<$BlogRSDURL$>

Tuesday, February 28, 2006

بچه ها خيلي ممنون از هم دردي تون......من سعي مي كنم خيلي زود خودمو جمع و جور كنم و بهتون سر بزنم......بازم ممنون..................................................................!؟

|

Friday, February 24, 2006

ببين خدا مي ذاره آب خوش از گلومون پايين بره؟همين دو سه روز پيش بود،پيش خودم مي گفتم:خدا رو شكر،بزنم به تخته الان دو سال مي شه كه اسفند مي آد و اتفاقي نمي افته...خب آخه يهو از اسفند 79 تا 82 هر يك از دوستانم و حتي خود من،يكي از عزيزانمون رو از دست داديم...و خب شايد غم انگيزترينش كه آخريش هم بود فوت پدر دوستم در شب عاشوراي 82 بود..................................................!؟
امشب داشتم قدم مي زدم،از جلوي يكي از ساختمونها كه رد مي شدم ديدم يه زن و مرد جوون دارن بلند بلند حرف مي زنن،مرده موبايل دستش بود و زنه با ديدنم اشاره زد كه آقا بيايد يه لحظه...اومدم برم كه مرده گفت:نه آقا نمي خواد بياي! و رو به زنه گفت:بياد چيكار كنه؟ پيش خودم گفتم شايد مسئله خونوادگيه و احتمالا دعوايي چيزي شده،من هم كه هرگز دنبال دردسر نمي گردم،پس به راهم ادامه دادم،دوست سابق آرزو،مش كرده و صد قلم آرايش با چند تا دختر و پسر چند متر اون طرفتر ايستاده بود و راجع سفر شمالش حرف مي زد،از كنارشون رد شدم و رسيدم به ته كوچه كه يهو ديدم يه آمبولانس پيچيد تو كوچه...نگران شدم،يه دور زدم و وقتي رسيدم جلو ساختمون ديدم هيچ خبري نيست،نه شلوغي اي،نه صداي گريه اي....تو دلم گفتم:خدا رو شكر،مثل اين كه چيزي نبوده.............................................!؟
تازه شام خورده بودم و داشتم ظرفهام رو مي شستم كه مادرم گفت:يكي پاي گوشي مي خوادت،دوستته.....با خودم گفتم:اين موقع شب؟هر فكري بگي كردم،الا اين كه يهو بشنوم،باباي فلاني مرد،بچه ها الان خونه شون جمعن،خودت رو زودتر برسون..........اصلا يهو يخ كردم،بالا قلبم شروع كرد تير كشيدن،صحنه هاي اون شب،كه دو سه روز ديگه دومين سالگردشه،اومد جلو چشمام....تازه خوابم برده بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد همين دوستم خبر فوت پدر يكي از رفقام رو داد..................خدا رحمتش كنه،نمي خوام ذكر مصيبت كنم،ولي واقعا اين يكي خيلي بي انصافي بود....چقدر دلم واسه دوستم سوخت،بنده خدا اول خواهرش رو از دست داد و حالا پدرشو.....خواهرش كه خيلي ناگهاني و حتي بگم مفت از دست رفت.....دختر خيلي خوبي بود،خانوم،متشخص،متين و زيبا....يادمه هميشه براش يه احترام خاصي قائل بودم،اونم تو دوراني كه بچه دبيرستاني بوديم و از هيچ كس حساب نمي برديم و سر به سر همه مي ذاشتيم.......خدا بيامرزدش،تو دريا غرق شد............................هيچ وقت نتونستم تاثير و شوكي كه اين حادثه بهم وارد كرد رو تشريح كنم.....همين قدر بگم كه بعد 12 سال هنوز فراموش نكردم،هرگز عاشق خواهر دوستم نبودم ولي يه جور خاصي دوستش داشتم و بيشتر از اون براش احترام قائل بودم.....و اين احترام جوري بود كه يكي از شخصيتهاي كتابم رو-كتابي كه نمي دونم بالاخره از زير تيغ سانسور اين وزارت ارشاد جون سالم به در خواهد برد يا نه-به نيت اون خلقش كردم،وخب حالا نرگس داستانم،پدرشو بعد دوازده سال ملاقات خواهد كرد...............نمي خوام تعريف كنم چي شد و تو خونه دوستم چيا گذشت،فقط وقتي از اونجا بيرون اومدم و با دوستام خداحافظي كردم،يه دور تو پارك نزديك خونه مون-پاركي كه تموم خاطرات خوبم اونجا مدفونه-زدم،رو به خدا كردم و گفتم:خدايا،آرزو رو كه ازم گرفتي،اصلا بهتره بگم هر كسي رو كه نسبت بهش احساسي داشتم با خودت بردي،لااقل بذار پدر و مادرم تا زماني كه بتونم بخشي از خوبي هاشون رو جبران كنم پيشم باشن،مي دونم يه روزي ازم مي گيريشون،كارت گرفتنه،من هم نمي گم نگير،فقط،بذار دست كم تا ده سال ديگه باهام باشن،زياده؟؟؟؟
دلم گرفته بود،وقتي وارد ساختمونمون مي شدم،نگاهي به منظره پارك كه زير نور زرد رنگ نور افكنها ،با يه حالت مرموزي مي درخشيد انداختم و درست مثل فرهاد كتابم گفتم:نرگس،بابات اومد پيشت.............................................!؟

