Tuesday, September 28, 2004
هي مي گم اين پاييز نحسه شما بگيد نه...بفرما!هنوز يه هفته از شروعش نگذشته سه نفر تو محل ما پشت سر هم مردن! حالا خوبه من كلي به اين پاييز سفارش كردم و گفتم سايه مزخرف الطافشو رو سر ما نندازه،بره،ما نه دوستش داريم نه مي خوايم ريختشو ببينيم ولي خب ديگه....اينه!ظاهراً جواب پاييز هم به درخواست ما از تيپ انگشت شست و از اين حرفا بوده!
شروع كردم اداي پانتي رو در آوردن،منظورم يكي از خوانندگان بلاگمه كه لطف مي كنه و هميشه سر مي زنه و كامنت نمي ذاره،اسمش پانته آ است و من بهش مي گم پانتي....به هيچ وجه هم نمي گم پاني،چون به انگليسي معني كره اسب رو مي ده....حالا يعني چي كه گفتم دارم اداشو در مي آرم؟خب من معمولا تو بلاگام در مورد چند موضوع يه جا حرف نمي زدم،يه سوژه رو كه نشون مي كردم تا مي شد در موردش روده درازي مي كردم.ولي خب حس مي كنم ديگه مثل سابق حرفم نمي آد....نمي دونم شايد به اين دليل باشه كه آرزو دردم كمي بهتر شده...بهتر شده ولي خب جا زخمش حالا حالا ها مي مونه....
ديشب استاد احضارم كرد خونشون،يه شعر در وصف يكي از شاگرداي جديدش-كه دختر تو دل بروي نازيه- گفته بود و يك نسخه شو كه با خط زيباي خودش نوشته بود بهم هديه كرد...بهش حسوديم مي شه....بهترين زندگي رو كرده...يك عمر در كوه و طبيعت بوده....در هر دوراني زيباترين و بهترين دخترها شاگردش بودن...از همه شون كلي فيلم و عكس و خاطره و يادگاري داره...يه بار ازش خواستم بخشي از اون گنجينه گران بها شو نشونم بده...البته من دنبال گمشده خودم بودم ولي خب گفتم به اون بهانه گشتي هم در دنياي بدون بازگشت نوجووني بزنم...آرزو.....يه عكس ازش بود،رو يه صخره همراه دوستاش در نهايت غرور نشسته بود،زانو ها شو بغل گرفته و صورت قشنگش رو نسبت به دوربين كج كرده بود و فخر مي فروشيد...اون دوستش كه سمت چپ نشسته بود دست زير چونه زده بود و لبخند به لب داشت،يه لبخند ساده ولي قشنگ،يادمه يه زموني همسايه زيري ما بودن،ولي الان سالهاست كه رفتن....اون يكي دوست هم كه بهش مي گفتيم آنتن پمپيدو چون دومتر قدش بود اين ورش نشسته بود و ژست خاصي نگرفته بود...سه دختر به حالت يه مثلت وسط رودخونه رو سه تا صخره كوچيك مجزا نشسته بودن...آرزو بالاتر از همه و در ژست يك شاهزاده خانوم كوچك...پيش خودم گفتم استاد،اگه هنر تو رو داشتم،اگه يك دهم تو بلد بودم شعر بگم،در وصف آرزو يك ديوان مي سرودم...بله،اين سانازك تو هم زيباست،حرفي نيست،ولي آرزو بانوي كوچك من چيز ديگريه...اي كاش يك خط،فقط يك خط مي تونستم شعر بگم.
مامانم با لبخندي خاص بهم خبر داد كه پسر دائيم كه الان پونزده ساله فرانسه زندگي مي كنه عاشق دختر خاله كوچيكم شده و مي خوان باهم ازدواج كنن...خنده ام گرفت...پسردائيم كه الان 23 سالشه و از بچگي وسط دخترا بزرگ شده و خودش هر بار ايران مي اومد از شاهكاراش برام تعريف مي كرد،يهو بعد دو بار ملاقات با دختر خاله ام عاشقش شده!البته دخترخاله ام چهره خوبي داره ولي بيشتر از اون زرنگه،خيلي زرنگ! پارسال كه مادر بزرگم فوت كرد و پسر دائيم بعد سالها دوري به ايران بازگشت تا در مراسم ترحيمش حضور داشته باشه براي اولين بار اين دخترخاله ما رو واسه اولين بار مي بينه...يادمه اون دوران دخترخاله ام عجيب هوس سفر خارج به سرش زده بود و شوهر خاله ام كه از اون دگماي انعطاف ناپذيره گفته بود،اول شوهر مي كني بعد هرجا دوست داشتي مي توني بري...خب،و حالا مي شه گفت كه دخترخاله ام به اين ترتيب به هدفش رسيده!اصلا نمي خوام ارتباط عاشقانه اونا رو خفيف جلوه بدم،نه،هرگز به خودم اجازه نمي دم احساسات كسي رو كوچيك قلمداد كنم،ولي داشتم پيش خودم فكر مي كردم بد نيست اگر آدم مي خواد عاشق بشه،عاشق كسي بشه كه براش منفعت هم داشته باشه...امان از اين پول!تف به اين ثروت! لعنت بر اين مال دنيا...بيبن چطور معيارها و ارزشها رو در هم مي شكنه؟ كار دنيا به جايي رسيده كه مال و منال اساس عاشقي مي شه...آره مي شنوم...