Saturday, April 15, 2006
ديشب حين پياده روي هميشگيم،داشتم از كنار ماشين آرزو رد مي شدم كه متوجه يه چيزي شدم،آرزو خانوم سر به هوا پنجره سمت كمك راننده رو باز گذاشته بود...به خودم گفتم بهشون بگم،نگم؟اگه پرسيدن تو كي هستي چي بگم؟خلاصه دو سه بار رفتم سمت در ساختمون و برگشتم،حتي براي محكم كاري يه بار ديگه چك كردم و از باز بودن پنجره مطمئن شدم،آخرش گفتم هر چه باداباد...مي گم...اول زنگ همسايه روبرويي شونو زدم،گفتم بلكه به اونا بگم و اونا هم به آرزو اينا...ولي كسي جواب نداد!!!....ديگه ديدم چاره اي نيست،زنگ آرزو اينا رو زدم،واقعا نمي دونستم اگه خودش جواب بده من چي بايد بگم؟....طولي نكشيد كه صداي خواهر كوچيكش توي آيفون پيچيد:كيه؟دستم رو گرفتم جلو دهنم و با تغيير صدا گفتم:پرايد مشكي ماله شماس؟حميرا خانوم قدرت خدا سر به هواتر از آرزو خانوم،گفت:نه!!!....حالا چيكار بايد مي كردم؟شماره پلاك ماشين رو گفتم و خودم رو زدم به نفهمي كه مي دونيد اين ماشين ماله كيه؟خوشبختانه اين دفعه دوزاري حميرا خانوم افتاد و گفت:آه آره ماله ماست،خيلي ممنون!......تا گوشي رو گذاشت سه سوت جيم شدم،رفتم ته كوچه روي سكو نشستم و منتظر شدم،چند دقيقه اي گذشت تا بالاخره شبح كوچكي اومد و در ماشين رو باز كرد،شيشه رو بالا كشيد و چند باري دزدگير ماشين رو چك كرد و بعد به همون سرعتي كه اومده بود رفت.با رفتنش،من از مخفيگاهم خارج شدم،از كنار ماشين رد شدم تا مطمئن شم شيشه رو خوب بسته و وقتي خيالم راحت شد،به راهم ادامه دادم.... ؟
|
|