|

Wednesday, February 22, 2006

خب ظاهرا دوستان از اين طرح اسامي متحول شده استقبال كردن،اين شد كه من به صرافت افتادم يه ليست از اسامي شخصيتهاي كاتوني كه سهوا(داشتم اين سهوا رو تايپ مي كردم اولش نوشته بودم شهوا و وقتي متوجه شدم مي خواستم از خجالت آب شم!!) و گاهي عمدا تغيير پيدا كردن رو براتون رو كنم،اينم بگم كه اگه شك داشتيد مي تونيد با يه جستجوي ساده در گوگل به درستي حرفهام پي ببريد(اينو گفتم كه فكر نكنيد سر كارتون گذاشتم!).
نمي دونم اين پست بعد منتقل شدن به بلاگ اسپات چه جوي در مي آد،چون من اول تو نوت پد مي نويسم بعد مي آرم مي ريزم تو بلاگ اسپات،ولي اگه چپكي در اومد از يكي شما دوستان خواهش مي كنم لطف كنه (اگه البته اين پست براش جالبه) از طرف من تو وبلاگش به صورت درست منتشرش كنه(من راضيم!).............بسيار خب و اما بريم سراغ اسامي،اول اسم كارتون رو مي آرم،بعد اسم درست شخصيت و بعد اسم به....رفته اش!
سرزمين كوچولوها(يا همون ممول خودمون)
ممول ....................Memoru (يعني ژاپنيا حتي اسم شخصيتي كه خودشون خلق كردن رو نمي تونن درست بگن!)
ماريل....................Marieru ( ايضا و ضمنا اين كه تو روح اون كسي كه موقع ترجمه اين اسم قشنگ رو تبديل كرد به دختر مهربون!!!)
پاپيت(POPIT)....................پاشا (خوبه اولش جمال اضافه نكردن!)
روپنگ(RUPANG)............ تندپا (آخ من مي مردم براي اون غلط غولوط حرف زدنش:مادلم دفته اين تيت ها لو بلاتون بيالم تا شما بتولين!)
پي(PI) ...........................آرام( اسم از اين تخيلي تر نبود بذاري؟؟؟)
باربارا................................عمه سارا( حالا از كجا فهميدي عمه شه؟)
Knapsack( مي شه چنته به دوش يا به زبون لري كوله پشتي)...........جهانگرد(اين يه رقم خداوكيلي اسم فارسيش قشنگتره!)
و خلاصه يه سري اسامي ديگه كه بخوام بگم به باقي كارتونها نمي رسيم،فقط بگم كه گريس و اسكار هم دوست دختر دوست پسر بودن و نه خواهر و برادر و ملت بيست ميليوني مخاطب نوجوان پاريكال فرض شدن!!!
علاقمندان ممول مي تونن به اين سايت مراجعه كنن،بدك نيست:
http://alisalvador.tripod.com/memole_gallery.htm
خب حالا مي ريم سراغ باخانمان يا همون پرين(نفس من!):
پرين...................پلين(گفتم كه ژاپونيا سر حرف ر زبونشون مي گيره!)
پاليكار.............پاريكال(ايضا!)
ولفران پنداوان(پدربزرگ پرين).....................بيلفران پاسكال پانتان(اين يه رقم رو نمي دونم تقصير كي بوده،فقط اين پاسكال رو از كجاشون در آوردن؟؟؟)
Oreli(لقبي كه پرين براي مخفي نگه داشتن هويت اصليش به خودش مي ده)................Oroli (فكر مي كنم دوستان دوبلور موقع خوندن اسم فتحه و ضمه شو دقت نكردن!)
آقاي تالوول................تاروئل(باز ژاپونيا زبونشون گرفته!)
خانم لاروكري...........لاكريكري(مقصر شناسايي نشده!)
علاقمندان پرين يه سري به اين سايت بزنن:
http://alisalvador.tripod.com/page3/perine_story.htm
خب حالا چند تا اسم هم از كارتون فوتباليستها براتون بگم:
Kojiro Hyuga...............كاكه رو يوگا(خوبه حالا مثل گروه شينسن جنسيت طرف رو عوض نكردن،هيچ مي دونستيد اون بنده خدايي كه تو كارتون گروه شينسن به اسم پسر به خوردمون داده بودن در اصل دختر بوده؟!)
Tsubasa Ozora....................سوباسا اوزارا(خدائيش زياد به....نرفته!)
Jun Missugi........................جان ميزوگي(ايضا)
Wakashi Mazo..................واكاشي زوما(اين جدا شاهكار بوده!)
Wakabayashi Genzo...............واكي(ساده و مختصر!بقيه اسمش هم به قرينه ....اي حذف مي شه!)

