<$BlogRSDURL$>

Thursday, September 02, 2004

من معتقدم يكي از شانسهايي كه هر آدمي مي تونه در زندگيش بياره اينه كه قبل از اين كه چيزي رو بطور حقيقي تجربه كنه، شرايطي پيش بياد كه مجازا اون رو تجربه بكنه...تو هر چي از كم و كيف و واقعيت چيزي با خبرتر باشي،بهتر مي توني باهاش كنار بياي،بخصوص اگر چيزي باشه كه تحمل كردنش در شرايط عادي از توانت خارج باشه...مثل يه نوع تمرين كردن مي مونه،يه جور آماده شدن.
يادمه واسه كنكور من چندين و چند بار محيط امتحان رو براي خودم بازسازي كردم،تمام اون هيجانات،محدوديتها و وقت كم آوردنها رو مجازا براي خودم بوجود آوردم و ثمره اين كار اين بود كه روز كنكور من اونقدر ريلكس و خونسرد بودم كه داشتم واس خودم سوت مي زدم و مي خنديدم...يادمه قبل امتحان تو صف دستشويي كه خيلي هم طولاني بود،ايستاده بودم،از بلندگو اعلام كردن كه فقط 5 دقيقه به شروع امتحان باقي مونده!لطفا همه برگردن سر صندليهاشون...اصلا يهو دستشويي سه سوت خلوت شد...باور نمي كنيد اگه بگم يه بنده خدايي كارشو نيمه كاره گذاشت و همچنان كه تنبونشو درست مي كرد دويد سمت سالن امتحان...من يهو اونقدر دستشويي خالي برام جور شد،نمي دونستم كدوم رو برم! با خيال راحت كارمو كردم،يه آبي هم به صورتم زدم،دو دقيقه هم دير رسيدم،مراقب با تعجب ازم پرسيد تا حالا كجا بودي؟ و من با خونسردي جواب دادم:دستشويي! تمام كله ها يه لحظه از رو ورقه بلند شدن و منو هاج و واج تماشا كردن...خلاصه،يادم نمي ره كه تا آخرين لحظه شاد و با روحيه بودم و همين هم شد كه قبول شدم...خب اون واسه كنكور بود،ولي اين شرايط رو در زندگي واقعي هم مي شه داشت،مثلا همين دوشنبه اي كه گذشت،به جرئت مي تونم بگم يكي از سخت ترين بحرانهاي زندگيم رو پشت سر گذاشتم،مي دونم مي خنديد وقتي بگم تمام اين دردسرها رو فقط به اين خاطر داشتم كه حس مي كردم آرزو دوشنبه مي خواد عروسي كنه...شواهد همه طوري بودن كه به اين مسئله صحه مي گذاشتن...باور كنيد وقتي دوشنبه آرزو رو ديدم كه سر شب مثل هميشه خسته از ماشينش پياده مي شه و داره مي ره خونه چقدر خوشحال شدم!اصلا انگار دوباره متولد شده بودم...مي خواستم همونجا تو خيابون بغلش كنم و صد دفعه ببوسمش...بله بخنديد...نوبت شما هم مي شه...اما چيزي كه واسه خودم خنده دار بود اين بود كه فهميدم چقدر خودخواهم...خيلي خود خواهم! طفلك آرزو! شكي نيست كه مثل هر دختر دم بخت ديگه اي دوست داره عروسي كنه و به سر و سامون برسه،اونوقت من داشتم وقيحانه از بابت عروسي نكردنش واسه خودم بالا و پايين مي پريدم! چه كنم كه دوستش دارم و دلم مي خواد اون زن من باشه،نه كس ديگري...دارم به حرف بعضي ها مي‌رسم كه گفته بودم فلاني،اون برات بسته،اون بهت گفته دارم عروسي مي كنم تا تو راحت تر فراموشش كني...شايد حق با اونها باشه،واقعا چرا آرزو بهم دروغ گفت؟آرزويي كه خودش خاطرات خوش گذشته رو بعد سالها برام زنده كرد؟از دل تاريكي بيرون اومد و باهام حرف زد و كاري كرد كه من روياي فراموش شده تصاحب اون رو مجددا در ذهن بپرورونم و اين بار بسيار جدي تر...آرزو قبلا مي خواستم دوستم باشي ولي حالا مي خوام زنم بشي،همسرم!كسي كه در همه چيز باهاش شريك و سهيم خواهم شد...متاسفانه بعد از اون قضيه شايد من ديگه نتونم پا پيش بذارم،ولي مطمئن باش در هر موقعيتي،شده با ايما و اشاره،شده با نگاه حتي،نشونت مي دم كه همچنان منتظرت هستم،تو هر وقت بخواي مي توني برگردي،من منتظرتم،آرزو كافيه يك اشاره بكني...و اگر تقدير اين باشه كه برنگردي،من مردانه خواهم پذيرفت،حالا ديگه مي تونم،همين دوشنبه اي كه گذشت حس و حال از دست دادنت رو تجربه كردم،تلخ بود ولي مطمئنم كه در صورت لزوم،خواهم توانست با حقيقت كنار بيام،حقيقتي كه دوستش ندارم،هرگز نمي پذيرمش،ولي باهاش كنار مي آم،مثل خيلي چيزهاي ديگه....

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com