<$BlogRSDURL$>

Tuesday, February 27, 2007

تو این یکی دو ماه،بد جور هنر هفتم رو وارد زندگیم کردم،البته از پنج سال پیش که یه اتفاق باعث شد وارد بیزینس سی دی فیلم بشم و حتی قبلش که نوجوون بودم،پیگیر سینما بودم و یه زمانی هر ماه مجله فیلم می گرفتم،در هر صورت این علاقمندی من به سینما در طول زمان دگردیسی پیدا کرد و بالغ شد و رسید به حال حاضر که ما از چیزی که زمانی بصورت جنس داد و ستدش می کردیم برای تلذذ روحی مون سود ببریم...خودمونیم ها،سالها چه چیزای نابی رو بیزینس می کردیم و خودمون خبر نداشتیم!این حرفی که زدم یه دفعه منو یاد یه چیزی انداخت،یاد که نه،احساس یه چیزی رو برام باز سازی کرد،نمی دونم بگم یا نگم،چون ممکنه از سوی خانومها آماج ضربات دم پایی قرار بگیرم،ولی خب سر بسته بگم که حالت کسی رو پیدا کردم که عاشق جنسی شده که خرید و فروش می کرده،حالا تجسمش با خودتون!(لبخند دندان نمای شیطانی!) ؟

اخیرا چند فیلم به جرگه فیلمهای آبگوشتی در پیتی که دیده بودم اضافه شد،تا به حال هر وقت می خواستم فیلمی رو اسم ببرم که در حین تماشاش خوابم گرفته(چون این امر در مورد من بی سابقه اس و معمولا یه فیلم رو خیلی دقیق تماشا می کنم)از سام و نرگس یاد می کردم و جناب قادری کارگردانش که گویا هنوز متوجه نشده که انقلابی صورت گرفته و دست کم سی سال از زمان فیلم فارسی گذشته!ولی خب فیلم گیس بریده باعث شد جدا تجدید نظر کنم و متقاعد بشم که فیلم آب دوغ خیاری تر از سام و نرگس هم هست،در عمرم ندیده بودم یه کارگردان در مورد چیزی که تا این حد ازش بی اطلاعه فیلم بسازه،اصلا انگار براش تعریف کرده بودن همه ماجرا رو،سکانس هایی هم که شریفی نیا با دخترش(گلشیفته فراهانی)درگیری فیزیکی پیدا می کرد که دیگه اوج کمدی صحنه بود،فکرشو بکن،پدری به جای این که با دست گلوی دخترشو فشار بده تا خفه اش کنه با دسته صندلی این کار رو انجام بده!!!!!!!!!!!!...البته نزنیم تو سر تولیدات داخلی،تولیدات خارجی و حتی هالیوودی هم گاهی اوقات دست کمی از این فیلمها ندارن،به عنوان نمونه می تونم به مرد عنکبوتی 2 و سری فیلمهای جیغ اشاره کنم که در یه کلام بگم فاجعه بودن!صد رحمت به فیلمهای هندی!!باز خوبه ما آسیایی ها یه کم شرم حالیمون می شه و از کارمون که انتقاد بکنن سرمون رو می اندازیم پایین،این کمپانی های غربی که قربونش برم شاخ ادعاشون فلان آسمون رو دریده،خبر تهیه مردعنکبوتی 3 رو که حتما همه تون شنیدید،این جیغ رو هم ولش کنن تا شماره شیشصدم ساخته می شه!!! ؟
چند وقت پیش جلو آینه یه نگاهی به خودم انداختم و همچینی تقوط شد به حالم و گفتم:به به!مبارکم باشه!...از دو سه سال پیش چند تار موی سفید رنگ دم پاگوشهامون داشتیم که خب می ذاشتیم به حساب بزرگ شدن و عاقل شدنمون،حالا مثل این که این تار موهه تعریف ازش کردیم خر کیف شده،شروع کرده چونه ما رو در نوردیدن،خدمت منورتون عرض بکنم که این جانب موفق به کشف چند تار ریش سفید در طول و عرض صورتمون شدیم و همچنان که پدرانه دستی به محاسنمون می کشیدیم عرض کردیم :گندت بزنه ای احسن الخالقین!!گویا سن ما رو با همسایه بغلی اشتباه گرفتی،اون صفر کنار سن ما رو بردار لطفا،خدا هم خداهای قدیم!خب البته هر کی باشه بعد این همه سال تقبل زحمت خسته می شه و یه سوتی می ده و این شانس منه که سوتیش باید دامن منو بگیره!! ؟

