شادی،موفقیت....ایشالا این سه عامل همیشه در طول سال شامل حالتون باشه....سال نو خجسته،سالم و شاد و پیروز باشید........................... ؟

Labels:


|

Wednesday, March 12, 2008

خب شما که به وبلاگ سیصد و شصتم سر نمی زنید،لینکش رو هم یه بار اینجا منتشر کردم باز افاقه نکرد،بنابراین من هم از این به بعد گاهی مطالبی رو که از قول دیگرون توی وبلاگ 360 ام می ذاشتم ،می ذارم اینجا...این پستی که می خونید مربوط به یکی از پستهای گروه مارشاله که شخصا بعضی از مطالبش رو خوب به خاطر دارم،خالی از لطف نیست و البته برای فوتبال دوستان و کسانی که مثل من سن و سالی داشته باشن جالبتره...ایشالا که مورد پسند واقع بشه............ ؟
حتما خیلی از شماها تا به حال بیننده یا شنونده برنامه های ورزشی بودید و حتما خیلی هاتون هم با سوتی های عجیب گزارشگرها
مواجه شدید ...
خیلی وقتها این سوتی ها باعث خنده من و شما شده و بعضی وقتها هم آقایون گزارشگر بدجوری روی اعصاب آدم رژه میرن !!!
به قول یکی از دوستام : برای اینکه زیباترین مسابقه فوتبال رو به یک مسابقه کسل کننده و اعصاب خورد کن تبدیل کنی کافیه گزارشش رو بسپاری به سلاطین سوتی : شفیع، بهروان یا خیابانی !!!
البته من شخصا تمشک طلایی رو به آقای علیفر میدم که نمیدونم چرا با این همه اطلاعات فنی ؛ سرمربی رئال مادرید و منچستر یونایتد نمیشه !!! (لابد چون در فوتبال چیزی قابل پیش بینی نیست!!!)
با این مقدمه با هم چند تا از این سوتی ها رو که از بین هزاران سوتی گلچین شدند میخونیم :

------------ --------- --------- --------- --
آخرين باري که نوانکو کانو پيراهن ارسنال را پوشيد کي بود؟! آنچه مسلم است اينکه هواداران توپچي های آرسنال خاطره حضور مهاجم نيجريه اي در لندن را از ياد برده اند ...
پيمان يوسفي در بازي ارسنال و واتفورد 40 دقيقه آدبايور را کانو خطاب کرد و وقتي او را در جريان تماس هاي تلفني مردم قرار دادند گفت : واقعا عذر ميخوام اسم اين اقا ادبايور است کانو ديگر در ارسنال بازي نميکند !!!
------------ --------- --------- --------- --
در جريان بازي سپاهان و ذوب اهن در جام حذفي از يکي از داوران قديمي کشور به نام عرب براقي تقدير شد . پس از سوت پايان بازي عباس بهروان دوان دوان خودش را به او رساند و گفت : بينندگان عزيز در خدمت زنده ياد عرب براقي هستيم !!!
------------ --------- --------- --------- --
دقايق پاياني بازي برزيل و هلند در مرحله نهايي جام جهاني 98بود داور به نشانه خطا سوت زد و بهرام شفيع گفت: و اين هم سوت پايان بازي!!!
برزيلي ها ضربه خطا را زدند و گزارشگر به اميد اينکه داور خيلي زود خاتمه بازي را اعلام کند سکوت کرد !
يک دقيقه هم گذشت اما داور سوت نزد و شفيع هم بدون انکه خم به ابرو بياورد سکوت را شکست و گفت :حالا رونالدو صاحب توپ ميشه !!!

------------ --------- --------- --------- --
در جام جهاني 1990 تيم ملي ايتاليا گلزني به نام سالواتوره اسکيلاچي رو کرد . در جريان برگزاري مسابقات هرکدام از گزارشگران به شيوه متفاوتي نام او را تلفظ ميکردند. در يکي از بازيهاي وقتي او دروازه حريف را باز کرد بهرام شفيع گفت : حالا اسکيلاچي،اسکلاچي،اشيلاچي،شيلاچي يا هر اسم ديگه اي داره که من نميدونم! به هر حال گل خودش را زد ...
------------ --------- --------- --------- --

در يکي از بازيهاي تيم مراکش در جام جهاني 98 نام بازيکن اين تيم به همراه پرچم قرمز رنگ مراکش روي صفحه تلويزيون درج شد. بهرام شفيع با هيجان فرياد زد : بله،نفهميديم چي شد اما در هر صورت داور بازيکن مراکش را اخراج کرد و حالا اين تيم بايد ده نفره به بازي ادامه بده!!!

