Tuesday, September 28, 2004
هي مي گم اين پاييز نحسه شما بگيد نه...بفرما!هنوز يه هفته از شروعش نگذشته سه نفر تو محل ما پشت سر هم مردن! حالا خوبه من كلي به اين پاييز سفارش كردم و گفتم سايه مزخرف الطافشو رو سر ما نندازه،بره،ما نه دوستش داريم نه مي خوايم ريختشو ببينيم ولي خب ديگه....اينه!ظاهراً جواب پاييز هم به درخواست ما از تيپ انگشت شست و از اين حرفا بوده!
شروع كردم اداي پانتي رو در آوردن،منظورم يكي از خوانندگان بلاگمه كه لطف مي كنه و هميشه سر مي زنه و كامنت نمي ذاره،اسمش پانته آ است و من بهش مي گم پانتي....به هيچ وجه هم نمي گم پاني،چون به انگليسي معني كره اسب رو مي ده....حالا يعني چي كه گفتم دارم اداشو در مي آرم؟خب من معمولا تو بلاگام در مورد چند موضوع يه جا حرف نمي زدم،يه سوژه رو كه نشون مي كردم تا مي شد در موردش روده درازي مي كردم.ولي خب حس مي كنم ديگه مثل سابق حرفم نمي آد....نمي دونم شايد به اين دليل باشه كه آرزو دردم كمي بهتر شده...بهتر شده ولي خب جا زخمش حالا حالا ها مي مونه....
ديشب استاد احضارم كرد خونشون،يه شعر در وصف يكي از شاگرداي جديدش-كه دختر تو دل بروي نازيه- گفته بود و يك نسخه شو كه با خط زيباي خودش نوشته بود بهم هديه كرد...بهش حسوديم مي شه....بهترين زندگي رو كرده...يك عمر در كوه و طبيعت بوده....در هر دوراني زيباترين و بهترين دخترها شاگردش بودن...از همه شون كلي فيلم و عكس و خاطره و يادگاري داره...يه بار ازش خواستم بخشي از اون گنجينه گران بها شو نشونم بده...البته من دنبال گمشده خودم بودم ولي خب گفتم به اون بهانه گشتي هم در دنياي بدون بازگشت نوجووني بزنم...آرزو.....يه عكس ازش بود،رو يه صخره همراه دوستاش در نهايت غرور نشسته بود،زانو ها شو بغل گرفته و صورت قشنگش رو نسبت به دوربين كج كرده بود و فخر مي فروشيد...اون دوستش كه سمت چپ نشسته بود دست زير چونه زده بود و لبخند به لب داشت،يه لبخند ساده ولي قشنگ،يادمه يه زموني همسايه زيري ما بودن،ولي الان سالهاست كه رفتن....اون يكي دوست هم كه بهش مي گفتيم آنتن پمپيدو چون دومتر قدش بود اين ورش نشسته بود و ژست خاصي نگرفته بود...سه دختر به حالت يه مثلت وسط رودخونه رو سه تا صخره كوچيك مجزا نشسته بودن...آرزو بالاتر از همه و در ژست يك شاهزاده خانوم كوچك...پيش خودم گفتم استاد،اگه هنر تو رو داشتم،اگه يك دهم تو بلد بودم شعر بگم،در وصف آرزو يك ديوان مي سرودم...بله،اين سانازك تو هم زيباست،حرفي نيست،ولي آرزو بانوي كوچك من چيز ديگريه...اي كاش يك خط،فقط يك خط مي تونستم شعر بگم.
مامانم با لبخندي خاص بهم خبر داد كه پسر دائيم كه الان پونزده ساله فرانسه زندگي مي كنه عاشق دختر خاله كوچيكم شده و مي خوان باهم ازدواج كنن...خنده ام گرفت...پسردائيم كه الان 23 سالشه و از بچگي وسط دخترا بزرگ شده و خودش هر بار ايران مي اومد از شاهكاراش برام تعريف مي كرد،يهو بعد دو بار ملاقات با دختر خاله ام عاشقش شده!البته دخترخاله ام چهره خوبي داره ولي بيشتر از اون زرنگه،خيلي زرنگ! پارسال كه مادر بزرگم فوت كرد و پسر دائيم بعد سالها دوري به ايران بازگشت تا در مراسم ترحيمش حضور داشته باشه براي اولين بار اين دخترخاله ما رو واسه اولين بار مي بينه...يادمه اون دوران دخترخاله ام عجيب هوس سفر خارج به سرش زده بود و شوهر خاله ام كه از اون دگماي انعطاف ناپذيره گفته بود،اول شوهر مي كني بعد هرجا دوست داشتي مي توني بري...خب،و حالا مي شه گفت كه دخترخاله ام به اين ترتيب به هدفش رسيده!اصلا نمي خوام ارتباط عاشقانه اونا رو خفيف جلوه بدم،نه،هرگز به خودم اجازه نمي دم احساسات كسي رو كوچيك قلمداد كنم،ولي داشتم پيش خودم فكر مي كردم بد نيست اگر آدم مي خواد عاشق بشه،عاشق كسي بشه كه براش منفعت هم داشته باشه...امان از اين پول!تف به اين ثروت! لعنت بر اين مال دنيا...بيبن چطور معيارها و ارزشها رو در هم مي شكنه؟ كار دنيا به جايي رسيده كه مال و منال اساس عاشقي مي شه...آره مي شنوم...روزي صدبار تعريفاي مامانمو از دختر فلان كسك مي شنوم كه آره چنين و چنانه،تحصيل كرده است،پولداره،خونواده اش فلانه...باباش بهمانه و...و..و...اين مامان ما هم تا شستش خبر دار شد كه من از يكي خوشم اومده و اون يك كس مناسب من نيست-البته از نظر ايشون-به هر بهانه اي هر وقت گيرم مي آره بحث دختراي دم بخت مردم رو وسط مي كشه و تاريخچه شونو از سير تا پياز برام مي گه...من هم فقط گوش مي دم و لبخند مي زنم....البته اين ظاهر قضيه است...تهش دلم واسه خودم مي سوزه چون مي دونم حالا حالا ها بايد صبر كنم...هميشه عاشق كساني شدم كه مادرم اونا رو تاييد نمي كرد و مادرم هميشه از كساني خوشش اومد كه من هيچ احساسي كه بهشون نداشتم هيچ،از بعضي هاشون متنفر بودم....حالا چيكار كنيم به قول شما؟هيچي...هيچي....مگه كاري هم مي شه كرد؟.......صبر! فقط صبر...تا كي؟تا صد و بيست سال ديگه،تا روزي كه شرايط برام مهيا بشه كه بتونم واسه خاطر دل خودم زن بگيرم نه واسه خاطر رضايت و احتمالا پز دادن ديگران....اساس عاشق شدن من چيز ديگه اس،حالا به درست و غلطش كاري ندارم،مهم اينه كه از عقيده ام بر نمي گردم...بهاشو هم مي پردازم...صبر....صبر...تا الان سيزده سال شده،سيزده سال ديگه هم روش!چه خياليه وقتي اوضاعم ايني باشه كه گفتم؟ صبر...صبر! بالاخره يه روزي درست مي شه....ته دلم روشنه....از قديم گفتن:گر صبر كني ز غوره حلوا سازي(البته اگه ديكته حلوا رو درست نوشته باشم!)...منم منتظر همون حلواهه ام! صبر... يه وقت اگه سر خاكم اومديد حتما از حلوام بخوريد!!! نوش جونتون!شيرين كام باشيد.خدا همه رو به آرزوهاشون برسونه.آمين!
|
شروع كردم اداي پانتي رو در آوردن،منظورم يكي از خوانندگان بلاگمه كه لطف مي كنه و هميشه سر مي زنه و كامنت نمي ذاره،اسمش پانته آ است و من بهش مي گم پانتي....به هيچ وجه هم نمي گم پاني،چون به انگليسي معني كره اسب رو مي ده....حالا يعني چي كه گفتم دارم اداشو در مي آرم؟خب من معمولا تو بلاگام در مورد چند موضوع يه جا حرف نمي زدم،يه سوژه رو كه نشون مي كردم تا مي شد در موردش روده درازي مي كردم.ولي خب حس مي كنم ديگه مثل سابق حرفم نمي آد....نمي دونم شايد به اين دليل باشه كه آرزو دردم كمي بهتر شده...بهتر شده ولي خب جا زخمش حالا حالا ها مي مونه....
ديشب استاد احضارم كرد خونشون،يه شعر در وصف يكي از شاگرداي جديدش-كه دختر تو دل بروي نازيه- گفته بود و يك نسخه شو كه با خط زيباي خودش نوشته بود بهم هديه كرد...بهش حسوديم مي شه....بهترين زندگي رو كرده...يك عمر در كوه و طبيعت بوده....در هر دوراني زيباترين و بهترين دخترها شاگردش بودن...از همه شون كلي فيلم و عكس و خاطره و يادگاري داره...يه بار ازش خواستم بخشي از اون گنجينه گران بها شو نشونم بده...البته من دنبال گمشده خودم بودم ولي خب گفتم به اون بهانه گشتي هم در دنياي بدون بازگشت نوجووني بزنم...آرزو.....يه عكس ازش بود،رو يه صخره همراه دوستاش در نهايت غرور نشسته بود،زانو ها شو بغل گرفته و صورت قشنگش رو نسبت به دوربين كج كرده بود و فخر مي فروشيد...اون دوستش كه سمت چپ نشسته بود دست زير چونه زده بود و لبخند به لب داشت،يه لبخند ساده ولي قشنگ،يادمه يه زموني همسايه زيري ما بودن،ولي الان سالهاست كه رفتن....اون يكي دوست هم كه بهش مي گفتيم آنتن پمپيدو چون دومتر قدش بود اين ورش نشسته بود و ژست خاصي نگرفته بود...سه دختر به حالت يه مثلت وسط رودخونه رو سه تا صخره كوچيك مجزا نشسته بودن...آرزو بالاتر از همه و در ژست يك شاهزاده خانوم كوچك...پيش خودم گفتم استاد،اگه هنر تو رو داشتم،اگه يك دهم تو بلد بودم شعر بگم،در وصف آرزو يك ديوان مي سرودم...بله،اين سانازك تو هم زيباست،حرفي نيست،ولي آرزو بانوي كوچك من چيز ديگريه...اي كاش يك خط،فقط يك خط مي تونستم شعر بگم.