چند روز پیش از جانب یکی از دوستان بسیار عزیزم(که خیلی هم دوستش دارم)مورد تهاجم دمپایی گونه کلامی قرار گرفتم،ایشون معترض بودن که چرا بنده پست قبل رو پیش از دریافت نظراتشون منتشر کردم،اینجانب هم در حالی که همین طور دمپایی های پرتاب شده رو جا خالی می دادم با اشاره به پاراگراف اول پست قبل خاطر نشان کردم که هنوز مشتاق دریافت نظرات دوستان هستم و از نقدهاشون استقبال می کنم و خب پست قبلی جوابی بود به دوستانی که زودتر اظهار لطف کرده بودن و زشت بود اگه من جوابی نمی دادم آخه ادبم کجا رفته؟

بسیار خب،ما فعلا تعطیل کنیم،آخر ساله تا گردن تو کار دست و پا می زنم و وقت سر خاروندن ندارم و اصلا نمی فهمم چه جوری شب می شه و چه جوری صبح(الکی!)!بچه های خوبی باشید،تا من برگردم،خب؟

پ.ن یک:خودم می دونم تو این پست عشق دمپایی منو کشته بود! ؟

پ.ن دو:خطاب به دوستانی که در جواب مطلبی که در مورد تار موی سفید نوشتم می خوان بهم پیشنهاد مزدوج شدن رو بدن در کمال احترام می گم(دوستتون دارم به خدا ناراحت نشیدا ولی)لطفا پیشنهادتون رو در یخچال دور از دسترس اطفال نگهداری گردیده استیده شود و روش زیر عکس جمجمه بنویسید خطر!نفت!جای آب نوشیده نشود!!! ؟
پ.ن 3:آقا یکی بیاد دست این ننه سرما رو بگیره ببره یه گوشه آروم نصیحتش کنه،بابا!زمستون تموم شد،بهار داره با تموم نشونه هاش احساس می شه، اون وقت تو دم آخری گربه رقصونیت گرفته؟می بگی تا حالا کجا بودی؟؟

پ.ن 4:هیچی دیگه،خداحافظ! ؟

نه صبر کنید،یادم اومد!محبت بعضی از دوستان چنان شامل حالم شده که به فکر افتادم یه ستون دیگه سمت راست وبلاگم درست بکنم به اسم فراموش شدگان! ؟

Labels:


|

Thursday, February 22, 2007

خب،با گذشت تقریبا سه هفته،به این نتیجه رسیدم که بهتره بحث اون فایل داستانی رو-که برای عده ای از دوستان ارسال کرده و ازشون خواسته بودم نظرشون رو بگن-ببندم،با تشکر از عسل خانوم،مهرناز خانوم و آقا مهدی که این لطف رو در حقم انجام دادن،خیلی دوست داشتم در این پست با جمع بندی کلیه نظرات یه جوابیه بنویسم ولی حیف میسر نشد،و خب به اون ترتیب عزیزانی که من رو از نظراتشون محروم کردن این شانس رو که من یه پست اختصاصی در جوابشون بنویسم رو از دست دادن(چشمک!)،ولی با این حال چنانچه قصد ارسال نظراتشون رو دارن اقدام کنن،شاید در آینده اگه بیش از سه نظر به دستم رسید باز چنین پستی رو نوشتم..... ؟
خب برای این که اصل امانت داری رعایت بشه،من به ترتیب دریافت نظرات و با آوردن عین جملات فرد مورد نظر جواب دادن رو شروع می کنم،و همین جا دوباره از این دوستانی که وقت گذاشتن،کار منو خوندن صمیمانه تشکر می کنم و خواهش اکید دارم که اگر هریک از شما جوابهایی رو که برای یه نفر دیگه نوشتم می خونه هیچ کامنتی بر اساس اظهار نظر ایشون نده،در واقع به نظرات هم احترام بذاریم،باشه؟
عسل: ؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه کم توش مبالغه شده. درسته که زمانش مربوط به چند ساله پیشه ولی الان مدت هاست از اون عزاداری های خالص خبری نیست! ؟
جواب:یه جورایی باهات موافقم،الان دیگه نمی شه گفت کی خالصه و کی نیست،ولی به عنوان کسی که خودش هفت سال عضو ثابت حسینیه محلشون بوده(به قول دوستام که بهم می گفتن سوسک آبدارخونه!)بهت می گم که بودن معدود کسانی که در اون زمان خالصانه برای امام حسین کار می کردن و اشک می ریختن،درسته که زمانش شاید ماله پونزده سال پیش بیشتر نباشه،ولی برای نمونه همین تغییراتی که در پوشش ظاهری جوونها و طرز فکرشون به وجود اومد در ظرف کمتر از 4 سال شکل گرفت،زمون ما دختری که مانتوش کوتاه و یا رنگی و یا طرحدار بود،آرایش می کرد و به خودش می رسید بدترین القاب ممکن رو در وصف خودش می شنید،در حالی که الان اگه این کار رو نکنه می گن امله و از پشت کوه اومده!پسرها زمون ما شلوار لی تنگ نمی پوشیدن و اگه این کار رو می کردن عین همون دختره در موردش قضاوت می کردن،ولی الان کی دیگه شلوار پارچه ای گشاد می پوشه؟شاید خاصیت جامعه ما باشه که تغییراتی رو که در جاهای دیگه ممکنه 20 سال طول بکشه تا جا بیفته،سه چهار ساله جا می اندازه!در هر صورت از نکته سنجیت متشکرم عسل جان. ؟
چطور ممکنه پدر و مادری انقدر راحت بذارن بچه هاشون تا دیروقت بیرون باشن با دوستاشون؟ هرچقدر هم که امن باشه و ... باید یه پدری مادری کسی باشه دیگه!!؟
جواب:چرا ممکن نیست عسل خانوم؟توی حسینه و اطرافش همیشه بزرگتری هست که مراقب باشه،حالا چه پدر و مادر و یا همسایه و آشنا،ضمنا با توجه به این که هر محلی برای خودش یه حسنیه برپا می کنه اکثر خادمین و مراجعین با هم آشنا هستن و دختری که اونجا بره والدینش می دونن که داره جایی می ره که چند بزرگتر و آشنا اونجا حضور دارن،از طرفی داستان در یه شهرک می گذره که همه همدیگه رو می شناسن،در چنین جایی نه به بهانه محرم که هر زمانی چون محیط آشناست دخترها راحت برای خودشون شبها ورزش،پیاده روی و دوچرخه سواری می کنن،از این بابت شما هیچ نگرانی نداشته باشید عسل خانوم!(چشمک) ؟
توصیفاتت عالی بود... جزئیات رو خوب بیان کرده بودی و رابطه ی بین بچه ها خیلی خوب مشخص شده بود! در کل خیلی خوب بود و من امیدوارم بتونی مجوز بگیری! ؟
جواب:ممنون از اظهار لطفتون،ولی تا این دولت هست امیدی به کسب مجوز نداشته باشید چون در حال حاضر اثر در بخش بررسی آثار ارشاد توقیف شده و اجازه انتشار نداره،در هر صورت ممنون از دلگرمی دادنتون! ؟
***
مهدی:
؟
اگه این آفا فرهاد قصه واقعا عاشق آرزو خانومه پس چرا نمی ره با خانوادش موضوع رو مطرح کنه؟
جواب:آقا مهدی گل گلاب!کدوم پسر چهارده پونزده ساله ای می ره همچین کاری بکنه که فرهاد دومیش باشه؟مگه این همه دختر و پسری که الان به هم علاقمندن کسی خبردار می شه؟در اکثر موارد چنین عشقهایی یا مطرح نمی شه و به صورت یک طرفه باقی مونه تا یه روزی فراموش بشه و یا در صورت ابراز به خود فرد مورد نظر اعتراف می شه،اصولا یه پسر چهارده پونزده ساله در مخیله اش چیزی به اسم ازدواج یا مطرح کردن موضوع با خونواده وجود نداره،اون فقط حس می کنه که طرف رو می خواد،حالا چرا می خواد،اگه بخوادش باید چیکار کنه باور کن خودش هم نمی دونه،دوست داشتنها در اون سنین کاملا غریزی و بدون منطقه...واسه همینه که اکثرا محکوم به شکسته. ؟