يه حال كوچولو هم به كارتون زنان كوچك مي ديم و باقي اسامي مي مونه براي سري بعدي،اگه طالب بوديد بهم بگيد باز چندتايي دارم براتون رو كنم:
جوزفين مارچ(كه تو كتاب ملقب به جو هستش چون دوست داشته پسر باشه)....................كتي(كاترين)مارچ
امي.......................سارا(ارتباطش رو خودتون پيدا كنيد!)
خب بچه هاي خوبم برنامه ما اينجا به پايان مي رسه،تا عمو پورنگ مي ره با خاله شاهدونه يه چايي بخوره شما هم بريد سر درس و مشقتون......باباي!؟

|

Tuesday, February 21, 2006

هميشه از اين كه مي بينم كارتونهاي زمان بچگيم هنوز ميون مردم به خصوص نسل امروزي محبوبيت داره خوشحال مي شم....مثلا همين ممول....هيچ مي دونستيد پخشش برمي گرده به سال 70؟؟؟يا پرين.....اونم تو همون سالها پخش شد....اين وسط تنها كسي كه ضرر كرده پاريكال بدبخته كه از تصدق سر زبون چپندر قيچي اين ژاپونيا اسمش از پاليكار به پاريكال تغيير شكل داده.....آخه اين ژاپونيا مادر مرده ها حرف "ر" و "ل" رو جا به جا مي گن...مثلا راحله اسمش مي شه لاحره!!!!!خلاصه اين جوري شده كه پاليكار كه يه اسم شيك يونانيه-آخه اگه كتابش رو خونده باشين هكتور مالو نويسنده داستان يه جا مي گه پرين الاغش رو در طول سفر با پدر و مادرش از يونان مي خره و اين اسم رو براش انتخاب مي كنه-از بد روزگار شده پاريكال و ديگه تو ذهنها هين جوري جا افتاده و شايد هيشكي ندونه كه اسم اصليش چي بوده.....از اين اسمهاي اصلي كه دستخوش تغيير شدن زياد بلدم،پايه بوديد بهم بگيد،تا يه ليست بلند بالا ازشون تو بلاگ بعديم منتشر كنم.....تا بعد