مامانم با لبخندي خاص بهم خبر داد كه پسر دائيم كه الان پونزده ساله فرانسه زندگي مي كنه عاشق دختر خاله كوچيكم شده و مي خوان باهم ازدواج كنن...خنده ام گرفت...پسردائيم كه الان 23 سالشه و از بچگي وسط دخترا بزرگ شده و خودش هر بار ايران مي اومد از شاهكاراش برام تعريف مي كرد،يهو بعد دو بار ملاقات با دختر خاله ام عاشقش شده!البته دخترخاله ام چهره خوبي داره ولي بيشتر از اون زرنگه،خيلي زرنگ! پارسال كه مادر بزرگم فوت كرد و پسر دائيم بعد سالها دوري به ايران بازگشت تا در مراسم ترحيمش حضور داشته باشه براي اولين بار اين دخترخاله ما رو واسه اولين بار مي بينه...يادمه اون دوران دخترخاله ام عجيب هوس سفر خارج به سرش زده بود و شوهر خاله ام كه از اون دگماي انعطاف ناپذيره گفته بود،اول شوهر مي كني بعد هرجا دوست داشتي مي توني بري...خب،و حالا مي شه گفت كه دخترخاله ام به اين ترتيب به هدفش رسيده!اصلا نمي خوام ارتباط عاشقانه اونا رو خفيف جلوه بدم،نه،هرگز به خودم اجازه نمي دم احساسات كسي رو كوچيك قلمداد كنم،ولي داشتم پيش خودم فكر مي كردم بد نيست اگر آدم مي خواد عاشق بشه،عاشق كسي بشه كه براش منفعت هم داشته باشه...امان از اين پول!تف به اين ثروت! لعنت بر اين مال دنيا...بيبن چطور معيارها و ارزشها رو در هم مي شكنه؟ كار دنيا به جايي رسيده كه مال و منال اساس عاشقي مي شه...آره مي شنوم...روزي صدبار تعريفاي مامانمو از دختر فلان كسك مي شنوم كه آره چنين و چنانه،تحصيل كرده است،پولداره،خونواده اش فلانه...باباش بهمانه و...و..و...اين مامان ما هم تا شستش خبر دار شد كه من از يكي خوشم اومده و اون يك كس مناسب من نيست-البته از نظر ايشون-به هر بهانه اي هر وقت گيرم مي آره بحث دختراي دم بخت مردم رو وسط مي كشه و تاريخچه شونو از سير تا پياز برام مي گه...من هم فقط گوش مي دم و لبخند مي زنم....البته اين ظاهر قضيه است...تهش دلم واسه خودم مي سوزه چون مي دونم حالا حالا ها بايد صبر كنم...هميشه عاشق كساني شدم كه مادرم اونا رو تاييد نمي كرد و مادرم هميشه از كساني خوشش اومد كه من هيچ احساسي كه بهشون نداشتم هيچ،از بعضي هاشون متنفر بودم....حالا چيكار كنيم به قول شما؟هيچي...هيچي....مگه كاري هم مي شه كرد؟.......صبر! فقط صبر...تا كي؟تا صد و بيست سال ديگه،تا روزي كه شرايط برام مهيا بشه كه بتونم واسه خاطر دل خودم زن بگيرم نه واسه خاطر رضايت و احتمالا پز دادن ديگران....اساس عاشق شدن من چيز ديگه اس،حالا به درست و غلطش كاري ندارم،مهم اينه كه از عقيده ام بر نمي گردم...بهاشو هم مي پردازم...صبر....صبر...تا الان سيزده سال شده،سيزده سال ديگه هم روش!چه خياليه وقتي اوضاعم ايني باشه كه گفتم؟ صبر...صبر! بالاخره يه روزي درست مي شه....ته دلم روشنه....از قديم گفتن:گر صبر كني ز غوره حلوا سازي(البته اگه ديكته حلوا رو درست نوشته باشم!)...منم منتظر همون حلواهه ام! صبر... يه وقت اگه سر خاكم اومديد حتما از حلوام بخوريد!!! نوش جونتون!شيرين كام باشيد.خدا همه رو به آرزوهاشون برسونه.آمين!
|
Saturday, September 25, 2004
با اومدن پاييز باز محلمون در خاموشي و سكوت فرو رفت...نمي دونم اين چه حكمتيه!تفاوت زماني سي و يكم شهريور با اول مهر فقط در يه روزه...ولي سي و يكم كه بيرون مي آي همه رو شاد و خندون و مشغول گشت و گذار مي بيني،و فرداش انگار گرد مرگ پاشيدن تو كوچه ها...هيشكي رو نمي بيني...آخ كه ازت متنفرم پاييز!هميشه ازت بدم مي اومد،چه زماني كه با شروعت سر كلاس مي رفتم و چه الان كه چهار پنج سالي مي شه كه فارغ التحصيل شدم و اومدن تو برام هيچ معنا و مفهومي نداره...كاري ندارم با كي خوبي و با كي بد،ولي امسال بايد مثل بچه آدم راتو بكشي و بري و كاري به كارمون نداشته باشي...فراموش نمي كنم كه پارسال يكي از عزيزترين دوستانمو براي هميشه با خودت بردي،ولي امسال ديگه چنين اجازه اي بهت نمي دم...برو و جاي ديگري سفره نحس بدشگوني هاتو پهن كن...!!!
طرفداراي پاييز باهام چپ افتادن نه؟متاسفم،من هيچ وقت نمي تونم با پاييز دوست بشم،از بچگي با اومدنش احساس مرگ و بدبختي مي كردم...بامزه است!سر رسيد سال 68 رو ديروز مرور مي كردم،ديدم اون موقع من سوم راهنمايي بودم ولي با اين حال در مطالب مربوط به اول مهر نوشتم:آغاز ماههاي بدبختي! چي؟برم كشكمو بسابم؟بهم مي گيد تنبل؟درس نخون؟نمي دونم،شايد حق با شما باشه...شايد من تنبل و از زير درس در رو بودم،فقط نمي دونم چطور با اين اوصاف ديپلممو از كالج البرز و ليسانسم رو در رشته مهندسي برق از دانشكده فني تهران گرفتم؟لابد تصادفي بوده؟چي؟چقدر پز مي دم؟دستتون درد نكنه والا!من كه هرچي بگم شما يه چيزي پشت بندش بهم مي گيد!اصلا نا من كاري به كار شما طرفداراي پاييز ندارم،شما هم لطفا منو مورد لطف قرار نديد....
از اون شبي كه آرزو رو در حال سانديس خوردن ديدم،تقريبا هر شب موقع پياده روي به نيت اون سانديس خوردم...فكر مي كنم صاحب فروشگاه محلمون از قبل خريدهاي من در چند ماه گذشته ثروت هنگفتي به جيب زده باشه...در هر حال خودتون حساب كنيد پنج ماه هر روز از كسي سانديس خريدن به نظر شما مبلغ قابل توجهي نمي شه؟در هر حال خدا شب سي و يكم مرادم رو بهم داد.با دوستم سانديس خوران از فروشگاه بيرون مي اومديم كه به آرزو و مادرش برخورديم،طبق معمول خودش پشت رل نشسته بود،بعد مدتها از نزديك صورتشو مي ديدم و عجبا كه تونستم صاف و مستقيم بهش نگاه كنم...احساس كردم با ديدن من يه لحظه حالت چهره اش تغيير كرد...موقع پياده شدن هم من و دوستم داشتيم از كنار ماشينشون رد مي شديم،زنجير كردن ماشينشونو بهانه كرد و نگاهشو از ما مخفي كرد...مي دونيد چيه؟حالا ديگه مطمئنم آرزو به اين دليل كه ازم رنجيده بود نبود كه بهم پاسخ منفي داد،اون از دست خودش ناراحته،خب شايد من هم اگه در خونواده اي زندگي مي كردم كه همه موفق به ادامه تحصيل و راهيابي به دانشگاه شدن الا من،دلم به حال خودم مي سوخت و اخمهام مي رفت تو هم...آرزو ماموريت تو با قبولي خواهرات در دانشگاه به پايان رسيد...من جاي تو بودم كمي به خودم فكر مي كردم...دختري به خوبي و زيبايي تو حيفه كه پشت درهاي بسته دانشگاه باقي بمونه...اي كاش اون كساني كه ما دوستشون داريم و صلاحشونو مي خوايم يه كم به اندازه ما براي خودشون دل مي سوزوندن...روزگار خيلي عوضيه،نه؟
با موي سفيد و هفتاد سال سن،قد يه الاغ فهم و شعور نداره...بي دليل كه بهم توهين مي كنه هيچ،برام شيشكي مي كشه و مي گه سه سال مي شينم و خيلي معذرت مي خوام مي رينم،كسي نمي تونه بهم چيزي بگه...از خودم مي پرسم اين زن كجا تربيت شده؟شغلش چي بوده؟تربيتش ماله كجاست؟واقعا چرا اين قدر آدم بي شعور زياده؟
كتاب سيزدهم قصه هاي جزيره رو هم به اتمام رسوندم،حالا باز براي يه مدتي هيچ منبعي ندارم كه ازش الهام بگيرم،هميشه و در هر دوره اي به استادم خانوم مونت گومري وابسته بودم،اون بود كه نوشتن يادم داد،استاد!هنوز داستانم تموم نشده،يه كم ازش باقي مونده،نمي شه يه جوري بهم تقلب برسوني؟راستش نگرانم بدون كمكهاي شما سرچشمه خلاقيتم خيلي زود خشك بشه...دعا كنيد من داستانم رو هر چه سريعتر تموم كنم...با امسال دقيقا چهار سال شد كه دارم روش كار مي كنم.