اصلا امکان نداره مردا بین خانوما غذا پخش کنن. اگه خیلی زحمت بکشن تا دم در قسمت زنونه میارن. از اونجا به بعد خود خانوم زحمتشو میکشن. ؟
جواب:معلوم شد حرفه ای هستی سید جان!کاملا درسته،من هم خدای نکرده همچین چیزی نگفتم،تا یادمه گفتم صفی از آشپزخونه تا دم در قسمت زنونه تشکیل می شه،البته در مورد اون یه حالت خاص،که زنها به خاطر نبودن جا مجبور شدن توی پیاده رو و یا روی زمین روی روزنامه (در واقع بیرون از بخش زنونه)بشینن،چرا نمی شه سید جان؟من خودم این جوری بارها غذا دادم دست زنها،یعنی شما فکر می کنی با این کاری که کردم اجرم باطل شده؟(چشمک) ؟
لزومی نداره روابط ناسالم دختر و پسر در غالب حرف هایی که به هم میزنن و متلک هایی که به هم می پرونن با جزییاتش تو داستان آورده بشه. ؟
جواب:منظور دقیقت رو از روابط ناسالم متوجه نشدم،کاش با اشاره به متن می گفتی،ولی در هر صورت اگه منظورت متلک پرونی های حمیده،شاید امثال من و شما که مقید به حیا هستیم این امر رو بد بدونیم،ولی این چیزیه که به وفور در جامعه ما که جامعه هر کشوری رخ می ده،البته ممکنه بگی صرف وجود یک حقیقت نمی باید صراحتا بیانش کرد،در جواب باید بگم این کاملا به سلیقه و نحوه بیان خالق اثر بر می گرده،خود من هم شاید دوست نداشته باشم بی پرده حرف بزنم،ولی خب چند درصد از خواننده ها مثل شما می تونن به کنه گوشه و کنایه و استعاره و پوشیده نویسی یک مطلب پی ببرن؟کتاب برای مخاطب عام نوشته شده،باید سطح درک اونها رو هم در نظر گرفت و عمومی و همه فهم حرف زد،ولی درکل مخالف نظر شما نیستم. ؟
راستش باید بگم توقع اینکه ارشاد به داستانت مجوز بده توقع زیادیه.البته ببخیشد که یه کم رک حرف زدما.؟
جواب:باشه می بخشم،فقط چون تویی!(چشمک)...والا ما هم همچین انتظاری از سطح درک آقایون نداشته و نداریم...هرچند خود ناشر بهم گفت اگر در زمان آقای خاتمی اثر رو ارائه می دادی شانس چاپش بیشتر بود،ولی در کل من از اون زمانی که اولین خط این داستان رو می نوشتم به چاپ شدنش خوش بین نبودم،ولی خب هیچ ذهنم رو درگیر این موضوع نکردم،من مصمم بودم این اثر رو بنویسم،حالا آقایون خوششون بیاد،بدشون بیاد،به خودشون مربوطه،این اثر روزی چاپ خواهد شد ،اینو بهت قول می دم! ؟
***
مهرناز: ؟
من اصلا با اين آقا فرهاد قصه نمي تونم ارتباط برقرار كنم يعني دركش برام مشكله و اوون تعريفي كه ابشون از عشق دارند كاملا ضد باور منه... ؟
جواب:هرچند قصه فقط راجع به فرهاد نیست و قهرمانان دیگری هم در داستان حضور دارن که در مواقعی بیشتر از خود فرهاد در داستان اثر گذار هستن،ولی نظر شما بدون شک برای من قابل احترامه. ؟
اين داستان واقعيه،به نظر نوشته هاتون خاطره نويسي هست،حالا شايد چند قسمت هم داستان باشه ولي كلا به نظر من شبيه خاطره است... ؟
جواب:من فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه که یه داستان برگرفته از واقعیتهای زندگی و یا خاطرات یک نویسنده باشه،ما همه می دونیم این همه آثار بزرگ هنری،نوشتاری و سینمایی که خلق شدن برگرفته از واقعیت هستن،هر نویسنده ای در نوشته هاش از پیرامونش وام می گیره،این یه چیز طبیعیه،خود ما هم از چیزهایی که می بینیم حرف می زنیم...در مورد کتاب خودم هم بدون شک لوکیشنها و وقایع برگرفته از واقعیته ولی دراماتیزه شده،یعنی به دنیای خیال برده و ماهیتش تغییر کرده،شاید نمونه واقعی فرهاد،شیرین،آرزو،حمید و... وجود داشته باشن،ولی هیچ یک چنین سرگذشتی نداشتن،هیچ یک از وقایع اون کتاب اون جوری که من تعریف کردم اصلا رخ ندادن،کاری که من کردم این بوده که به یک زبون باور پذیر نوشتمشون،و خب این به نظرم حسن یک اثره که قهرمانانش در دنیای واقعی ما به ازا داشته باشن تا خواننده بتونه بهتر درک و باهاشون همذات پنداری کنه،اگه فرضا می گفتم فرهاد سوار جارو می شه و پرواز می کنه،شیرین خون آشام بوده و یا آرزو جادوگری بلد بوده بدون شک هیچ کس نمی تونست حسی واقعی نسبت بهشون پیدا کنه چون هیچ یک از ما چنین موجوداتی رو ندیدیم که بخوایم در موردشون ذهنیت داشته باشیم،لااقل من یکی ندیدم مهرناز خانوم!(چشمک) ؟