|

Sunday, February 19, 2006

امروز از اون روزاي دوست داشتني بود،از اون روزايي كه خدا همه كاراشو ول مي كنه مي چسبه به سرويس كردن دهن تو!!صبح قرار بود در التزام ركاب رئيسم بريم كرمان.ديشب تا دير وقت هم سر كار بودم و داشتم اسنادي كه امروز بايد تو جلسه در موردش بحث مي كرديم رو مرتب مي كردم،بنده خدا رئيسم چقدر سفارش كرد كه فلان نامه رو برداري،فلان نقشه يادت نره،من هم مي گفتم چشم!خيالتون راحت باشه...خب جلسه مهمي بود،نمي دونم مي دونيد مفهوم جلسه با كارفرما چيه؟اون وقت بنده در كمال افتخار از پرواز جا موندم!احتمالا فردا بخشي از شلوارم و چه بسا زير شلوارم به عنوان پرچم رو سر در شركت به اهتزاز در خواهد اومد!چه مي شه كرد؟من كه مقصر نبودم،يكساعت و نيم قبل پرواز راه افتادم، از منزل ما به فرودگاه مهرآباد در بدترين حالت نيم ساعت هم راه نيست،اومدم از سمت ستارخان برم ديدم غلغله است،ملت مثل خر ريخته بودن تو خيابون،انداختم از سمت صادقيه رفتم تا از سر پل جناح بندازم تو دور برگردون ميدون نور و از پشت شهرك اكباتان برم فرودگاه،شانس ما اون جا هم خر تو خر بود!ماشينها تو هم قفل شده بودن،نه راه پس داشتم و نه پيش،يه عده‌اي هم با رانندگي شون انگار خفتت رو چسبيدن و تكون مي دن و هي مي گن:به مادرم فحش بده!به مادرم فحش بده!!!اعصابي ازمون داغون مي شه خلاصه.... ادب پروري رو از همون جا شروع مي كنم،هر كي بوق بي جا مي زنه يا خلافي مي ه فوري يادي از خانوم والده يا همشيره گراميشون مي كنم.....تو دلم مي گم يه بار خواستيم از ولايت اشك كوچيك اينا رد بشيم ها،ببين چطور به ... رفتيم!!!(داخل سه نقطه هر عبارتي رو كه دوست داريد و فكر مي كنيد مطلب رو مي رسونه بذاريد!) .......خلاصه يه ربع به پرواز مونده مي رسم،بدو بدو گيت اول رو رد مي كنم،حتي نمي ذارم طرف منو بگرده،مي رسم به گيت پرواز...خب،خدا رو شكر،نوز ملت رو سوار مي كنن،از ته صف بليتم رو نشون مي دم و مي گم:آقا من بار ندارم!يارو يه نگاه معنا داري بهم مي كنه مي گه،اينجا پرواز آسمانه!شما بايد بريد تو صف ماهان كه غرفه اش اون طرفه وايسيد!.....تصدق حواسم!بدو مي رم اون طرف،در كمال مسرت و شادماني مي بينم كه گيت بسته است،ولي خب من كه دفعه اولم نيست با اين پروازهاي ايران مي رم،من كه مي دونم تا 5 دقيقه مونده به پرواز ملت مي آن سوار مي شن،تازه هواپيما تا روشن بشه نيم ساعت لفتش مي ده و بعدش هم عين اين ببخشيد زناي روسپي هي اين پيست فرودگاه رو الكي مي ره و برمي گرده تا اون ماتحت كوفتي شو از زمين جدا كنه..........ولي خب شانس ما،تا نوبت ما شده،اين آژانس هوايي عرق وظيفه شناسيش گل كرده مي گه ما نيم ساعت قبل پرواز ليست رو مي بنديم!خدا شاهده اگه جلو ديگران نبود همونجا يه شيشكي يه ربعه مي بستم به فرمايش ايشون!!مي خواستم بهش بگم بفرماييد گردنتون رو بيارين جلو تا بنده به پاس اين همه دقت و وظيفه شناسي كاندوم افتخار رو بندازم گردنتون! هيچي ديگه،از پرواز جا مونديم،حالا اعصاب خورد،مي آم تو پاركينگ فرودگاه و قصدم اينه كه برم سر كار تا لااقل بقيه كارامو انجام بدم مي بينم بنزين يه قطره بيشتر ندارم،با چه هول و ولايي خودمو مي رسونم به پمپ بنزين سر گيشا،شانسم صفه تا دم پل!!باز جاي شكرش باقيه كه تو راه نموندم،صبر مي كنم تا نوبتم بشه،نوبتم كه مي شه وارد جايگاه كه مي شم يهو جلو ماشينم مي ره پايين!چيز مهمي نيست،فقط يه گودال به عمق نيم متر وسط محوطه پمپ بنزين به وجود اومده كه حضرات –كه خداوند مقام شامخي به مادر گرامي شون عطا فرمايد-هنوز فرصت نكردن درستش كنن!خلاصه با يه بدبختي ماشينم رو با كمك دو تا از كارگرها مي كشم از گودال بيرون،چند ثانيه‌اي هم مكث مي كنم تا به خودم مسلط بشم و واژه هاي گوهر باري رو كه دارم در ذهنم نثار زمين و زمان مي كنم يه وقت خداي نكرده به زبون نيارم و تقديم اين دوستان عزيز نكنم....دنده رو مي زنم تو يك و گاز مي دم،ماشين جون نداره،مي گم لابد وقتي افتاده تو چاه به كاف كامل رفته....ولي نه،چرا هرچي گاز مي دم ماشين بيشتر مقاومت مي كنه؟تازه به ورودي همت كه رسيدم مي فهمم كه اي قربون رانندگيم برم،ترمز دستي رو پايين نكشيدم!....ديگه حوصله ندارم بهش فكر كنم،امروز روز خوش شانسيمه مي دونم،خودمو مي زنم به بي خيالي،خنده كنان و آواز خونان رانندگي مو مي كنم و ديگه به بوي عرق تنم- كه به خاطر پوشيدن كاپشن به هواي رفتن به كرمان تو اين گرماي تهرانه و داره محترمانه دهنم رو سرويس مي كنه -توجهي نمي كنم...بالاخره مي رسم شركت....به به!جاي پارك هم كه نيست،امروز چقدر بايد ناموس زمين و زمان رو به گند بكشم؟!!....خب به سلامتي يه جاي پارك يه كيلومتري محل كارم پيدا شد،حيف كه درست زير يه ساختمون نيمه سازه و اگه يه وقت يه آجري،پاره آهني از دست يه عمله ول بشه و از اون بالا بيفته تنها اتفاقي كه ممكنه بيفته اينه كه مادر ماشينم....بسه پسر!مرده شور زبونتو ببرن!چقدر فحش مي دي امروز تو!؟مگه تو نبودي به يكي از بچه ها مي گفتي تو وبلاگت اين همه ادب نپرورون؟؟؟
هوا يهو سرد مي شه،چه سوزي مي آد لامصب... خوشبختانه من كاپشنم رو آوردم!الان تنم مي كنم،زيپشم مي كشم بالا تا.....زرت!زيپ كاپشنم در مي ره؟!!!