|
طرفداراي پاييز باهام چپ افتادن نه؟متاسفم،من هيچ وقت نمي تونم با پاييز دوست بشم،از بچگي با اومدنش احساس مرگ و بدبختي مي كردم...بامزه است!سر رسيد سال 68 رو ديروز مرور مي كردم،ديدم اون موقع من سوم راهنمايي بودم ولي با اين حال در مطالب مربوط به اول مهر نوشتم:آغاز ماههاي بدبختي! چي؟برم كشكمو بسابم؟بهم مي گيد تنبل؟درس نخون؟نمي دونم،شايد حق با شما باشه...شايد من تنبل و از زير درس در رو بودم،فقط نمي دونم چطور با اين اوصاف ديپلممو از كالج البرز و ليسانسم رو در رشته مهندسي برق از دانشكده فني تهران گرفتم؟لابد تصادفي بوده؟چي؟چقدر پز مي دم؟دستتون درد نكنه والا!من كه هرچي بگم شما يه چيزي پشت بندش بهم مي گيد!اصلا نا من كاري به كار شما طرفداراي پاييز ندارم،شما هم لطفا منو مورد لطف قرار نديد....
از اون شبي كه آرزو رو در حال سانديس خوردن ديدم،تقريبا هر شب موقع پياده روي به نيت اون سانديس خوردم...فكر مي كنم صاحب فروشگاه محلمون از قبل خريدهاي من در چند ماه گذشته ثروت هنگفتي به جيب زده باشه...در هر حال خودتون حساب كنيد پنج ماه هر روز از كسي سانديس خريدن به نظر شما مبلغ قابل توجهي نمي شه؟در هر حال خدا شب سي و يكم مرادم رو بهم داد.با دوستم سانديس خوران از فروشگاه بيرون مي اومديم كه به آرزو و مادرش برخورديم،طبق معمول خودش پشت رل نشسته بود،بعد مدتها از نزديك صورتشو مي ديدم و عجبا كه تونستم صاف و مستقيم بهش نگاه كنم...احساس كردم با ديدن من يه لحظه حالت چهره اش تغيير كرد...موقع پياده شدن هم من و دوستم داشتيم از كنار ماشينشون رد مي شديم،زنجير كردن ماشينشونو بهانه كرد و نگاهشو از ما مخفي كرد...مي دونيد چيه؟حالا ديگه مطمئنم آرزو به اين دليل كه ازم رنجيده بود نبود كه بهم پاسخ منفي داد،اون از دست خودش ناراحته،خب شايد من هم اگه در خونواده اي زندگي مي كردم كه همه موفق به ادامه تحصيل و راهيابي به دانشگاه شدن الا من،دلم به حال خودم مي سوخت و اخمهام مي رفت تو هم...آرزو ماموريت تو با قبولي خواهرات در دانشگاه به پايان رسيد...من جاي تو بودم كمي به خودم فكر مي كردم...دختري به خوبي و زيبايي تو حيفه كه پشت درهاي بسته دانشگاه باقي بمونه...اي كاش اون كساني كه ما دوستشون داريم و صلاحشونو مي خوايم يه كم به اندازه ما براي خودشون دل مي سوزوندن...روزگار خيلي عوضيه،نه؟
با موي سفيد و هفتاد سال سن،قد يه الاغ فهم و شعور نداره...بي دليل كه بهم توهين مي كنه هيچ،برام شيشكي مي كشه و مي گه سه سال مي شينم و خيلي معذرت مي خوام مي رينم،كسي نمي تونه بهم چيزي بگه...از خودم مي پرسم اين زن كجا تربيت شده؟شغلش چي بوده؟تربيتش ماله كجاست؟واقعا چرا اين قدر آدم بي شعور زياده؟
كتاب سيزدهم قصه هاي جزيره رو هم به اتمام رسوندم،حالا باز براي يه مدتي هيچ منبعي ندارم كه ازش الهام بگيرم،هميشه و در هر دوره اي به استادم خانوم مونت گومري وابسته بودم،اون بود كه نوشتن يادم داد،استاد!هنوز داستانم تموم نشده،يه كم ازش باقي مونده،نمي شه يه جوري بهم تقلب برسوني؟راستش نگرانم بدون كمكهاي شما سرچشمه خلاقيتم خيلي زود خشك بشه...دعا كنيد من داستانم رو هر چه سريعتر تموم كنم...با امسال دقيقا چهار سال شد كه دارم روش كار مي كنم.
|
Tuesday, September 21, 2004
صبح تو راه رفتن به سر كار،با خودم فكر مي كردم كه به محض برگشتن به منزل،مي شينم و اون مطلبي رو كه چند روزه دارم روش فكر مي كنم و دوست دارم بنويسمش مي نويسم و مي ريزم رو بلاگ...يه مصاحبه اي از يه زن هم جنس گراي ايراني تو سايت تكتاز خونده بودم كه حسابي منو به فكر فرو برده بود..توجه كنيد كه من گفتم هم جنس گرا، نه هم جنس باز!هم جنس گرا كسي است كه با هم جنس هاي خودش احساس آرامش و امنيت بيشتري مي كنه و با اونا راحت تره.يعني اون مرضي كه تقريبا همه مون داريم!....به هرحال،يه پيشامدي باعث شد موضوع زن هم جنس گرا رو فراموش كنم و برخلاف تصميم امروز صبحم مطلب ديگري رو بنويسم.
تصادفا امروز يكي از دوستاي قديميم رو ملاقات كردم،كسي كه از دوران دبيرستان ديگه ملاقاتش نكرده بودم،كلي خوش و بش كرديم و ياد قديما افتاديم.چهره اش خيلي تغيير كرده بود،بهش گفتم فلاني چقدر عوض شدي! انگاري پير شدي.
لبخندي زد و آهسته گفت:فكر كردي تو نشدي؟ صداش پر از درد بود،پر از اعتراض،پر از شكايت به اين مرام بي صاحاب روزگار....در مدتي كه پاي صحبتش بودم،به عينه مي ديدم كه ما جوونا چه مشكلات يكساني داريم،غم بي كاري و بي پولي رو كه بذاري كنار،همه مون يه نغمه غم انگيز هم تو زندگيمون داريم...چه حرفهايي زد...حرفهايي كه مطمئنم در مورد خيلي ها صدق مي كنه...باز گلي به جمال شجاعتش كه گفت ما كه اگه بوديم غرورمون هرگز اجازه نمي ده به زبون بياريم چون فكر مي كنيم به نوعي تظاهر به ضعفه و اگر كسي بشنوه در مورد ما بد فكر خواهد كرد...آره،بيشتر كسايي كه تنها بودن رو انتخاب كردن در واقع غرورشونو به همه چيز ترجيح دادن.با خودشون فكر كردن اگه من به شكستهايي كه خوردم و يا به ياسي كه وجودم رو پر كرده اعتراف كنم همه منو مسخره مي كنن،كسايي كه خودشون هزارتا مشكل دارن واسه من سرشونو خردمندانه تكون مي دن و اظهار تاسف مي كنن....بخوره تو سرشون،من دلسوزري اونا رو نمي خوام،حاضرم بميرم ولي صدام در نياد....ولي خب حرفهايي كه اون زد واقعا جاي تامل داشت.يه سري از حرفهاشو كه روم تاثير هم گذاشت خلاصه وار براتون تكرار مي كنم،بخونيد و بعد بگيد اي بابا در مورد من كه صادق نيست.جون خودتون! فكر مي كنيد تا كي مي شه همه رو گول زد؟آيا به قيمت حفظ غرور آدم بايد حتي سر خودش هم كلاه بذاره؟
-وقتي يه دختر و پسرو مي بينم كه دست هم ديگه رو گرفتن و چيك تو چيك هم راه مي رن بي اختيار حسوديم مي شه،به خودم مي گم فلاني،تو با خودت چيكار كردي؟تو اون دنيا جواب قلب و احساست رو چي مي دي؟
-چه حسي بهت دست مي ده وقتي احساس كني كه هيچ جنس مخالفي بهت علاقه نداره؟البته از اين كه آدم احساس كنه كه تو اين آسمون پر ستاره حتي يه ستاره به اسم خودش نداره يه جور حس بي خيالي به آدم دست مي ده،لااقل خيالت راحته كه تو چه باشي چه نباشي آب از آب تكون نمي خوره،ولي خودمونيم،ته اين بي خيالي چقدر دردناكه....
- عادت دارم با دوستام برم خريد،به هر مناسبتي كه باشه همراهشون مي رم،اونا معتقدن كه من سليقه خوبي در انتخاب جنس دارم و واسه همين هميشه مي فرستن دنبالم،فكر مي كني چه حسي بهم دست مي ده وقتي مي بينم همه دارن واسه زيداشون هديه مي خرن ولي من هيشكيو ندارم كه بهش هديه بدم؟مي خندي؟صبر كن،نوبت تو هم مي شه!