منتظر دریافت نظرات سایر دوستان هستم...با تشکر،فرهاد شکیبا. ؟

Labels:


|

Tuesday, February 20, 2007

بعد این همه سال بالاخره احساس می کنم معمای پیچیده جنس مخالف رو تا حدودی حل کردم!دختر پدیده ای است که باید شناخت!(از فرمایشات خودم!!)....راستی،با تشکر از دوستانی که در جواب فایلی که براشون فرستادم نظراتشون رو در اختیارم گذاشتن،از دوستانی که تا این لحظه این کار رو نکردن خواهش می کنم چنانچه قرار هست این لطف رو در حقم انجام بدن تا آخر این هفته دست به کار بشن،چون می خوام طی یه پست جامع با تحلیل و جمع بندی نظراتشون به مطالبی که عنوان کردن جواب بدم،پس دوست عزیز محبت کن تا آخر هفته نظرت رو برام بفرست!...............قربان شما،مرحمت عالی....شام در خدمت باشیم!!!................... ؟

Labels:


|

Friday, February 16, 2007

می دونم تا بگم می گید اوووو شب به خیر پریروز بود،ولی این شب ولنتاین یکی از بدترین روزهای عمرم بود!هرچند در این پنج سالی که ولنتاین به طور جدی وارد تقویم ایرونی ها شده-هرچند یه بنده خدایی ادعا می کرد از سال 74 هدیه ولنتاین می داده ولی من از سال 80 یادمه-به ما که خیرش نرسیده ولی این بار شرش بدجور دامن گیرم شد،جوری شده بود که فحش رو کشیده بود به ریش هرچی ولنتاین و زید و زیدبازیه...جونم براتون بگه که این روزها سرمون به شدت شلوغه،به آخر سال نزدیک می شیم و باید زودتر پروژه هامون رو جمع کنیم و رئیسم گازشو بد جور گرفته و اضافه کار تا ساعت هفت رو شاخشه هر شب(اونم تو شرکت دولتی که چهار و نیم تعطیله!)خلاصه روز چهارشنبه مثلا روز زود تعطیل شدنمون بود،بعد از این که با جنگ و دعوا تونستم یه کم زودتر بیام بیرون،اومدم راه بیفتم می بینم یکی بهم اشاره می زنه که پنچری!حالا فکرشو بکن تازه بارون بند اومده،زمینها خیس،جک هی از زیر ماشین لیز می خوره،لاستیک گل خالصه،این چرخ زاپاس هم بازیش گرفته جا نمی ره،دیگه جوری شد که یه نفر رو صد زدم می گم بیا یه امتحانی بکن شاید من خسته ام یادم نمی آد چرخو چطوری باید جا زد!!یه مدتی اون هم زور زد و نتیجه نگرفت!!خلاصه با یه بدبختی بعد چهل و پنج دقیقه تعویض چرخ صورت گرفته(کار پنج دقیقه ای!!)اومدم راه بیفتم می بینم درست از سرکوچه ترافیکه،اونم چه ترافیکی،این نیروی پلیس هم قربونش برم روزهای عادی تا یازده شب هستن که خفت گیر و جریمه ات کنن،عدل اون شب رو که وجود بی خاصیتشون نیاز بود همگی تبخیر شده بودن،به قول یکی از بچه ها لابد اونها هم رفته بودن سر قرار ولنتاین،آقا این تهران قفل شده بود،هر جا که فکرشو بکنی ترافیک بود،اونم چه ترافیکی!ملت زده بودن به سیم آخر،یه پرایدیه اومده از یه وجب فضای پشت من انداخته تو باغچه،بهش می گم نیا می زنی به ماشینم با یه پرویی که جوابش یه فحشیه که اینجا نمی شه گفت واسم چشم درونده که حالا که نزدم!و انداخته تو باغچه ای که گل و شله و سنگچین داره رفته،فکر می کردم فقط اون خره،یهو دیدم دنبالش یه زانتیا و بعد یه سمند و خلاصه یه قطار ماشین سر در آوردن که ندید بهت بگم تا آخر مسیر شاسی همه شون مرخص شده!..سرتون رو درد نیارم از محل کار تا خونه رو-که در شرایط عادی بیست دقیقه ای می آم-تماما با دنده یک اومدم اون هم در ظرف دو ساعت و نیم،چشها شده کاسه خون،کمرم خشک شده،زانوهام بس که نیم کلاچ گرفتیم درد گرفته،دیگه جوری شد که رسیدم خونه در رو باز کردم گفتم سلام از من پذیرایی کنید و بعد تالاپی افتادم روی تخت!یعنی بهت بگم مردم ها!مردم!.... ؟