------------ --------- --------- --------- --
در روزهايي که دانمارک تا مراحل پاياني جام ملت هاي 1992 پيش رفته بود و علاقمندان فوتبال نام بازيکنان نه چندان مطرح اين تيم را از هم ميپرسيدند ، بهرام شفيع يکي ديگر از شاهکارهايش را رو کرد :
مربي دانمارک دست به تعويض زد و کارگردان تلويزيوني نام بازيکن تازه وارد و بازيکن تعويضي را به همراه عبارت DENMARK روي انتن فرستاد ...
شفيع اسم بازيکني که به سمت نيمکت ذخيره ها حرکت ميکرد را درست تلفظ کرد اما: و به جاي او دن مارک وارد زمين ميشه!!!
------------ --------- --------- --------- --
در جريان يکي از بازيهاي پرسپوليس در فصول گذشته که پس از افطار برگزار ميشد مجيد خدايي کشتي گير ملي پوش ايراني در ميان تماشاگران حاضر شده بود وقتي تلويزيون چهره او را به تصوير کشيد عادل فردوسي پور گفت : اين هم مجيد خدايي کشتي گير تيم ملي فوتبال ايران !!!
------------ --------- --------- --------- --

عباس بهروان در حين گزارش استقلال و سپاهان در تورنمنت نقش جهان اصفهان : همان طوري که مشاهده ميکنيد شرايط جوي اصلا مناسب نيست. وزش باران و بارش باد امکان برگزاري يک بازي زيبا را از بين برده!!!
------------ --------- --------- --------- --
بازي نيمه نهايي جام جهاني 94بين برزيل و سوئد برگزار ميشد و باز هم عباس بهروان پشت ميز گزارش نشسته بود.
دقيقه 9 ضربه مازينهو به تور کناري دروازه اصابت کرد و به اوت رفت : توي دروازه ...توي دروازه..اين گل ميتونه نويد يک بازي پر گل و زيبا رو باشه برزيل 1 سوئد 0 !!!
البته پانزده دقيقه بعد جهانگير کوثري که به عنوان کارشناس در استوديو حضور داشت گفت: البته مثل اينکه ان توپ گل نشده بود .ضمن عذر خواهي از بينندگان عزيز بازي کماکان 0_0 دنبال ميشه!

------------ --------- --------- --------- --
اسکندر کوتي در حال گزارش بازي غير زنده تيم ملي اتريش و يک تيم ديگر بود. بالاي صفحه تلويزيون در محل مربوط به درج نام تيم ها و نتيجه بازي نام لاتين اتريش Austria درج شده بود و جناب گزارشگر اين تيم را استراليا خطاب ميکرد!!!
کار به جايي رسيد که پس از پايان پخش اين بازي ضبط شده مجري شبکه سه با اشاره به تماس هاي پر تعداد مردمي ضمن عذر خواهي ،اشتباه گزارشگر را تصحيح کرد.

------------ --------- --------- --------- --
چلسي گل زد و جواد خياباني در لا به لاي فريادهايش گفت : بدون شک الان مردم شهر چلسي خيلي خوشحال هستند!!!
او بعدها اين واقعيت را که در کل بريتانيا شهري تحت عنوان چلسي وجود ندارد پذيرفت. اما به عنوان اخرين دفاعيه اش مدعي شد : چلسي نام محله اي در لندن و منظور گزارشگر هم اشاره به ان محله بوده است!!!
مثل اين مي ماند که گزارشگر بعد از گل استقلال بگويد : الان اهالي ميدان استقلال سر از پا نمي شناسند!!!