- شبها وقتي چراغ اتاقمو خاموش مي كنم كه بخوابم به شدت احساس تنهايي مي كنم،به خودم مي گم خدايا تا كي بايد تنها بخوابم؟دوست دارم يكي رو بغل كنم،دوست دارم گرمي و حرارت يه بدن رو رو سينه ام حس كنم،دوست دارم در آغوش گرفتن و بر سينه فشردن كسي كه از صميم قلب دوستش دارم رو تجربه كنم....تنها حجمي كه در اين لحظات پر درد تنهايي فضاي بين بازوها و سينه ام رو پر مي كنه بالشمه،سالهاست كه اين بالش داره اين نقش رو ايفا مي كنه.
- يه دوست دارم كه تمام دختراي محل باهاش سلام و عليك دارن،صغير و كبير،بزرگ و كوچيك،مي ايستن و باهاش سلام و عليك و صحبت مي كنن،چه حالي بهت دست مي ده وقتي تو محل چندين و چند ساله ات راه بري ولي يكي از دخترهاي همسايه هم محض رضاي خدا بهت يه سلام خشك و خالي نكنه؟
- هر روز در شهر،تو كوچه و خيابون از بين صدها دختر رد مي شم و مي دونم كه هيچ كدومشون به من تعلق ندارن...
- دوست دارم به يه نفر بگم دوستت دارم،ولي كي؟به هركي گفتم از فرداش ديگه نخواست منو ببينه.
- از خودم مي پرسم مگه فلاني چي داشت كه من ندارم؟چرا فساني دوستي با اونو به دوستي با من ترجيح داد؟مگه من چه عيبي دارم؟
- همه اينا رو گفتم ولي اينم بگم كه از بابت اين مسائل متاسف نيستم.همه تون بريد به جهنم! حاضرم بميرم ولي منت نكشم.
من كه آخرش حرفي براي گفتن نداشتم.فكر مي كنم هر كي بخواد غرورشو حفظ كنه و پاك بمونه كم و بيش چنين دردهايي رو تحمل خواهد كرد.دوست دختر زياد پيدا مي شه ولي دختر خوب كم گير مي آد،يا شايد بهتر باشه بگم اصلا گير نمي آد................................!؟؟
|
تصادفا امروز يكي از دوستاي قديميم رو ملاقات كردم،كسي كه از دوران دبيرستان ديگه ملاقاتش نكرده بودم،كلي خوش و بش كرديم و ياد قديما افتاديم.چهره اش خيلي تغيير كرده بود،بهش گفتم فلاني چقدر عوض شدي! انگاري پير شدي.
لبخندي زد و آهسته گفت:فكر كردي تو نشدي؟ صداش پر از درد بود،پر از اعتراض،پر از شكايت به اين مرام بي صاحاب روزگار....در مدتي كه پاي صحبتش بودم،به عينه مي ديدم كه ما جوونا چه مشكلات يكساني داريم،غم بي كاري و بي پولي رو كه بذاري كنار،همه مون يه نغمه غم انگيز هم تو زندگيمون داريم...چه حرفهايي زد...حرفهايي كه مطمئنم در مورد خيلي ها صدق مي كنه...باز گلي به جمال شجاعتش كه گفت ما كه اگه بوديم غرورمون هرگز اجازه نمي ده به زبون بياريم چون فكر مي كنيم به نوعي تظاهر به ضعفه و اگر كسي بشنوه در مورد ما بد فكر خواهد كرد...آره،بيشتر كسايي كه تنها بودن رو انتخاب كردن در واقع غرورشونو به همه چيز ترجيح دادن.با خودشون فكر كردن اگه من به شكستهايي كه خوردم و يا به ياسي كه وجودم رو پر كرده اعتراف كنم همه منو مسخره مي كنن،كسايي كه خودشون هزارتا مشكل دارن واسه من سرشونو خردمندانه تكون مي دن و اظهار تاسف مي كنن....بخوره تو سرشون،من دلسوزري اونا رو نمي خوام،حاضرم بميرم ولي صدام در نياد....ولي خب حرفهايي كه اون زد واقعا جاي تامل داشت.يه سري از حرفهاشو كه روم تاثير هم گذاشت خلاصه وار براتون تكرار مي كنم،بخونيد و بعد بگيد اي بابا در مورد من كه صادق نيست.جون خودتون! فكر مي كنيد تا كي مي شه همه رو گول زد؟آيا به قيمت حفظ غرور آدم بايد حتي سر خودش هم كلاه بذاره؟
-وقتي يه دختر و پسرو مي بينم كه دست هم ديگه رو گرفتن و چيك تو چيك هم راه مي رن بي اختيار حسوديم مي شه،به خودم مي گم فلاني،تو با خودت چيكار كردي؟تو اون دنيا جواب قلب و احساست رو چي مي دي؟
-چه حسي بهت دست مي ده وقتي احساس كني كه هيچ جنس مخالفي بهت علاقه نداره؟البته از اين كه آدم احساس كنه كه تو اين آسمون پر ستاره حتي يه ستاره به اسم خودش نداره يه جور حس بي خيالي به آدم دست مي ده،لااقل خيالت راحته كه تو چه باشي چه نباشي آب از آب تكون نمي خوره،ولي خودمونيم،ته اين بي خيالي چقدر دردناكه....
- عادت دارم با دوستام برم خريد،به هر مناسبتي كه باشه همراهشون مي رم،اونا معتقدن كه من سليقه خوبي در انتخاب جنس دارم و واسه همين هميشه مي فرستن دنبالم،فكر مي كني چه حسي بهم دست مي ده وقتي مي بينم همه دارن واسه زيداشون هديه مي خرن ولي من هيشكيو ندارم كه بهش هديه بدم؟مي خندي؟صبر كن،نوبت تو هم مي شه!
- شبها وقتي چراغ اتاقمو خاموش مي كنم كه بخوابم به شدت احساس تنهايي مي كنم،به خودم مي گم خدايا تا كي بايد تنها بخوابم؟دوست دارم يكي رو بغل كنم،دوست دارم گرمي و حرارت يه بدن رو رو سينه ام حس كنم،دوست دارم در آغوش گرفتن و بر سينه فشردن كسي كه از صميم قلب دوستش دارم رو تجربه كنم....تنها حجمي كه در اين لحظات پر درد تنهايي فضاي بين بازوها و سينه ام رو پر مي كنه بالشمه،سالهاست كه اين بالش داره اين نقش رو ايفا مي كنه.
- يه دوست دارم كه تمام دختراي محل باهاش سلام و عليك دارن،صغير و كبير،بزرگ و كوچيك،مي ايستن و باهاش سلام و عليك و صحبت مي كنن،چه حالي بهت دست مي ده وقتي تو محل چندين و چند ساله ات راه بري ولي يكي از دخترهاي همسايه هم محض رضاي خدا بهت يه سلام خشك و خالي نكنه؟
- هر روز در شهر،تو كوچه و خيابون از بين صدها دختر رد مي شم و مي دونم كه هيچ كدومشون به من تعلق ندارن...
- دوست دارم به يه نفر بگم دوستت دارم،ولي كي؟به هركي گفتم از فرداش ديگه نخواست منو ببينه.
- از خودم مي پرسم مگه فلاني چي داشت كه من ندارم؟چرا فساني دوستي با اونو به دوستي با من ترجيح داد؟مگه من چه عيبي دارم؟
- همه اينا رو گفتم ولي اينم بگم كه از بابت اين مسائل متاسف نيستم.همه تون بريد به جهنم! حاضرم بميرم ولي منت نكشم.
من كه آخرش حرفي براي گفتن نداشتم.فكر مي كنم هر كي بخواد غرورشو حفظ كنه و پاك بمونه كم و بيش چنين دردهايي رو تحمل خواهد كرد.دوست دختر زياد پيدا مي شه ولي دختر خوب كم گير مي آد،يا شايد بهتر باشه بگم اصلا گير نمي آد................................!؟؟
|
Wednesday, September 15, 2004
ديشب به خوابم اومدي...آرزو بعد سالها تو رو شونزده ساله مي ديدم،دستت رو گرفته بودم و مي دويدم،بعد نمي دونم چي شد به يه جاي امن كه رسيديم،ايستادم و دست به جيب بردم و يه چيزي رو گذاشتم تو مشتت،يادم نيست چي بود،فقط يادمه وقتي بهت مي دادمش گفتم:بيا،اين ماله توئه!با تعجب بهم خيره شدي.دستي به گونه ات كشيدم و لبخند زنان باهات خداحافظي كردم.....مي دوني،دوست دارم باهات بدوم،تا اون سر دنيا،تا هرجا كه نفس داشته باشم،دوست دارم باهات برقصم،درسته،رقص بلد نيستم،ولي به خدا پا به پات خواهم اومد،مطمئن باش،آرزو شروع كن!آرزو برقص...
تو رو در همون لباس صورتي اپل دارت با دامن بلند فرض مي كنم،هموني كه اون شب تابستوني در تولد استادمون پوشيده بودي،لحظه اي رو كه از جا بلند شدي تا برقصي چه خوب يادمه،چه نجيب و چه متين مي رقصيدي،چه آرام و چه دلنشين بود حركات فريبنده تن و بدنت،يهو چه شوري تو اون جمع به پا شد...آرزو به عشق كي اون جوري مي رقصيدي؟ آرزو بذار منم بهت ملحق بشم،روبروت وامي سم،مي خوام پا به پات برقصم،با ايستادنت مي ايستم،با نشستنت مي شينم،با لرزش سينه ات سينه مو مي لرزونم،با حركات موزون و ريتميك دستات منم دستامو تكون مي دم،با هر چرخش بدنت منم بدنمو مي چرخونم...بشين...پاشو...بلرز...بچرخ..بشين،پاشو،بلرز،بچرخ
آرزو اشك جلو چشمامو گرفت،ولي مهم نيست تو ادامه بده،رقصو متوقف نكن،آرزو تار مي بينمت ولي نمي خوام از رقصيدن دست بردارم،مي خوام پا به پات تا نفس آخر برقصم....بشين،پا شو،بلرز،بچرخ.......به اشكام توجه نكن،برقص آرزو!برقص!برقص!!