خدا بخواد امسال سال خوبی برای خونواده ما بوده،یه خونه جدید خریدیم،برادرم قرقی رو ازم پیش خرید کرد،من هم با پولش و یه کم پس اندازم در فکر خرید یه پراید هاچ بک کوچولو خوش رنگم...هیچ سالی نبود که ما یهو این طور باهم کار اقتصادی انجام بدیم....... ؟
حالا فکر نکنید من خیلی هم در زمینه ولنتاین از مرحله پرت بودم،صادقانه بگم که من کمتر ضرر کردم تا دیگران،چون یکی از علاقمندیهام خریدن کادو و هدیه دادنه،خیلی این کار رو دوست دارم،تا به امروز هم نشده مناسبتی رو فراموش کنم و همیشه سر موعدش،به خصوص برای مادرم،هدایایی خریدم که در زمان خودش بیشترین چیزی بوده که در وسع و قدرت خریدم بوده،گاهی پیش اومده که موقع ولنتاین افسوس بخورم که کسی نیست که بهش هدیه بدم،به خصوص وقتی که همراه دوستانم می رفتم تا اونها برای کیس هاشون خرید بکنن،اینو کتمان نمی کنم،ولی بهت بگم که نه تنها به هر چیزی به مرور زمان عادت می کنی،که تدریجا نگاهت متوجه خودت می شه،یه روزی می رسه که می فهمی نبودن کسی همچین هم فاجعه بزرگی نیست،خودت کم وجودی نیستی که حالا بخوای برای ارزشمندتر شدنش نیازمند کسی باشی،به خودشناسی هایی می رسی که من معتقدم اگه کس دیگری در زندگیت بود شاید هرگز بهش نمی رسیدی،اینو می خوام بگم که هر شرایطی برای خودش یه مزیتهایی داره،بعضیها هستن که فکر می کنن اونهایی که در زندگیشون کسی نبوده یا کم بوده خیلی ضرر کردن،آره ضرر کردن،ولی نه اون قدر که اونها فکر می کنن...چند روز پیش با یکی از صمیمی ترین دوستانم-که بی تعارف بگم یکی از موفق ترین پسرها در امور دختربازیه با پنج دوست دختر هم زمان!-در این مورد بحث می کردیم،بهش گفتم شاید کسانی مثل من در این زمینه از امثال شما عقب تر باشن،اون هم فقط به این خاطر که خودمون یا نخواستیم یا نشد و به جاش شما استفاده کردید،ولی در عوض ما یاد گرفتیم با چیزی دوست بشیم که هر کسی قادر نیست حتی یه روز باهاش سر کنه و اون هم تنها بودنه....می دونم برات عجیبه،چون هیچ وقت تجربه اش نکردی،ولی آدمیزاد اون قدر انعطاف پذیر و توانمنده که می تونه با هر چیزی دوست بشه حتی با هیچی و از بودن باهاش لذت ببره.....یه نگاهی بهم کرد و سرشو تکون داد................اینا رو نگفتم که تنها بودن رو تبلیغ کنم،آدمها به هم نیاز دارن،این بدیهیه،ولی این به اون معنا نیست که اونی که تنهاس مغبونه،تو اگه تحمل تنهایی رو نداری و رفتی از زیر سنگ یکی رو واسه خودت پیدا کردی،ضمن این که بابت این موفقیتت بهت تبریک می گم،ولی قبول کن که نسبت به امثال ما ضعیفی نه این که برتری داری!.......... ؟