|

Friday, February 17, 2006

گاهي اوقات از اين كه بعضي ماجراها برام تجربه نمي شه حرصم مي گيره...حالا خوبه كه تا به حال بارها چوبشو خوردم ولي باز دست بر نمي دارم از اين رفتار گندم كه نمي دونم اسمش رو بذارم خيرخواهي،پيامبر بازي يا چه مي دونم فضولي تو كار ديگرون؟!!....آقا اصلا به تو چه كه ديگران چه رفتارهايي دارن؟مگه تو پيغمبري؟مگه اونا خودشون عقل ندارن يا بزرگتر ندارن كه راهنمائيشون كنن؟الان اگه از دوست آرزو بپرسي كه از كي متنفري مي گه از فلاني!بپرسي چرا؟مي گه چون دخالت كرد و رابطه مو با يكي از دوستام بهم زد!حالا اگه اون موقعها ازم مي پرسيدي براي چي اين كار رو كردي؟مي گفتم به خاطر خودش!چون دوستش آدم نابابي بود،داشت آبروشو به باد مي داد،اگه دوستيشون ادامه پيدا مي كرد خانوم بايد دانشگاه و مدرك فوق ليسانس رو به خواب مي ديد...آره شايد اينا توجيهات دهن پر كني باشه،ولي باز بهونه است....بايد رو خودم كار كنم،بايد ياد بگيرم كه همه مطابق ميل آدم رفتار نمي كنن و من بايد تحمل داشته باشم،شايد اصلا من در اشتباهم نه اونها...عين حزب الهي هاي دگم نباش كه تحمل غير از خودشون رو ندارن!!.........خانومها،آقايان من همين جا از دوستاني كه از بابت حرفهام خداي نكرده رنجيدن عذر خواهي مي كنم،خودم مي دونم،اين اخلاقم رو بايد هرچه زودتر بسپرم به بايگاني تاريخ،چون اگه بعضا ديگرون ازش خيري ديده باشن،خودم جز لعن و نفرين چيزي عايدم نشده،بچسب به زندگيت پسرجون،چون خودت هزار و يك عيب داري.......................!!!؟