چشام سياهي مي رن،ديگه نمي بينمت، ولي هنوز صداي قدمهاتو مي شنوم،آرزو ادامه بده،مبادا يه وقت وايسي ها،افتادم زمين؟اشكالي نداره،ادامه بده!ادامه بده!پاتو هم اگه گذاشتي رو من گذاشتي،حتي اگر لگدم هم كردي اشكالي نداره،تحت هر شرايطي به كارت ادامه بده...لبخند! لبخند فراموشت نشه آرزو،روزگار نشسته و داره تماشامون مي كنه،زندگي نيزه هاي تيز تلخكامي هاشو به سمتمون نشونه گرفته،يه لحظه از حركت بايستي زدتت،آرزو مبادا بالت تير بخوره عزيزم،برقص آرزو...برقص...چي؟چند تا نيزه فرو رفته به سينه ام؟يكي هم داره مي آد كه بخوره به قلبم؟ مهم نيست،ادامه بده آرزو ادامه بده....ادامه بده....
آرزو ديگه نه مي بينمت و نه صداتو مي شنوم،ولي هنوز مي دونم هستي،گرماتو احساس مي كنم،تا زماني كه وجودت رو احساس كنم منم به مقاومت كردن ادامه مي دم،تو فقط از حركت نايست،رقص تو بهم روحيه مي ده،لبخندت زندگيمه،شاديت همه چيمه،پس نگران چي هستي؟من تا آخر باهاتم.آرزو برقص! آرزو بخند!آرزو زندگي كن،من در هر شرايطي باهاتم.
|
تو رو در همون لباس صورتي اپل دارت با دامن بلند فرض مي كنم،هموني كه اون شب تابستوني در تولد استادمون پوشيده بودي،لحظه اي رو كه از جا بلند شدي تا برقصي چه خوب يادمه،چه نجيب و چه متين مي رقصيدي،چه آرام و چه دلنشين بود حركات فريبنده تن و بدنت،يهو چه شوري تو اون جمع به پا شد...آرزو به عشق كي اون جوري مي رقصيدي؟ آرزو بذار منم بهت ملحق بشم،روبروت وامي سم،مي خوام پا به پات برقصم،با ايستادنت مي ايستم،با نشستنت مي شينم،با لرزش سينه ات سينه مو مي لرزونم،با حركات موزون و ريتميك دستات منم دستامو تكون مي دم،با هر چرخش بدنت منم بدنمو مي چرخونم...بشين...پاشو...بلرز...بچرخ..بشين،پاشو،بلرز،بچرخ
آرزو اشك جلو چشمامو گرفت،ولي مهم نيست تو ادامه بده،رقصو متوقف نكن،آرزو تار مي بينمت ولي نمي خوام از رقصيدن دست بردارم،مي خوام پا به پات تا نفس آخر برقصم....بشين،پا شو،بلرز،بچرخ.......به اشكام توجه نكن،برقص آرزو!برقص!برقص!!
چشام سياهي مي رن،ديگه نمي بينمت، ولي هنوز صداي قدمهاتو مي شنوم،آرزو ادامه بده،مبادا يه وقت وايسي ها،افتادم زمين؟اشكالي نداره،ادامه بده!ادامه بده!پاتو هم اگه گذاشتي رو من گذاشتي،حتي اگر لگدم هم كردي اشكالي نداره،تحت هر شرايطي به كارت ادامه بده...لبخند! لبخند فراموشت نشه آرزو،روزگار نشسته و داره تماشامون مي كنه،زندگي نيزه هاي تيز تلخكامي هاشو به سمتمون نشونه گرفته،يه لحظه از حركت بايستي زدتت،آرزو مبادا بالت تير بخوره عزيزم،برقص آرزو...برقص...چي؟چند تا نيزه فرو رفته به سينه ام؟يكي هم داره مي آد كه بخوره به قلبم؟ مهم نيست،ادامه بده آرزو ادامه بده....ادامه بده....
آرزو ديگه نه مي بينمت و نه صداتو مي شنوم،ولي هنوز مي دونم هستي،گرماتو احساس مي كنم،تا زماني كه وجودت رو احساس كنم منم به مقاومت كردن ادامه مي دم،تو فقط از حركت نايست،رقص تو بهم روحيه مي ده،لبخندت زندگيمه،شاديت همه چيمه،پس نگران چي هستي؟من تا آخر باهاتم.آرزو برقص! آرزو بخند!آرزو زندگي كن،من در هر شرايطي باهاتم.
|
Monday, September 13, 2004
از قديم گفتن اگه مي خواي چيزي رو فراموش كني كاري كن اون چيز جلو چشمت نباشه،بقول معروف از دل برود هر آن چه از ديده برفت...نمي دونم كي اين ضرب المثل رو گفته،و نمي دونم تا چه حد مصداق پيدا مي كنه،شايد براي شما يا اون كسي كه اين جمله رو گفته صادق باشه ولي متاسفانه در مورد من نه!نمي خوام بهتون نق بزنم،نمي خوام حتي ازتون راه حل بپرسم،هر كي درد خودش رو داره،خودشم بايد با دردش بسازه،مردم كه بي كار نيستن واسه آدم نسخه بپيچن!آه و ناله كردن كار آدم هاي ضعيفه....بله...ديشب خيلي برام جالب بود،بعد مدتها داشتم اون آهنگي رو كه عادت دارم باهاش زمزمه كنم « آي آرزو...برگرد پيشم آرزو» رو گوش مي دادم...گفتم حالا كه از شور و حال اوليه ام كم شده و تونستم يه جوري با مسئله كنار بيام،بذار يه بار ديگه اين آهنگ رو گوش بدم ببينم هنوزم برام اون حالت ويژه رو داره يا نه...معلوم بود كه نداشت،اينو خودم حدس مي زدم،ولي بازم وقتي آهنگ تموم شد بوضوح مي ديدم كه چشمام دارن مرطوب مي شن،هنوز يه جاي دلم بد مي سوزه،با اين كه اندازه يه لكه است،ولي دردش قد يه دنياست...آقا،كي گفته از دل برود هر آن چه كه از ديده برفت؟اين مزخرفو كي سر هم كرده؟آخ آرزو...آرزو..... بد جور دلم گرفت....دوستم اومد دنبالم....باهم قدم مي زديم،بهش گفتم كه خواهراي آرزو دانشگاه سراسري هم قبول شدن،اونم واسم تعريف كرد كه خواهر آرزو با فلان كس دوست شده...سرمو با تاسف تكون دادم،آره به من چه!تو كه نه داداششي نه كس ديگه ايش...مذهبي هم كه نيستي،پس برو دنبال كارت! دلم سوخت،اين دلم بود كه مي سوخت،آخه فلاني رو چه به خواهر آرزو؟از سرش هم زياده،همون طور كه آرزو از سر پيمان زيادي بود...به هر حال قدر زر زرگر بداند قدر گهر گهري...آره،واسه خودم قدم مي زدم،چهره آرزو مدام جلو چشمم بود،همه اش احساس مي كردم يه گوشه ايستاده و داره تماشام مي كنه...آره،اين جوري از دل مي رود هر آن چيز كه از ديده برفت آقاي ضرب المثل ساز....شب خوبيه،بزنم بيرون،امشب مثلا عيده،برم بلكه خواهر آرزو رو هم ببينم،خودش رو هم كه مهم نيست ببينم يا نه،چه لزومي داره ببينم وقتي كه به صورت هر دختر جووني كه نگاه مي كنم قيافه اون مي آد جلوي چشمام؟
|
|
Friday, September 10, 2004
محبت همون محبته،مي دونم،ولي نمي دونم چرا هر چي بيشتر و بيشتر به ديگران محبت مي كنم،باز برام اون لذتي رو نداره كه اگر تو در زندگيم حضور داشتي و به تو محبت مي كردم...اصلا انگار محبت كردن به تو يه حسن ديگه اي داره،به خودم مي گم اشكالي نداره كه تو نيستي،به جاي تو به صد نفر ديگه محبت مي كنم،به عزيزانم،به پدرم،مادرم،دوستانم...ولي باز كه به قلبم مراجعه مي كنم مي بينم يه چيزي كم دارم،يه حفره تو دلمه،حفرهاي كه ظاهرا با محبت كردن به صدها نفر ديگه هم پر نخواهد شد،فقط تو آرزو،فقط تو بايد باشي تا اين خلا پر بشه،انگار محبت كردن به تو به محبت كردن به صدها نفر ارجحيت داره...چرا؟چرا نمي تونم جاتو پركنم؟خدا چه چيزي رو در وجودت قرار داده كه در وجود من نيست...اي كاش مي تونستم بدستت بيارم....هر چي بيشتر مي گذره بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه چيزي كه گم كردم پيش توئه،اي كاش مي دونستم چي گم كردم،اي كاش مي دونستم تا ببينم مي شه براش معادلي پيدا كرد يا نه؟شايد تو به اين زوديها نياي،خب تا اون موقع من چارهاي ندارم جز اين كه با يه چيزي دلمو مشغول كنم...هيچي جاي تو رو نمي گيره،هيچ كسي مثل تو نمي شه،تو چي داشتي كه بقيه ندارن؟
دوست داشتم در آغوشت مي گرفتم،دوست داشتم تو رو روي سينهام مي فشردم،دوست داشتم نوازشت كنم و موهاتو به هم مي ريختم،دوست داشتم لمست كنم....آرزو چشمهاي بادومي رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،دماغ ريز سر بالا و لبهاي باريك و گرد رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،ولي چرا اوني كه تو داري با بقيه فرق داره؟يا شايد هم من اينجوري تصور مي كنم؟
آرزو امشب خيلي هواتو كرده بودم،بازم به نيابت از تو خواهرتو تماشا كردم،خيلي شبيهته ولي تو چيز ديگري هستي..اي كاش خبر داشتم كي از كنج تنهاييهات بيرون مي زني،كي دوباره سر و كله ات تو كوچه هاي محل پيدا مي شه.دوست داشتم يه شعر در وصفت مي گفتم،يه شعري كه تمام و كمال توصيفت كنه،احساسم رو نسبت به تو بطور كامل بيان كنه،حيف كه هيچ وقت استعداد شعر نداشتم،هيچ وقت نتونستم شعر بگم،احساس مي كنم اگه بلد بودم بگم،نيازي به اين همه نوشتن نداشتم،تو چند بيت كار چندين سطرو انجام مي دادم،اينم مثل همون محبت كردن مي مونه،صدها سطر مي نويسم ولي احساس مي كنم اگه مي تونستم يه سطر شعر بگم،حق مطلب بيشتر و بهتر ادا مي شد.