|

Tuesday, February 13, 2007

به علت مشغله زیاد از گذاشتن پست جدید معذوریم!................................ ؟

|

Thursday, February 08, 2007

دوستان،عزیزان...ما یه صحبتی کرده بودیم راجع به اون متنی که فایلش رو براتون فرستادم....چی شد راستی؟خوندید؟من منتظر دریافت نظراتتون هستم....................... ؟

Labels:


|

Wednesday, February 07, 2007

امروز داشتم با خودم فکر می کردم اگه شما-منظورم خانومهای محترمیه که وبلاگمو می خونن-که دوستای وبلاگیم هستید جی اف من بودید این روزها چقدر خرج روی دستم می افتاد!البته به قول یکی از دوستان هنوز هم برای تجدید نظر دیر نشده!(چشمک).....................؟

|

Saturday, February 03, 2007

این پنجشنبه ای که گذشت نه پنجشنبه قبلش،رفته بودم سینما فلسطین برای تهیه بلیتهای جشنواره فیلم...البته اون روز ویژه دانشجوها بود ولیکن من شاغل که نمی تونستم شنبه و یکشنبه برم،پس دل رو زدم به دریا،گفتم می رم و اونجا بالاخره با یکی آشنا می شم و ازش می خوام کارمو راه بندازه...با این ایده ساعت حدودا یازده صبح بود که وارد صف کیلومتری تهیه بلیت شدم...صف که در و پیکر نداشت،جلوی من چهار-پنج تا دختر و پسر بودن که بعدا معلوم شد دانشجوهای رشته شیمی دانشگاه شریفن...این طرفم یه پسر جوون قد بلند عینکی از اون فول خر خونها که حتی بلد نبود درست حرف بزنه و اون طرفم دو تا دختر،یکی چادری با عینک،دیگری خوش قد و بالا،بور با چشمانی روشن،دندونهاشم اورتودنسی کرده بود....خلاصه این افراد جمع اطراف ما رو تشکیل می دادن و در حالی که سرعت پیشروی ما سه متر در ساعت بود زمان مناسبی برام پیش اومد تا با همه شون آشنا بشم.پسر قد بلنده که هم رشته ای از آب در اومد و تا لحظه آخر داشت ازم اطلاعات درسی می گرفت،دختر چادریه درسش تموم شده بود و می خواست از کارت دانشجویی خواهرش استفاده کنه و اون خانوم خوش قد و بالا هم دانشجوی یه رشته جدید به اسم پژوهش در هنر بود...حلقه جلوی ما که همون دانشجویان شیمی شریف باشن مرتب بزرگ و بزرگتر می شد و دوست و آشنا بود که سلااااااام گویان سر شونو می انداختن پایین و بی توجه به جمعیت اخم کرده به اونها اضافه می شدن...لیدر اونها که پسر سبزه و مو ژل زده با نمکی بود هر دختری که از راه می رسید کارت دانشجویی شو ازش می گرفت و می گفت بسپرش به من!یه نیگاه به دستش کردم،اندازه یه بسته اسکناس کارت تو دستش بود...یکی از اون دخترای تازه وارد نظرمو جلب کرد،طوری که تا دیدمش نتونستم چشم ازش بردارم و تو دلم گفتم آخی!این همون آرزو-بانوی کوچک-کتاب منه!...هرچند چهره اش با آرزوی واقعی تفاوت داشت ولی توصیفش همون بود،ریز نقش،چشمان بادومی کشیده،دماغ کوچولوی قلمی و صورت گرد و در یک کلام عین عروسک...از اون چهره های معصوم و بی گناهی بود که تا آدم می دید به دلش می نشست و دوست داشت پوسترشو بزنه به دیوار اتاق و یا بذاره پس زمینه کامپیوتر تا همیشه جلوی چشمش باشه... در واقع همین ویژگیش منو یاد آرزو انداخت،اونم چهره اش خیلی معصوم بود...چقدر یه لحظه دلم اونو خواست...... ؟
سرتونو درد نیارم،تا ساعت سه بعد از ظهر تو صف ایستادیم،آخر سر هم به داخل راه پیدا نکردم و دست به دامن اون دختر چادریه شدم و پولمو بهش دادم بلکه اون بتونه کاری برام بکنه،اتفاقا اون موفق شد وارد سالن بشه،ولی درست تا نوبت بهش رسید بلیت تموم شد!!.....دست از پا درازتر،سرما خورده و خسته از اونجا برگشتم ولی خب خاطره شیرین اون دختر عروسکی در ذهنم ثبت شده بود به خصوص که درست در آخرین لحظه بود که شنیدم همکلاسی هاش اونو آرزو صدا می زنن،اسم اون دختر واقعا آرزو بود!!......... ؟
***
از مدتی قبل مصمم بودم با حمیرا خواهر کوچیکه آرزو صحبت کنم،متوجه شدم که اون به دلیل نامعلومی از من پرهیز می کنه و انگار ازم بترسه با دیدنم دوست داره فرار کنه...و خب از اونجایی که هیچ دلیل موجهی برای این کارش نمی بینم،تصمیم گرفتم در اولین فرصت در این مورد ازش سوال کنم...نقشه بی عیب و نقصی هم برای این منظور طرح کرده بودم....یه دوستی دارم که عشق لاس زدن با دختر رو داره...اصلا براش فرق نمی کنه،فقط کافیه طرف دختر باشه،حالا می خواد 15 سالش باشه،یا هفتاد سال!می ره و به هر ترتیبی شده سر صحبت رو باهاش باز می کنه و صمیمی می شه و از اونجایی که کبریت بی خطره،دخترها هم بهش اعتماد می کنن،البته چون تو دانشگاه آزاد هم درس می ده یه جورایی از این موقعیتش استفاده می کنه،مثلا در مورد حمیرا همین حربه براش چاره ساز شد،اونایی که پست عاشورای 84 ام رو خونده باشن از جریانش با خبرن،در هر حال در این یکسال حمیرا و این دوست عزیز بنده بسیار صمیمی شدن و بهونه هم رفع ایرادهای درسی بوده.... من می دونستم که اگه همراه این دوستم باشم بدون شک با حمیرا ملاقات خواهم کرد،وخب این اتفاق در شب شام غریبان افتاد،حمیرا و دوستش مشغول تماشای مراسم بودن که دوستم بهشون نزدیک شد،من هم همراهش بودم و لبخند زنان سلام کردیم و دوستم مخ زنی رو شروع کرد،من یه نگاه به حمیرا کردم،موش شده بود،به وضوح هیجان و اضطراب رو توی چهره و حتی صداش احساس می کردم و جالبه که این حالت اون به من هم سرایت کرد،کم کم صلابتم رو از دست دادم،اصلا یه لحظه احساس کردم این آرزوئه که مقابلم ایستاده و این طور دستپاچه شده....آقا نتونستم بگم....هر کاری کردم بلکه این زبون یه تکونی بخوره،نخورد که نخورد....اصلا انگار طلسم شده بودم،به خودم که اومدم با اونها خداحافظی کرده بودیم و من نه جواب سلام حمیرا رو شنیدم و نه خداحافظی کردنش رو....در عجبم،چه سری توی این کار نهفته اس که من تا این حد در مقابل هر چیز و هر کسی که به نوعی منو یاد آرزو بندازه تسلیم و خلع سلاحم؟