|
امروز رفتم فيلم چهارشنبه سوري...هيچ فكر نمي كردم براش صف بسته باشن اون هم سانس 4:30 عصر و تو اين سوز سرما...خلاصه تا نوبت بهمون برسه دور از جون همه تون سگ لرز مي كرديم و قربون شانس هميشه خوبم برم،بليت درست جلو دماغم تموم شد،ولي خب چون عزمم رو جزم كرده بودم كه اين فيلم رو ببينم،رفتم سراغ رزرو ها و گفتم آقا من يه نفر بيشتر نيستم،بليتي مليتي چيزي اضاف نيومده؟فوري هم هزاري هه رو كشيدم بيرون و گذاشتم كف دست طرف،يه نگاهي به اطرافش كرد و يه بليت خوشگل ناز بهم داد كه بعدا فهميدم چه جاي خوبي هم بوده،درست وسط سينما با بهترين چشم انداز...خلاصه ما كلي خوش به حالمون شد طوري كه گفتيم خودمون رو تحويل بگيريم و رفتم يه بسته چيپس سركه نمكي گرفتم و يه سانديس آناناش هم زدم تنگش و جاتون خالي حالشو برديم!آخه من معمولا عادت به چيز خوردن سر تماشاي فيلم ندارم،اين قدر بدم مي آد از اينايي كه درست وسط فيلم كه تو تمركز كردي و رفتي تو بحر داستان،يهو جرق جرق بازكردن خوراكي هاشون در مي آد،ولي خب اين دفعه استثنا بود......داستان فيلم به دلم نشست،ترانه عليدوستي هم كه مثل هميشه خوب و مسلط بازي مي كرد و خب من هم كه طرفدارشم اساسي و حتي در نقش يه دختر سرايدار كه كارش تميز كردن خونه هاي مردمه هم عجيب مي خواستمش!(حالا كيه كه به ما بدتش!!)....داشتم از داستان فيلم مي گفتم،از سبك كار اصغر فرهادي خوشم مي آد،هميشه حس مي كنم اگه روزي مي خواستم داستاني بنويسم و يا فيلمي بسازم،سراغ موضوعاتي شبيه كارهاي فرهادي مي رفتم...اتفاقا اين فيلم هم برام آموزه هايي داشت،مدتي هست كه تو ذهنم دارم روي يه داستان جديد كار مي كنم و چهارچوبش رو هم در آوردم ولي خب نوشتنش رو گذاشتم براي وقتي كه كارم با اين سه جلد كتابي كه نوشتم و هنوز تو چاپ جلد اولش موندم تموم بشه....جديدا پيگيري كردم فهميدم وزارت ارشاد بهش گير داده،با اين اوضاع قاراشميش هم بعيد مي دونم مجوز چاپ بگيره،در هر صورت من كه مصمم شدم اگه اجازه چاپ بهش ندادن كامل بريزمش روي نت تا مجانا در اختيار همه باشه....خلاصه كه اين فيلم فرهادي هم مثل كاراي قبليش مورد پسندم قرار گرفت و خب ترانه‌اش هم به جاي خودش......!؟
برگشتني جالب بود،داشتم مي پيچيدم تو وصال كه يه پسر جوون با يه دختر خوشكل نرم و نازك از جلو ماشينم رد شدن...نمي دونيد چقدر از ديدنشون كيف كردم،مي دونيد چرا؟چون اون پسر جوون قد بلند هميشه خوش تيپ،همكلاس سابق دوره دبيرستانم بود!يادمه اون موقعها بهش مي گفتم با اين تيپ اروپايي كه داري خوشكل ترين دخترها به پستت خواهند خورد،و اون حرف منو قبول نداشت،طفلي باباش از اون گيرها بود و براي پسره اعصاب نمونده بود،حتي يادمه مي گفتن مدتي خونه رو ترك كرده بوده،القصه بعد يازده سال ديدنش حتي براي چند لحظه برام يه حس خوشايندي داشت،خصوصا كه احساس كردم اصلا تو اين چند سال تغييري نكرده و خب دختري هم كه گيرش اومده ملوس و ماماني و تو دل برو بود.................ختم كلوم اين كه خركيف از تماشاي فيلمي خوب،ديدن ترانه اي دوست داشتني و سرآمد همه اينا،دوستي كه سالها مي شد كه نديده بودمش،عربده كشان گاز رو مي بستم به پشت اين ابوطياره بنده خدام و پيش مي رفتم......خدا رو شكر شب بسيار خاطره انگيزي بود............................................!؟

|

Sunday, February 12, 2006

روز ولنتاين رو به همه اونايي كه اين روز رو قبول دارن تبريك مي گم....من هميشه هديه خريدن و هديه دادن رو دوست داشتم