------------ --------- --------- --------- --
کريم باقري بازيکن ارمينا بيله فلد پشت يک ضربه ايستگاهي از فاصله 30-40 متري ايستاد و مزدک ميرزايي که دو مانيتور را پيش روي خود داشت براي نواخته شدن ضربه لحظه شماري ميکرد ...
يکي از مانيتور ها مربوط به پخش مستقيم و بدون تاخير بود و ديگري با حدود 15-10 ثانيه تاخير تصاوير مربوط به شبکه سه را روي انتن مي فرستاد!
کريم در مانيتور شماره يک ضربه را زد و مزدک ميرزايي با هيجان بسيار زياد شوت او را استثنايي لقب داد !
اما تماشاگر تلويزيوني هنوز باقري را در حالي که دست به کمر زده بود و ديوار دفاعي حريف را بر انداز ميکرد ميديد!!!
عکس العمل مزدک خيلي جالب بود: البته اين ضربه لحظاتي بعد زده شد!!!
------------ --------- --------- --------- --

قبل از اينکه محمد دادکان رييس فدراسين فوتبال شود در يکي از برنامه هاي کارشناسي سيما شرکت کرد ...
عباس بهروان گفت: شما خيلي ساکت نشستين اقاي کان داد !!! ببخشيد اقاي دادکان!!!
------------ --------- --------- --------- --
اين يکي فوتبالي نيست اما خيلي قشنگه :
يدالله اعتصامي در جريان گزارش مستقيم يکي از جدال هاي داخلي در حالي که از نمايش پسر يکي از کشتي گيران قديمي به وجد امده بود تصميم گرفت احساسش را در قالب يک بيت شعر بيان کند :پسر کو ندارد نشان از پدر ...نشايد که نامش نهند آدمي!!! البته بسياري از کارشناسان ادبيات معتقدند قديم ها مصراع دوم اين بيت :
"تو بيگانه خوانش نخوانش پسر " بوده !!!
------------ --------- --------- --------- --
بازي پرسپوليس و تراکتور سازي بود.تابلوي تعويض بالا رفت و غلام حسين دين محمدي قصد داشت براي تراکتور وارد زمين شود ...
اما ناگهان جواد خياباني تمام تماشاگران تلويزيوني را در جاي خود ميخکوب کرد : حالا غلامحسين دين محمدي برادر بزرگتر رسول خطيبي وارد زمين ميشه !!!
او بعد ها مدعي شد نسبت خانوادگي حسين و رسول خطيبي و سيروس و غلامحسين دين محمدي را قاطي کرده!
------------ --------- --------- --------- --
تمام دنيا مهاجم يوگسلاو تيم ايندهوون را ماتيو کژمان صدا ميزنند اما از انجايي که جنگ فوتبال اروپا قوانين خاص خودش را دارد و املاي لاتين او Kazmen بود اسکندر کوتي در عرض يک دقيقه هشت بار گفت : ماتيو کازمن!
آن روزها جواد کاظميان بازیکن پرسپولیس هنوز معروف نشده بود وگرنه لابد بعدا آقای اسکندر کوتي به سبک ماست مالی های جواد خیابانی مدعی میشد که اين دو بازيکن را با هم اشتباه گرفته!!!

------------ --------- --------- --------- --
و دفتر داستان هاي شيرين سوتي هاي گزارشگران را با خاطره اي ازگزارش غلامعلي پير ايراني در زمان برگزاري مسابقات دسته فوق سنگين وزنه برداري بازي هاي اسيايي دوحه مي بنديم:
حالا،حسين رضا زاده وزنه 205 کيلو متري را بالاي سر مي برد !!!

Labels:


|

Sunday, March 09, 2008

یه کم مطلب بی ادبیه ولی خیلی نکته توش هست،دست کم در مورد کشور بی در و پیکری مثل ایران خصوصا شرکت ما که خیلی صدق می کنه! ؟

When the body was first made, all the parts wanted to be Boss. The brain said, "I should be Boss because I control the whole body's responses and functions."

The feet said, "We should be Boss as we carry the brain about and get him to where he wants to go." The hands said, "We should be the Boss because we do all the work and earn all the money." And so it went on and on with the heart, the lungs and the eyes until finally the asshole spoke up.

All the parts laughed at the idea of the asshole being the Boss. So the asshole went on strike, blocked itself up and refused to work. Within a short time the eyes became crossed, the hands clenched, the feet twitched, the heart and lungs began to panic and the brain fevered. Eventually they all decided that the asshole should be the Boss, so the motion was passed.

All the other parts did all the work while the Boss just sat and passed out the shit!