Labels:


|
نمی دونم چی باعث شد که امروز صبح از خواب بپرم و یهو یاد یه خاطره بیفتم که مدتها بود به یادش نیاورده بودم...حالا نمی دونم واسه شما هم این حالت رخ می ده یا نه ولی من هر وقت دم صبح از خواب می پرم این جوری می شم،یعنی یه چیزی یادم می آد و تو اون گرگ و میش هوا و تاریکی اتاقم می رم تو فضای اون خاطره و یه بار دیگه-منتها این بار تصویری-تجربه اش می کنم...این دفعه یاد یه پسر نوجوان آلمانی الاصل افتادم به اسم رومان که در عید سال 71 مهمون یکی از دوستانم بود....باهاش تو زمین فوتبال آشنا شدم،موهای فرفری فرق وسط داشت و با حرکات عجیبش،بچه محلهای ما رو به اصطلاح خودمون سوسک کرده بود.دوستم می گفت رومان بازیکن تیم نوجوانان بایرن مونیخه و فیکس بازی می کنه...من تو اون دوران داشتم دوران نقاهت یه مصدومیت کهنه رو پشت سر می ذاشتم و تا 6 ماه اجازه بازی نداشتم،ولی خب وقتی دیدم تیم ما داره به یه بازیکن می بازه،توصیه پزشک رو فراموش کردم،وارد زمین شدم و با تمام قوا جای دفاع و میانه و حمله بازی کردم،نتیجه این شد که عقب موندگی پنج بر یک ما به برتری هفت بر پنج مبدل شد و در نهایت هم ده بر هشت بردیم و البته این برد به قیمت پارگی مینیسک زانوی راستم تموم شد و سه سال بعد مجبورم کرد برم زیر تیغ جراحی...از اون ماجرا خیلی گذشته،من به غیر از اون دفعه یه باز دیگه رومان رو در سال 75 دیدم،بزرگ و تنومند شده بود و دیگه ورزش نمی کرد،سیگار می کشید و می گفت می خواد با یه دختر گویا ترک ازدواج کنه و آلمان رو ترک کنه،از اون زمان دیگه ملاقاتش نکردم.... ؟
می دونی،تو اون سن و سال-حد فاصل پونزده تا هیجده-اصلا گذر زمان رو حس نمی کنی،اتفاقات خیلی زیادی رو هم پشت سر می ذاری ولی باز هم درکشون نمی کنی تا این که یه روز به خودت می آی می گی ای بابا،چقدر گذشته...کم کم دارم به مرحله ای می رسم که احساس می کنم تمام اون دوران رو در خواب دیدم،انگار یه نفر دیگه بوده که زمانی دوازده،پونزده،هیجده و حتی بیست ساله بوده...زندگی تا هست مثل باد می گذره وقتی هم گذشت حالت خواب و رویا پیدا می کنه،حالا ما این وسط کجا هستیم و به کجا خواهیم رفت،الله و اعلم....هیچ یک از شما می تونه دقیقا بگه سال بعد کجاست و چیکار داره می کنه؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com