امشب قبل خواب بهت فكر خواهم كرد،چهرهات رو دوباره مجسم خواهم كرد،دوست دارم با فكر تو به خواب برم،بلكه به خوابم بياي و بگي چي سري در وجودت هست كه اين چنين تشويقم مي كنه بهت وفادار باقي بمونم و اين طور از صميم قلب دوستت داشته باشم آرزو....چقدر دوست دارم اين جمله رو تكرار كنم،دوستت دارم آرزو،دوستت دارم!!
|
دوست داشتم در آغوشت مي گرفتم،دوست داشتم تو رو روي سينهام مي فشردم،دوست داشتم نوازشت كنم و موهاتو به هم مي ريختم،دوست داشتم لمست كنم....آرزو چشمهاي بادومي رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،دماغ ريز سر بالا و لبهاي باريك و گرد رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،ولي چرا اوني كه تو داري با بقيه فرق داره؟يا شايد هم من اينجوري تصور مي كنم؟
آرزو امشب خيلي هواتو كرده بودم،بازم به نيابت از تو خواهرتو تماشا كردم،خيلي شبيهته ولي تو چيز ديگري هستي..اي كاش خبر داشتم كي از كنج تنهاييهات بيرون مي زني،كي دوباره سر و كله ات تو كوچه هاي محل پيدا مي شه.دوست داشتم يه شعر در وصفت مي گفتم،يه شعري كه تمام و كمال توصيفت كنه،احساسم رو نسبت به تو بطور كامل بيان كنه،حيف كه هيچ وقت استعداد شعر نداشتم،هيچ وقت نتونستم شعر بگم،احساس مي كنم اگه بلد بودم بگم،نيازي به اين همه نوشتن نداشتم،تو چند بيت كار چندين سطرو انجام مي دادم،اينم مثل همون محبت كردن مي مونه،صدها سطر مي نويسم ولي احساس مي كنم اگه مي تونستم يه سطر شعر بگم،حق مطلب بيشتر و بهتر ادا مي شد.
امشب قبل خواب بهت فكر خواهم كرد،چهرهات رو دوباره مجسم خواهم كرد،دوست دارم با فكر تو به خواب برم،بلكه به خوابم بياي و بگي چي سري در وجودت هست كه اين چنين تشويقم مي كنه بهت وفادار باقي بمونم و اين طور از صميم قلب دوستت داشته باشم آرزو....چقدر دوست دارم اين جمله رو تكرار كنم،دوستت دارم آرزو،دوستت دارم!!
|
Wednesday, September 08, 2004
دوشنبه شب با يكي از دوستام قدم مي زدم...هموني كه تو مراسم ختم پدرش با آرزو صحبت كرده بودم...شيش ماه از اون ماجرا گذشته و حالا دوستم كم كم با غم نبود پدرش كنار اومده...خدا رحمت كنه پدرشو،مرد فداكار و شريفي بود...همين طوري قدم مي زديم و صحبت مي كرديم كه يهو دوستم گفت:از دست فلاني خيلي دلخورم...من و با چند تا از دختراي هم كلاس دانشكده ديده،نه سلامي، نه عليكي،تازه تو اتوبوس هم كه نشسته بوديم اونقدر ليچار بار دخترا كرد كه من شاكي شدم،لامصب نكرد به احترام من اقلا يه كمي ادب رو رعايت كنه،انگار به قصد بخواد منو جلوي دوستام خراب كنه،هرچي دم دهنش اومد به دخترا گفت!خيلي ازش دلخورم!اين كارشو تلافي مي كنم!!
در سكوت نگاهش كردم و گفتم:مي دونم از دستش خيلي ناراحتي،متاسفانه فلاني رفتارش خيلي بده،با خود من هم كه ازش پنج شيش سال بزرگترم درست رفتار نمي كنه،ولي مي دوني،اون قلبا آدم بدي نيست،مي دوني،نمي خواستم اينو برات تعريف كنم،چون ممكنه تو رو ياد خاطرات تلخي بندازه،از طرفي دوست ندارم راجع به فلاني بد فكر كني....سكوتي كردم و بعد ادامه دادم:اون شب كه حال پدرت بد شد،اگه كمكهاي فلاني نبود من نمي تونستم به موقع دكترو بيارم سر بالين پدرت.شام غريبون بود و ترافيك بيداد مي كرد،سر راهمون خورده بوديم به خيل مردم عزادار و نمي شد رد بشيم، به فلاني گفتم تا من بيام صف مردم رو بشكافم و عبور كنم دير شده،تو مي توني پياده بري و اورژانسو خبر كني؟تا تو بري منم سعي مي كنم يه جوري ماشينو از وسط جمعيت رد كنم.هنوز حرفمو كامل نكرده بودم كه پياده شد،با چنان سرعتي شروع كرد به دودن انگار پدر خودش بدحال شده باشه،من اون شب به چشم خودم ديدم كه فلاني چطور با تمام قدرت مي دويد تا هر چه سريعتر بتونه دكترو سر بالين پدرت حاضر كنه،در مورد اون بد قضاوت نكن،اون ممكنه اخلاق بسيار بدي داشته باشه،ولي قلبا آدم بدي نيست.
يه كمي تند رفته بودم،اشك تو چشماي دوستم جمع شد،ولي كلي ازم تشكر كرد.گفت هميشه خودشو مديون ما مي دونه و تا روزي كه زنده است فراموش نمي كنه كه ما اون شب در حق خودش و پدرش چه كار كرديم.
من شخصا معتقدم كه ما كار خاصي نكرديم،من،دوستم،فلاني و خيلي هاي ديگه مثل آرزو،از بچگي با هم بزرگ شديم،درسته كه نسبت فاميلي نداريم،ولي همديگرو از صميم قلب داريم،همين دوستم،من در خيلي از مراحل زندگي مديونش بوده و هستم،دوستي همينه،در حق هم فداكاري كردن،از جون مايه گذاشتن،حيف امروزه اين مفاهيم گم شده و به فراموشي سپرده مي شه،ولي خوشحالم كه لااقل ما تو جمع كوچيك خودموني خودمون هنوز اين صداقت و صميميت رو حفظ كرديم.
بحث رو عوض كرديم،دوستم يهويي گفت:دلم مي خواد اگر آرزو رو ديدم،برم و از جانب شما باهاش صحبت كنم.لبخندي زدم و بهش جواب دادم:لازم نيست بخاطر من خودت رو به زحمت بندازي،اما مي دوني،به دلم برات شده كه تو و آرزو به زودي به هم برخورد مي كنيد،اگر تصادفا ديديش و خواستي از جانب من چيزي بهش بگي فقط بگو فرهاد گفت:من گذشته ها رو ملاك قرار نمي دم،همچنان به تو فكر مي كنم و منتظرم برگردي.آره من هنوز سر حرفم هستم،مهم نيست قسمتم مي شه يا نه ولي من از اعتقادم برنمي گردم،با اين اعتقاد زندگي كردم،بزرگ شدم،شب و روزم رو به پايان رسوندم،و حالا در ميونه راه،نمي خوام كه برگردم،خدا خودش مي دونه تو دل من چي مي گذره،قسمتم باشه آرزو رو بهم بر مي گردونه،اگر هم در سرنوشتم اين نبود كه اون برگرده،مهم نيست،من تحمل مي كنم،آرزو هرجا باشه،پيش هر كي باشه،مال هر كي باشه،قلبا ماله منه،اون بانوي كوچك منه،كسي كه به معناي واقعي كلمه،به صافي و زلالي دريا دوستش دارم و مي خوام تا ابد احساسم رو نسبت بهش حفظ كنم.آرزو دوستت دارم!
|
در سكوت نگاهش كردم و گفتم:مي دونم از دستش خيلي ناراحتي،متاسفانه فلاني رفتارش خيلي بده،با خود من هم كه ازش پنج شيش سال بزرگترم درست رفتار نمي كنه،ولي مي دوني،اون قلبا آدم بدي نيست،مي دوني،نمي خواستم اينو برات تعريف كنم،چون ممكنه تو رو ياد خاطرات تلخي بندازه،از طرفي دوست ندارم راجع به فلاني بد فكر كني....سكوتي كردم و بعد ادامه دادم:اون شب كه حال پدرت بد شد،اگه كمكهاي فلاني نبود من نمي تونستم به موقع دكترو بيارم سر بالين پدرت.شام غريبون بود و ترافيك بيداد مي كرد،سر راهمون خورده بوديم به خيل مردم عزادار و نمي شد رد بشيم، به فلاني گفتم تا من بيام صف مردم رو بشكافم و عبور كنم دير شده،تو مي توني پياده بري و اورژانسو خبر كني؟تا تو بري منم سعي مي كنم يه جوري ماشينو از وسط جمعيت رد كنم.هنوز حرفمو كامل نكرده بودم كه پياده شد،با چنان سرعتي شروع كرد به دودن انگار پدر خودش بدحال شده باشه،من اون شب به چشم خودم ديدم كه فلاني چطور با تمام قدرت مي دويد تا هر چه سريعتر بتونه دكترو سر بالين پدرت حاضر كنه،در مورد اون بد قضاوت نكن،اون ممكنه اخلاق بسيار بدي داشته باشه،ولي قلبا آدم بدي نيست.