Management Lesson: You don't need brains to be Boss, any asshole will do!

Labels:


|

Saturday, March 01, 2008

این روزها زیاد بهم خوش نمی گذره،البته سر کار...چندان هم خودم رو در این مورد بی تقصیر نمی دونم....از بچگی با آقا بالا سر و هر کسی که سعی می کرد به نوعی در کارم مداخله کنه و یا محدودم کنه و بهم خط مشی بده مشکل داشتم...دست خودم نبوده و نیست...محدودیت ناپذیرم...یادمه سوم راهنمایی که بودم،یه ناظم دیوونه موجی داشتیم که مدرسه رو با پادگان اشتباه گرفته بود،وقتی با اون صدای نکره اش از طبقه هم کف داد می زد:بشمر،یک!،همه سومها،حتی اونهایی که چندین سال رد شده و برای خودشون ریش و پشمی داشتن،از ترس سوراخ موش رو یه میلیون می خریدن چون این اخطار به اون معنا بود که اون مردک دیوانه،که ما ها رو با کابل به هم تابیده و پایه چوبی شکسته صندلی کتک می زد،وقتی به شماره سه برسه هر کسی رو که در راهرو ببینه به چک و لگد می بنده....وحشتی که ازش داشتیم قابل توصیف نیست،اون وقت من اشک این جونور رو در آورده بودم جوری که به مادرم می گفت:به من بگید با پسرتون چیکار کنم؟...اون موقعها زیاد به مفهوم این حرف فکر نمی کردم ولی بعدها،که شنیدنش از زبون بالاسری هام به یک مورد تکراری مبدل شد،کم و بیش ازش لذت بردم چون همیشه این رو از زبون اون رئیسهایی می شنیدم که جماعتی از دستشون درمانده و عاجز بودن...اولین رئیس کاریم رو یادم نمی ره،یه مرد چهل و اندی ساله بود با سبیلی که از نیم رخ کپی نیچه بود،خود مردک هم شبیه نیچه بود و فکر می کرد خداست،اون چه صفات خبیث در ذهن بگنجه در این یک الف آدم جمع بود،از اون گیرهای پر مدعا،آبادانی بود اگه اشتباه نکنم و حتی تو مستراح هم دنبال پرسنلش می اومد....خیلی اذیتم کرد،ولی من دو سال و اندی پیشش دووم آوردم،البته وقتی از پیشش می رفتم،یکی دوتا تار موی سفید تو سرم در اومده بود و وقتی عصبی می شدم بالای قلبم تیر می کشید ولی من هم در چند ماه آخری که پیشش کار می کردم تموم محبتهاش رو جبران کردم جوری که التماسم می کرد که برم!....رئیس بعدیم آدم بدی نبود،خوب هم نبود البته ولی بلد بود چطور با پرسنلش رفتار کنه که با مشکل مواجه نشه،باهاش خیلی رفیق بودم،رئیس بعد از اون هم یه استاد دانشگاه بود،رشتی و زن ذلیل به غلیظ ترین حدی که تصورش رو بکنی،اون قدر به پرسنل مونثش آوانس می داد که ممکن نبود متوجه نشی...به قول معروف تابلوی تابلو....با اون هم حرفم شد،و خب چون زور اون بیشتر بود من یه جورایی تبعید شدم به بخشی که هیچ تناسبی با روحیاتم نداشت،ولی خب من مقاومت کردم،و تا امروز هم که اونجا هستم،همچنان با رئیسم میونه خوبی ندارم،چون از شانسم این بار رئیسم هم ترکه هم گوشش سنگین!...البته،تا حدی حق رو به اونها می دم،من خیلی خودسر و کله شقم،از آداب پاچه خواری هم هیچی نمی دونم...در حالی که دقت کردم،تموم رئیسهایی که باهاشون مشکل پیدا کردم،یه جوری پاچه خوار دوست بودن،و خب این دقیقا جائیه که من توش ضعف دارم،منو بکشن اهل مجیز گویی اون هم برای کسی که می دونم هیچ صلاحیتی نداره نیستم،وقتی می دونم طرف داره حرف اشتباه می زنه نمی تونم بگم:بله،احسن!چه فرمایش درستی گفتین!...وقتی هم بهم گیر بدن،صاف وامیسم تو روی طرف و جوری جواب می دم که چشماش گرد بشه...