|

Thursday, February 09, 2006

چه اتفاقاتي مي افته...اصلا فكرش رو نمي كردم....مي شه گفت امروز صحنه اي رو ديدم كه برام فلش بكي بود از خاطره اي كه برمي گشت به دور دستها...زماني كه شونزده هيفده سالم بود....فقط اين بار جاي آرزو،خواهرش بود كه داشت با دوستم حرف مي زد.
از چند سال پيش،براي خودم يه رسمي راه انداختم و اون اين كه روز تاسوعا مي رم از هرجا كه شد ناهار مي گيرم و مي آم تو پارك نزديك خونه مون روي يه نيمكت مي شينم و مي خورم و هم زمان از تماشاي مناظر و مرور خاطراتي كه از اينجا دارم لذت مي برم.امسال هم طبق روال هر سال همراه يكي از دوستام رفته بودم تو صف و منتظر گرفتن ناهارم بودم.دوستم يهو غيبش زد،نگاه به آخر صف كردم،ديدم خيلي دوستانه داره با دوست خواهر آرزو حرف مي زنه.برام جالب بود،خودش گفته بود مخ طرفو زده ولي فكر مي كردم خالي مي بنده،خلاصه تا غذامون رو گرفتيم،من رفتم از سوپر ماركتي كه اون اطرافه يه نوشابه خانواده با چند تا ليوان يه بار مصرف گرفتم و راه افتاديم كه بريم پارك غذامون رو بخوريم.ديدم دوستم وول وولك افتاده به جونش.پرسيدم:چته؟گفت:اون دختره كيه؟گفتم:خواهر آرزوئه،چطور؟گفت:خيلي خوشگله،قدمهاتو آروم كن ببينم كجا مي رن؟ من حوصله نداشتم و بنابراين قرار شد برم سر جاي مورد نظر و دوستم بعدا بياد.مدتي گذشت و آقا اومد پكر و ناراحت كه چرا گذاشتي رفتي؟من مي خواستم مخ بزنم....ظرف غذا رو گذاشتم وسط،نوشابه رو باز كردم و واسه هر دومون ريختم،دوستم هنوز دلخور بود و دستشو زده بود زير چونه اش و لب به غذا نمي زد.گفتم:بخور،سرد مي شه ها!گفت:تو بخور،من مي خوام ببينم اونا مي آن اين طرف يا نه.
مدتي گذشت،سر و كله اونا پيدا شد،خواهر آرزو و دوستش،رفيقم فوري نوشابه به دست با ليوان رفت جلو و به بهانه تعارف كردن مخ زدن رو شروع كرد.راستش اولش روم نشد برگردم نگاه كنم،گذاشتم مدتي بگذره بعد نگاه كردم،چقدر اين صحنه برام آشنا بود،دو تا دختر پشت يه سكو كه نسبت به ما ارتفاع داشت ايستاده بودن و دوستم پايين ديوار داشت حرف مي زد،ياد اون روزي افتادم كه پيمان اومد در خونه مون با ترس و لرز ازم خواست باهاش بيام سر قرار با آرزو،اون موقع هم زمستون بود و هوا مثل حالا گرفته و ابري،رفتيم بالاي پشت بوم،ساختمون آرزو اينا به ساختمون پيمان اينا چسبيده و كمي بالاتر از اون بود،بنابراين وقتي آرزو اومد نسبت به ما مشرف مي شد،يادمه پيمان چطور با احتياط و احترام رفت جلو و صحبت كرد،صحنه اش از خاطرم نمي ره،نگاههاي عاشقانه آرزو و دست و پا گم كردنها و تته پته زدنهاي پيمان،و امروز اين رفيقم بود كه داشت مخ مي زد و من باز شاهد بودم.و اون دختري كه اون روزها 5 سالش بيشتر نبود و آرزو به بهونه سرگرم كردن اون اومده بود بالاي پشت بوم تا بتونه با پيمان حرف بزنه،حالا يه دختر خانوم برازنده نوزده ساله است.....به خودم گفتم فلاني،هيچ عوض نشدي،همه تغيير كردن ولي تو نكردي،اما چه سود كه كالاي تو هيچ جا خريدار نداره،ولي تو با اين حال باز هم ادامه مي دي.
صحبت دوستم تموم شد،حالا ديگه نيشش تا بناگوش باز شده و سر اشتها اومده بود،آمار همه چي رو هم در آورده بود،اين كه خانوم چي مي خونه،سال چندمه،استاداش كيا هستن و قراره چيكار بكنه....يه خنده پيروزمندانه اي كرد و گفت:دفعه ديگه ازش درخواست دوستي مي كنم....من هم جواب دادم:موفق باشي...و تو دلم گفتم:من هم برسم خونه اولين كاري كه مي كنم اينه كه اين ماجرا رو مي نويسم چون كارم از همون اول هم نوشتن بوده....................!؟