يه كمي تند رفته بودم،اشك تو چشماي دوستم جمع شد،ولي كلي ازم تشكر كرد.گفت هميشه خودشو مديون ما مي دونه و تا روزي كه زنده است فراموش نمي كنه كه ما اون شب در حق خودش و پدرش چه كار كرديم.
من شخصا معتقدم كه ما كار خاصي نكرديم،من،دوستم،فلاني و خيلي هاي ديگه مثل آرزو،از بچگي با هم بزرگ شديم،درسته كه نسبت فاميلي نداريم،ولي همديگرو از صميم قلب داريم،همين دوستم،من در خيلي از مراحل زندگي مديونش بوده و هستم،دوستي همينه،در حق هم فداكاري كردن،از جون مايه گذاشتن،حيف امروزه اين مفاهيم گم شده و به فراموشي سپرده مي شه،ولي خوشحالم كه لااقل ما تو جمع كوچيك خودموني خودمون هنوز اين صداقت و صميميت رو حفظ كرديم.
بحث رو عوض كرديم،دوستم يهويي گفت:دلم مي خواد اگر آرزو رو ديدم،برم و از جانب شما باهاش صحبت كنم.لبخندي زدم و بهش جواب دادم:لازم نيست بخاطر من خودت رو به زحمت بندازي،اما مي دوني،به دلم برات شده كه تو و آرزو به زودي به هم برخورد مي كنيد،اگر تصادفا ديديش و خواستي از جانب من چيزي بهش بگي فقط بگو فرهاد گفت:من گذشته ها رو ملاك قرار نمي دم،همچنان به تو فكر مي كنم و منتظرم برگردي.آره من هنوز سر حرفم هستم،مهم نيست قسمتم مي شه يا نه ولي من از اعتقادم برنمي گردم،با اين اعتقاد زندگي كردم،بزرگ شدم،شب و روزم رو به پايان رسوندم،و حالا در ميونه راه،نمي خوام كه برگردم،خدا خودش مي دونه تو دل من چي مي گذره،قسمتم باشه آرزو رو بهم بر مي گردونه،اگر هم در سرنوشتم اين نبود كه اون برگرده،مهم نيست،من تحمل مي كنم،آرزو هرجا باشه،پيش هر كي باشه،مال هر كي باشه،قلبا ماله منه،اون بانوي كوچك منه،كسي كه به معناي واقعي كلمه،به صافي و زلالي دريا دوستش دارم و مي خوام تا ابد احساسم رو نسبت بهش حفظ كنم.آرزو دوستت دارم!
|
Sunday, September 05, 2004
خب بيست و هشت سالم كامل شد امروز.....عادت ندارم تبليغ كنم ولي خب از ظواهر امر اين طور بر مي آد كه امروز تولدمه.آرزو از امروز نه تنها يك سال بزرگتر مي شم كه عشقم هم با خودم يكسال بزرگتر مي شه،عشقي كه از پونزده سالگي در سينه ام شكل گرفت و پا به پاي من رشد كرد و حالا در آستانه ورود به چهاردهمين سالشه.....زمان خيلي سريع مي گذره آرزو،اصلا باورم نمي شه كه اين همه سال عاشقت بودم.......سامورايي كوچك همچنان چشم انتظار بانوي كوچك است
|
|
Saturday, September 04, 2004
طبق آخرين اخباري كه به دستم رسيده،اون يكي خواهر آرزو هم رشته مهندسي كامپيوتر قبول شده!بابا آرزو،خوهرات كولاك كردن!به افتخار خواهراي آرزو،سه تا هوراي بلند!هيپ هيپ هورا!هيپ هيپ هورا!هيپ هيپ هورااااااااااااااااا.............................
|
|
آرزو،بانوي كوچك،از صميم قلب بهت تبريك مي گم،دلم نيومد فقط يه بار بهت تبريك بگم،به خدا دوست داشتم تمام اين بلاگ رو با اسم تو پر مي كردم......مي دونم امشب كه به خونه برگردي لبخند به لباته،مي دونم كه خواهرتو به آغوش مي كشي و مي بوسي،حق هم داري،اين همون كوچولو فسقلي مسقليه كه ده سال پيش،دستشو مي گرفتي و با خودت مي آوردي تو كوچه،مثل يه مادر تر و خشكش مي كردي،عاشقش بودي،مي بوسيديش،بغلش مي كردي،بهش عشق مي ورزيدي،و حالا اون قبول شده،شده براي خودش يه خانوم مهندس،يه خانوم مهندس كوچولو موچولو....آرزو بانوي كوچكم،تو كي مهندس مي شي؟تو كي دكتر مي شي؟يادته مي گفتي دوست دارم دندون پزشكي بخونم؟يادته گفتي پامو بيرون نمي ذارم تا روزي كه قبول بشم؟هنوز دير نشده،آرزو اگه بخواي حتما مي توني،به خواهرت نگاه كن،همت كرد و قبول شد،آرزو به خاطر خدا،به خاطر خودت به تحصيل ادامه بده،لياقت تو بيش از اينيه كه الان هستي.......آرزو امشب كشيك وايمي سم،نمي خوام لحظه اي رو كه برمي گردي از دست بدم،آرزو واسه ديدن لبخندت تو صف مي ايستم،مي دونم اين لبخندت از ته قلبه ومصلحتي نيست،كي مي دونه واسه دوباره ديدنش چقدر بايد صبر كنم......آرزو من هم در شاديت شريك بدون،آرزو باور كن به اندازه تو خوشحالم،كاش مي شد امشب تا صبح مي زديم و مي كوبيديم،كاش مي شد در كنارهم مي رقصيديم و مي خنديديم،كاش مي شد فاصله بينمون رو به صفر مي رسونديم.....كاش مي شد.....كاش مي شد........................................................!؟
|
|
آرزو مبارك باشه!به خواهرت بگو كه بايد شيريني بده!بله!اسمش تو روزنامه در اومده!امروز صبح مي رفتم سر كار ديدم جلو روزنامه فروشي قلقله است،پرسيدم چه خبره؟گفتن نتايج داشگاه آزاد اومده!فوري نشريه رو خريدم،تا رسيدم به اتاقم روزنامه رو پهن كردم و اسم خواهركوچولوتو كه ديدم از خوشحالي پريدم آسمون....مي دونستم آرزو،مي دونستم قبول مي شه.البته اسم اون يكي خواهرتو پيدا نكردم ولي مطمئنم اونم قبول شده....خب پس از اين به بعد به اون شمش كوچيك بايد بگيم خانوم مهندس ديگه،مگه نه؟
از صميم قلب خوشحالم آرزو،اين قبولي رو به تو و خواهرت تبريك مي گم،اميدوارم روزي خبر قبولي خودت رو بشنوم....آرزو حالا ديگه نوبت خودته،انصاف نيست بذاري بقيه جلو برن در حالي كه خودتم صلاحيت پيشرفت كردن رو داري،آرزو تحصيلات به درد كسي مي خوره كه در درجه اول انسان باشه،تحصيلات به كسي كه انسان نباشه انسانيت نمي بخشه ولي اوني كه مثل تو يه انسان واقعي باشه با تحصيلات رشد پيدا مي كنه و به علو درجات مي رسه...آرزو به خودت بيا،آرزو خودتو باور داشته باش،من شك ندارم اگر بخواي تو هم مي توني،آرزو من اون روزي رو از خدا طلب مي كنم كه ببينم تو هم ادامه تحصيل دادي و به اون جايي كه لايقش هستي رسيدي،در هر حال آرزو جايگاه تو نزد من و در قلب من،رفيع ترين جاهاست.هميشه دوستت دارم و براي موفقيتت دعا مي كنم.خوشحال باش آرزو،خوشحال باش كه امروز روز جشنه.............................
|
از صميم قلب خوشحالم آرزو،اين قبولي رو به تو و خواهرت تبريك مي گم،اميدوارم روزي خبر قبولي خودت رو بشنوم....آرزو حالا ديگه نوبت خودته،انصاف نيست بذاري بقيه جلو برن در حالي كه خودتم صلاحيت پيشرفت كردن رو داري،آرزو تحصيلات به درد كسي مي خوره كه در درجه اول انسان باشه،تحصيلات به كسي كه انسان نباشه انسانيت نمي بخشه ولي اوني كه مثل تو يه انسان واقعي باشه با تحصيلات رشد پيدا مي كنه و به علو درجات مي رسه...آرزو به خودت بيا،آرزو خودتو باور داشته باش،من شك ندارم اگر بخواي تو هم مي توني،آرزو من اون روزي رو از خدا طلب مي كنم كه ببينم تو هم ادامه تحصيل دادي و به اون جايي كه لايقش هستي رسيدي،در هر حال آرزو جايگاه تو نزد من و در قلب من،رفيع ترين جاهاست.هميشه دوستت دارم و براي موفقيتت دعا مي كنم.خوشحال باش آرزو،خوشحال باش كه امروز روز جشنه.............................
|
Thursday, September 02, 2004
من معتقدم يكي از شانسهايي كه هر آدمي مي تونه در زندگيش بياره اينه كه قبل از اين كه چيزي رو بطور حقيقي تجربه كنه، شرايطي پيش بياد كه مجازا اون رو تجربه بكنه...تو هر چي از كم و كيف و واقعيت چيزي با خبرتر باشي،بهتر مي توني باهاش كنار بياي،بخصوص اگر چيزي باشه كه تحمل كردنش در شرايط عادي از توانت خارج باشه...مثل يه نوع تمرين كردن مي مونه،يه جور آماده شدن.