این مورد رو هم زیاد دیدم،که طرف جوری دهنش باز بمونه انگار باورش نشه که چه جوابی ازم شنیده....و خب درسته که آچمز کردن دیگرون شیرین و لذت بخشه ولی عواقبش معمولا خوشایند نیست،مثل حالا که به قول معروف منو اساسا نیمکت نشین کردن،رئیسم به خیال خودش می خواد با بی کاری دادن به من اذیتم کنه،ولی خب می دونید که چی؟آره!همونو خونده!در این بیست روزی که نیمکت نشین شدم چهار جلد کتاب خوندم،هیچ نذاشتم بی کاری دلسردم کنه،هرچند که کتمان نمی کنم تحت فشارم،ولی حاضرم بمیرم و نشون ندم که اون تونسته منو مغلوب کنه،همیشه با لبخند وارد اتاقش می شم و گرم ترین و صمیمانه ترین سلام و علیک رو باهاش می کنم،چند ماهه که شصت هزار تومن هفتاد هزار تومن از سر حقوقم می زنه،به خیالش من مثل خودشم که برای دو هزار تومن علم شنگه به راه بندازم،نمی گم بهم فشار نمی آد،ولی من برای صد برابر این مبلغ هم التماس نمی کنم،به قول معروف مگه به خواب خفیف شدن منو ببینه!...............خلاصه این که این روزها داره به این شکل می گذره و پیامد تجربه کردن مکرر چنین شرایطی کم حرف شدن و توی خود فرو رفتنه...خب من که از آهن ساخته نشدم،باید یه جا تاوان اون تظاهر به بی خیالی و خلل ناپذیری و لبخند های کیلو کیلویی که تحویل می دم بپردازم؟ولی پشیمون نیستم،من همیشه در حال مبازره با محدودیتهام بودم،اینم روش...تنها حسرتم به خاطر داستانمه،که با این فکر مشغول،به این زودی نمی تونم ادامه شو بنویسم،چقدر حیف شد،چقدر داشت خوب پیش می رفت تا این که یه عصبانیت در لحظه ای که رئیسم هم با زنش دعوا کرده و عصبانی بود،باعث شد نیمکت نشین بشم،خلاصه که تا از برزخ بیرون نیام و به شرایط ثبات نرسم،نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم.....خنده دار بود،امروز،یکی از مدیران که به شیادی و مال مردم خوری شهره خاص و عامه اومده بود به اصطلاح خواستگاری من،می خواست منو برای پروژه خودش جذب کنه،تو دلم گفتم می دونم کی فرستادتت،و عمری خودمو بسپرم زیر تیغ تو!یه جوری با لبخند و خونسردی پیچوندمش که خودش کف کرده بود،وقتی رئیسم کنجکاوانه و با یه امید واهی از طرف پرسید:خب مبارکه دیگه؟و در جواب شنید که یارو می گه:ایشون بسیار انسان فرهیخته و موجهی هستن و بدون شک بسیار به درد شرکت می خورن تا من،قیافه رئیسم دیدن داشت!وقتی طرف رفتش ازم پرسید:بهش چی گفتی؟لبخند زنان جواب دادم:گفتم من عاشق رئیسم هستم و دوریش رو نمی تونم تحمل کنم!..........لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت،هر دومون همدیگه رو شناختیم و با هم کنار اومدیم،من جا نمی زنم،تو هم ظاهرا نمی خوای بزنی،پس بچرخ تا بچرخیم!...ولی خب این جوری نمی مونه،بالاخره درست می شه،من مطمئنم! ؟
پی نوشت یک:هرچند خودستایی می شه ولی خب عجیب به این جمله-که یکی از جملات پانتی شخصیت کاریزماتیک کتابمه-دارم ایمان می آرم،جایی که در فصل یازدهم کتاب دوم،وقتی در تنگنا قرار گرفته خطاب به خودش در آینه می گه:هرگز به کسی مدیون نمون چون تو دلت فاسد و تبدیل به سرطان می شه،شده به دیوار مشت بکوب یا خاک رو چنگ بزن تا به روزگار نشون بدی که حق نداره هر جور دلش می خواد باهات رفتار بکنه! ؟
پی نوشت دوم:خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر بکنه!!......................................... ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com