|

Wednesday, February 08, 2006

سنگ صبور بودن خيلي محسنات داره،كمترينش اينه كه چون با مشكلات ديگرون آشنا مي شي مي فهمي كه فقط خودت نيستي كه مشكل داري و همين حس هم دردي،تقويتت مي كنه،يه بدي بزرگ هم البته داره اونم اينه كه وقتي به سنگ صبور بودن شهرت پيدا كردي همه ازت انتظار روحيه دادن و اميد بخشي دارن و اگه يه روزي كم بياري هيچ كي به دادت نمي رسه....آي اين دو شب كه گذشت كم آورده بودم.....داشتم به خودم مي پيچيدم......جدي مي گم ها....مثل تو اين فيلها هست طرف جن مي ره تو جلدش شروع مي كنه عين مار به خودش پيچ و تاب خوردن،حس مي كردم با دو تا انبر دست سر و تهم رو گرفتن و دارن در جهت مخالف مي چرخونن....ديدم چاره ‌اي نيست،زدم بيرون،رفتم وسط اون تاريكي اي كه از قديم باهاش رفيق بودم و اون كوچه هايي كه كلي از هم خاطره داريم و حرفها به هم زديم....دم تكيه محلمون،دوستم صدام زد،چپيه و لباس يه سر مشكي و ريش و موي بلند،اصلا بهش نمي اومد.....همين طور كه عبور دسته سينه زنان يكي از محلات رو تماشا مي كرديم شروع كرديم به حرف زدن.به شوخي بهش گفتم:به حق 5 تن خدا بهت بيشتر ببخشه!مرد از خنده،آخه ماجرا داره،اين رفيق عزيزم 5 تا دوست دختر در آن واحد داره،و البته كلي هم از اين دوستها كه به قول خودش با هم تريپ ندارن-يعني دوست دختر دوست پسر نيستن- ولي گاهي به هم سر مي زنن-ياد بگيرن بعضيها!-خلاصه يكي از اين تريپ ندارها براش نذري آورده بود دم تكيه و سر به زنگاه توسط آرزو و خواهرش ديده شده بود.جديدا حرف از آرزو كه مي شه خودم ساكت مي شم و كشش نمي دم.فقط گفتم خيلي وقته كه نمي بينمش ولي مي دونم كه ديگه سياه نمي پوشه،يه كاپشن سفيد خوشكل واسه خودش خريده و موبايل گرفته....دوستم يهو ساكت شد و با يه حالت خاصي گفت:دنيا رو هم ديدم....برام جالبه كه دوستم با اين كه وسط دختر غلت مي زنه ولي هنوز دلش در گرو كسي است كه شيش سال با هم بودن و هيشكي رو مثل اون دوست نداشته.دختر بسيار خوبيه،خوشكل و خانومه و شاعر هم هست.يه بار ازش خواستم براي يكي از شخصيتهاي كتابم شعر بگه و اون هم لطف كرد و عجب شعر لطيف و زيبايي گفت.....بگذريم،عشق فراموش نشده اون دختر،كه من و دوستم بين خودمون دنيا صداش مي زنيم،باعث شد دوستم به يه پياده روي كوتاه رضايت بده،آخه به قول خودش قرار بود سينه بزنن و تو تكيه منتظرش بودن،رفتيم دنبال اون دسته و چند تا صورت جديد ديديم و بعد اون سي خودش،من سي خودم....بارون مي اومد،دسته يكي ديگر از محلها با خيل عظيم دنباله رو هاي دسته-كه اگه نباشن مگه بعضيها مي تونن زنجير و سينه بزنن!-آماده حركت بودن.بارون شديدتر شد،قدمهام رو تند كردم،از كنار خواهر آرزو و دوستاش گذشتم،حس كردم چاق شده،ولي خب موهاي شاه بلوطي رنگ خيسش و دماغ نوك بالاش چقدر منو ياد آرزو مي انداخت،كمي اون طرف تر هم خانم استادم رو ديدم،كلي تحويل گرفت و حالم رو پرسيد،گفتم:خدمت استاد خيلي سلام برسونين!بهترين شاگرد فعلي استاد،كه يه دختر ده ساله باريك و بامزه است همون لحظه با دوستش رد شد،يه گوله نمكه،فوق العاده ناز و دوست داشتني،تو فيلمي كه همراه استاد گرفته بود ديده بودمش،يه كلاه برگي سرش گذاشته بود و مي رقصيد و مي خنديد و آواز مي خوند،آدم دلش مي خواد درسته قورتش بده،خدا براي پدر و مادرش حفظش كنه،يه همچين بچه اي چراغ زندگي آدم مي تونه باشه.
بارون باز هم شديدتر شد،ديگه تصميم گرفتم برگردم،دلم سبك شده بود،يه صحبت كوتاه،تماشاي چند منظره و بارش بارون هرچي كدورت بود از دلم شسته و با خودش برده بود....البته موقتا

|
اين روزا باز دلم هواتو كرده،به خصوص تو اين شبهاي محرم به هر جا نگاه مي كنم ياد تو مي افتم......دلم برات تنگ شده....اي كاش بودي!.....هرچند با اين چرخش روزگار نمي دونم اگه بودي مي تونستيم همديگرو درك كنيم؟......شك دارم....................!؟

|

Monday, February 06, 2006

يه عمر با پاي چلاق زندگي كردن بهتر از پا نداشتنه.....................!؟

|

Sunday, February 05, 2006

دوست داشتن دل مي خواد،وفادار موندن جربزه............................!؟

|

Saturday, February 04, 2006

بدي ما ايرونيها و شايد خيلي از آدمهاي ديگه اينه كه خوب نيستيم،اما مي خوايم به زور به ديگرون بقبولونيم كه خوبيم.....از آدمهاي بوقلمون صفت بي پرچم بدم مي آد.....ما رو اگه يه بار بندازن جهنم،شما رو ده بار مي اندازن چون دست كم ما تظاهر نكرديم.........................!؟

|
هيچ وقت تنها نبودم،ادعايي هم در اين زمينه ندارم،ولي حال آدمهاي تنها رو خوب درك مي كنم

|

Friday, February 03, 2006

كسي كه خودش رو دوست نداشته باشه،چطور مي تونه ديگران رو دوست داشته باشه؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com