<$BlogRSDURL$>

Saturday, September 25, 2004

با اومدن پاييز باز محلمون در خاموشي و سكوت فرو رفت...نمي دونم اين چه حكمتيه!تفاوت زماني سي و يكم شهريور با اول مهر فقط در يه روزه...ولي سي و يكم كه بيرون مي آي همه رو شاد و خندون و مشغول گشت و گذار مي بيني،و فرداش انگار گرد مرگ پاشيدن تو كوچه ها...هيشكي رو نمي بيني...آخ كه ازت متنفرم پاييز!هميشه ازت بدم مي اومد،چه زماني كه با شروعت سر كلاس مي رفتم و چه الان كه چهار پنج سالي مي شه كه فارغ التحصيل شدم و اومدن تو برام هيچ معنا و مفهومي نداره...كاري ندارم با كي خوبي و با كي بد،ولي امسال بايد مثل بچه آدم راتو بكشي و بري و كاري به كارمون نداشته باشي...فراموش نمي كنم كه پارسال يكي از عزيزترين دوستانمو براي هميشه با خودت بردي،ولي امسال ديگه چنين اجازه اي بهت نمي دم...برو و جاي ديگري سفره نحس بدشگوني هاتو پهن كن...!!!
طرفداراي پاييز باهام چپ افتادن نه؟متاسفم،من هيچ وقت نمي تونم با پاييز دوست بشم،از بچگي با اومدنش احساس مرگ و بدبختي مي كردم...بامزه است!سر رسيد سال 68 رو ديروز مرور مي كردم،ديدم اون موقع من سوم راهنمايي بودم ولي با اين حال در مطالب مربوط به اول مهر نوشتم:آغاز ماههاي بدبختي! چي؟برم كشكمو بسابم؟بهم مي گيد تنبل؟درس نخون؟نمي دونم،شايد حق با شما باشه...شايد من تنبل و از زير درس در رو بودم،فقط نمي دونم چطور با اين اوصاف ديپلممو از كالج البرز و ليسانسم رو در رشته مهندسي برق از دانشكده فني تهران گرفتم؟لابد تصادفي بوده؟چي؟چقدر پز مي دم؟دستتون درد نكنه والا!من كه هرچي بگم شما يه چيزي پشت بندش بهم مي گيد!اصلا نا من كاري به كار شما طرفداراي پاييز ندارم،شما هم لطفا منو مورد لطف قرار نديد....
از اون شبي كه آرزو رو در حال سانديس خوردن ديدم،تقريبا هر شب موقع پياده روي به نيت اون سانديس خوردم...فكر مي كنم صاحب فروشگاه محلمون از قبل خريدهاي من در چند ماه گذشته ثروت هنگفتي به جيب زده باشه...در هر حال خودتون حساب كنيد پنج ماه هر روز از كسي سانديس خريدن به نظر شما مبلغ قابل توجهي نمي شه؟در هر حال خدا شب سي و يكم مرادم رو بهم داد.با دوستم سانديس خوران از فروشگاه بيرون مي اومديم كه به آرزو و مادرش برخورديم،طبق معمول خودش پشت رل نشسته بود،بعد مدتها از نزديك صورتشو مي ديدم و عجبا كه تونستم صاف و مستقيم بهش نگاه كنم...احساس كردم با ديدن من يه لحظه حالت چهره اش تغيير كرد...موقع پياده شدن هم من و دوستم داشتيم از كنار ماشينشون رد مي شديم،زنجير كردن ماشينشونو بهانه كرد و نگاهشو از ما مخفي كرد...مي دونيد چيه؟حالا ديگه مطمئنم آرزو به اين دليل كه ازم رنجيده بود نبود كه بهم پاسخ منفي داد،اون از دست خودش ناراحته،خب شايد من هم اگه در خونواده اي زندگي مي كردم كه همه موفق به ادامه تحصيل و راهيابي به دانشگاه شدن الا من،دلم به حال خودم مي سوخت و اخمهام مي رفت تو هم...آرزو ماموريت تو با قبولي خواهرات در دانشگاه به پايان رسيد...من جاي تو بودم كمي به خودم فكر مي كردم...دختري به خوبي و زيبايي تو حيفه كه پشت درهاي بسته دانشگاه باقي بمونه...اي كاش اون كساني كه ما دوستشون داريم و صلاحشونو مي خوايم يه كم به اندازه ما براي خودشون دل مي سوزوندن...روزگار خيلي عوضيه،نه؟
با موي سفيد و هفتاد سال سن،قد يه الاغ فهم و شعور نداره...بي دليل كه بهم توهين مي كنه هيچ،برام شيشكي مي كشه و مي گه سه سال مي شينم و خيلي معذرت مي خوام مي رينم،كسي نمي تونه بهم چيزي بگه...از خودم مي پرسم اين زن كجا تربيت شده؟شغلش چي بوده؟تربيتش ماله كجاست؟واقعا چرا اين قدر آدم بي شعور زياده؟

كتاب سيزدهم قصه هاي جزيره رو هم به اتمام رسوندم،حالا باز براي يه مدتي هيچ منبعي ندارم كه ازش الهام بگيرم،هميشه و در هر دوره اي به استادم خانوم مونت گومري وابسته بودم،اون بود كه نوشتن يادم داد،استاد!هنوز داستانم تموم نشده،يه كم ازش باقي مونده،نمي شه يه جوري بهم تقلب برسوني؟راستش نگرانم بدون كمكهاي شما سرچشمه خلاقيتم خيلي زود خشك بشه...دعا كنيد من داستانم رو هر چه سريعتر تموم كنم...با امسال دقيقا چهار سال شد كه دارم روش كار مي كنم.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com