يادمه واسه كنكور من چندين و چند بار محيط امتحان رو براي خودم بازسازي كردم،تمام اون هيجانات،محدوديتها و وقت كم آوردنها رو مجازا براي خودم بوجود آوردم و ثمره اين كار اين بود كه روز كنكور من اونقدر ريلكس و خونسرد بودم كه داشتم واس خودم سوت مي زدم و مي خنديدم...يادمه قبل امتحان تو صف دستشويي كه خيلي هم طولاني بود،ايستاده بودم،از بلندگو اعلام كردن كه فقط 5 دقيقه به شروع امتحان باقي مونده!لطفا همه برگردن سر صندليهاشون...اصلا يهو دستشويي سه سوت خلوت شد...باور نمي كنيد اگه بگم يه بنده خدايي كارشو نيمه كاره گذاشت و همچنان كه تنبونشو درست مي كرد دويد سمت سالن امتحان...من يهو اونقدر دستشويي خالي برام جور شد،نمي دونستم كدوم رو برم! با خيال راحت كارمو كردم،يه آبي هم به صورتم زدم،دو دقيقه هم دير رسيدم،مراقب با تعجب ازم پرسيد تا حالا كجا بودي؟ و من با خونسردي جواب دادم:دستشويي! تمام كله ها يه لحظه از رو ورقه بلند شدن و منو هاج و واج تماشا كردن...خلاصه،يادم نمي ره كه تا آخرين لحظه شاد و با روحيه بودم و همين هم شد كه قبول شدم...خب اون واسه كنكور بود،ولي اين شرايط رو در زندگي واقعي هم مي شه داشت،مثلا همين دوشنبه اي كه گذشت،به جرئت مي تونم بگم يكي از سخت ترين بحرانهاي زندگيم رو پشت سر گذاشتم،مي دونم مي خنديد وقتي بگم تمام اين دردسرها رو فقط به اين خاطر داشتم كه حس مي كردم آرزو دوشنبه مي خواد عروسي كنه...شواهد همه طوري بودن كه به اين مسئله صحه مي گذاشتن...باور كنيد وقتي دوشنبه آرزو رو ديدم كه سر شب مثل هميشه خسته از ماشينش پياده مي شه و داره مي ره خونه چقدر خوشحال شدم!اصلا انگار دوباره متولد شده بودم...مي خواستم همونجا تو خيابون بغلش كنم و صد دفعه ببوسمش...بله بخنديد...نوبت شما هم مي شه...اما چيزي كه واسه خودم خنده دار بود اين بود كه فهميدم چقدر خودخواهم...خيلي خود خواهم! طفلك آرزو! شكي نيست كه مثل هر دختر دم بخت ديگه اي دوست داره عروسي كنه و به سر و سامون برسه،اونوقت من داشتم وقيحانه از بابت عروسي نكردنش واسه خودم بالا و پايين مي پريدم! چه كنم كه دوستش دارم و دلم مي خواد اون زن من باشه،نه كس ديگري...دارم به حرف بعضي ها ميرسم كه گفته بودم فلاني،اون برات بسته،اون بهت گفته دارم عروسي مي كنم تا تو راحت تر فراموشش كني...شايد حق با اونها باشه،واقعا چرا آرزو بهم دروغ گفت؟آرزويي كه خودش خاطرات خوش گذشته رو بعد سالها برام زنده كرد؟از دل تاريكي بيرون اومد و باهام حرف زد و كاري كرد كه من روياي فراموش شده تصاحب اون رو مجددا در ذهن بپرورونم و اين بار بسيار جدي تر...آرزو قبلا مي خواستم دوستم باشي ولي حالا مي خوام زنم بشي،همسرم!كسي كه در همه چيز باهاش شريك و سهيم خواهم شد...متاسفانه بعد از اون قضيه شايد من ديگه نتونم پا پيش بذارم،ولي مطمئن باش در هر موقعيتي،شده با ايما و اشاره،شده با نگاه حتي،نشونت مي دم كه همچنان منتظرت هستم،تو هر وقت بخواي مي توني برگردي،من منتظرتم،آرزو كافيه يك اشاره بكني...و اگر تقدير اين باشه كه برنگردي،من مردانه خواهم پذيرفت،حالا ديگه مي تونم،همين دوشنبه اي كه گذشت حس و حال از دست دادنت رو تجربه كردم،تلخ بود ولي مطمئنم كه در صورت لزوم،خواهم توانست با حقيقت كنار بيام،حقيقتي كه دوستش ندارم،هرگز نمي پذيرمش،ولي باهاش كنار مي آم،مثل خيلي چيزهاي ديگه....
|
يادمه واسه كنكور من چندين و چند بار محيط امتحان رو براي خودم بازسازي كردم،تمام اون هيجانات،محدوديتها و وقت كم آوردنها رو مجازا براي خودم بوجود آوردم و ثمره اين كار اين بود كه روز كنكور من اونقدر ريلكس و خونسرد بودم كه داشتم واس خودم سوت مي زدم و مي خنديدم...يادمه قبل امتحان تو صف دستشويي كه خيلي هم طولاني بود،ايستاده بودم،از بلندگو اعلام كردن كه فقط 5 دقيقه به شروع امتحان باقي مونده!لطفا همه برگردن سر صندليهاشون...اصلا يهو دستشويي سه سوت خلوت شد...باور نمي كنيد اگه بگم يه بنده خدايي كارشو نيمه كاره گذاشت و همچنان كه تنبونشو درست مي كرد دويد سمت سالن امتحان...من يهو اونقدر دستشويي خالي برام جور شد،نمي دونستم كدوم رو برم! با خيال راحت كارمو كردم،يه آبي هم به صورتم زدم،دو دقيقه هم دير رسيدم،مراقب با تعجب ازم پرسيد تا حالا كجا بودي؟ و من با خونسردي جواب دادم:دستشويي! تمام كله ها يه لحظه از رو ورقه بلند شدن و منو هاج و واج تماشا كردن...خلاصه،يادم نمي ره كه تا آخرين لحظه شاد و با روحيه بودم و همين هم شد كه قبول شدم...خب اون واسه كنكور بود،ولي اين شرايط رو در زندگي واقعي هم مي شه داشت،مثلا همين دوشنبه اي كه گذشت،به جرئت مي تونم بگم يكي از سخت ترين بحرانهاي زندگيم رو پشت سر گذاشتم،مي دونم مي خنديد وقتي بگم تمام اين دردسرها رو فقط به اين خاطر داشتم كه حس مي كردم آرزو دوشنبه مي خواد عروسي كنه...شواهد همه طوري بودن كه به اين مسئله صحه مي گذاشتن...باور كنيد وقتي دوشنبه آرزو رو ديدم كه سر شب مثل هميشه خسته از ماشينش پياده مي شه و داره مي ره خونه چقدر خوشحال شدم!اصلا انگار دوباره متولد شده بودم...مي خواستم همونجا تو خيابون بغلش كنم و صد دفعه ببوسمش...بله بخنديد...نوبت شما هم مي شه...اما چيزي كه واسه خودم خنده دار بود اين بود كه فهميدم چقدر خودخواهم...خيلي خود خواهم! طفلك آرزو! شكي نيست كه مثل هر دختر دم بخت ديگه اي دوست داره عروسي كنه و به سر و سامون برسه،اونوقت من داشتم وقيحانه از بابت عروسي نكردنش واسه خودم بالا و پايين مي پريدم! چه كنم كه دوستش دارم و دلم مي خواد اون زن من باشه،نه كس ديگري...دارم به حرف بعضي ها ميرسم كه گفته بودم فلاني،اون برات بسته،اون بهت گفته دارم عروسي مي كنم تا تو راحت تر فراموشش كني...شايد حق با اونها باشه،واقعا چرا آرزو بهم دروغ گفت؟آرزويي كه خودش خاطرات خوش گذشته رو بعد سالها برام زنده كرد؟از دل تاريكي بيرون اومد و باهام حرف زد و كاري كرد كه من روياي فراموش شده تصاحب اون رو مجددا در ذهن بپرورونم و اين بار بسيار جدي تر...آرزو قبلا مي خواستم دوستم باشي ولي حالا مي خوام زنم بشي،همسرم!كسي كه در همه چيز باهاش شريك و سهيم خواهم شد...متاسفانه بعد از اون قضيه شايد من ديگه نتونم پا پيش بذارم،ولي مطمئن باش در هر موقعيتي،شده با ايما و اشاره،شده با نگاه حتي،نشونت مي دم كه همچنان منتظرت هستم،تو هر وقت بخواي مي توني برگردي،من منتظرتم،آرزو كافيه يك اشاره بكني...و اگر تقدير اين باشه كه برنگردي،من مردانه خواهم پذيرفت،حالا ديگه مي تونم،همين دوشنبه اي كه گذشت حس و حال از دست دادنت رو تجربه كردم،تلخ بود ولي مطمئنم كه در صورت لزوم،خواهم توانست با حقيقت كنار بيام،حقيقتي كه دوستش ندارم،هرگز نمي پذيرمش،ولي باهاش كنار مي آم،مثل خيلي چيزهاي ديگه....
|