روزي صدبار تعريفاي مامانمو از دختر فلان كسك مي شنوم كه آره چنين و چنانه،تحصيل كرده است،پولداره،خونواده اش فلانه...باباش بهمانه و...و..و...اين مامان ما هم تا شستش خبر دار شد كه من از يكي خوشم اومده و اون يك كس مناسب من نيست-البته از نظر ايشون-به هر بهانه اي هر وقت گيرم مي آره بحث دختراي دم بخت مردم رو وسط مي كشه و تاريخچه شونو از سير تا پياز برام مي گه...من هم فقط گوش مي دم و لبخند مي زنم....البته اين ظاهر قضيه است...تهش دلم واسه خودم مي سوزه چون مي دونم حالا حالا ها بايد صبر كنم...هميشه عاشق كساني شدم كه مادرم اونا رو تاييد نمي كرد و مادرم هميشه از كساني خوشش اومد كه من هيچ احساسي كه بهشون نداشتم هيچ،از بعضي هاشون متنفر بودم....حالا چيكار كنيم به قول شما؟هيچي...هيچي....مگه كاري هم مي شه كرد؟.......صبر! فقط صبر...تا كي؟تا صد و بيست سال ديگه،تا روزي كه شرايط برام مهيا بشه كه بتونم واسه خاطر دل خودم زن بگيرم نه واسه خاطر رضايت و احتمالا پز دادن ديگران....اساس عاشق شدن من چيز ديگه اس،حالا به درست و غلطش كاري ندارم،مهم اينه كه از عقيده ام بر نمي گردم...بهاشو هم مي پردازم...صبر....صبر...تا الان سيزده سال شده،سيزده سال ديگه هم روش!چه خياليه وقتي اوضاعم ايني باشه كه گفتم؟ صبر...صبر! بالاخره يه روزي درست مي شه....ته دلم روشنه....از قديم گفتن:گر صبر كني ز غوره حلوا سازي(البته اگه ديكته حلوا رو درست نوشته باشم!)...منم منتظر همون حلواهه ام! صبر... يه وقت اگه سر خاكم اومديد حتما از حلوام بخوريد!!! نوش جونتون!شيرين كام باشيد.خدا همه رو به آرزوهاشون برسونه.آمين!
|
شروع كردم اداي پانتي رو در آوردن،منظورم يكي از خوانندگان بلاگمه كه لطف مي كنه و هميشه سر مي زنه و كامنت نمي ذاره،اسمش پانته آ است و من بهش مي گم پانتي....به هيچ وجه هم نمي گم پاني،چون به انگليسي معني كره اسب رو مي ده....حالا يعني چي كه گفتم دارم اداشو در مي آرم؟خب من معمولا تو بلاگام در مورد چند موضوع يه جا حرف نمي زدم،يه سوژه رو كه نشون مي كردم تا مي شد در موردش روده درازي مي كردم.ولي خب حس مي كنم ديگه مثل سابق حرفم نمي آد....نمي دونم شايد به اين دليل باشه كه آرزو دردم كمي بهتر شده...بهتر شده ولي خب جا زخمش حالا حالا ها مي مونه....
ديشب استاد احضارم كرد خونشون،يه شعر در وصف يكي از شاگرداي جديدش-كه دختر تو دل بروي نازيه- گفته بود و يك نسخه شو كه با خط زيباي خودش نوشته بود بهم هديه كرد...بهش حسوديم مي شه....بهترين زندگي رو كرده...يك عمر در كوه و طبيعت بوده....در هر دوراني زيباترين و بهترين دخترها شاگردش بودن...از همه شون كلي فيلم و عكس و خاطره و يادگاري داره...يه بار ازش خواستم بخشي از اون گنجينه گران بها شو نشونم بده...البته من دنبال گمشده خودم بودم ولي خب گفتم به اون بهانه گشتي هم در دنياي بدون بازگشت نوجووني بزنم...آرزو.....يه عكس ازش بود،رو يه صخره همراه دوستاش در نهايت غرور نشسته بود،زانو ها شو بغل گرفته و صورت قشنگش رو نسبت به دوربين كج كرده بود و فخر مي فروشيد...اون دوستش كه سمت چپ نشسته بود دست زير چونه زده بود و لبخند به لب داشت،يه لبخند ساده ولي قشنگ،يادمه يه زموني همسايه زيري ما بودن،ولي الان سالهاست كه رفتن....اون يكي دوست هم كه بهش مي گفتيم آنتن پمپيدو چون دومتر قدش بود اين ورش نشسته بود و ژست خاصي نگرفته بود...سه دختر به حالت يه مثلت وسط رودخونه رو سه تا صخره كوچيك مجزا نشسته بودن...آرزو بالاتر از همه و در ژست يك شاهزاده خانوم كوچك...پيش خودم گفتم استاد،اگه هنر تو رو داشتم،اگه يك دهم تو بلد بودم شعر بگم،در وصف آرزو يك ديوان مي سرودم...بله،اين سانازك تو هم زيباست،حرفي نيست،ولي آرزو بانوي كوچك من چيز ديگريه...اي كاش يك خط،فقط يك خط مي تونستم شعر بگم.
مامانم با لبخندي خاص بهم خبر داد كه پسر دائيم كه الان پونزده ساله فرانسه زندگي مي كنه عاشق دختر خاله كوچيكم شده و مي خوان باهم ازدواج كنن...خنده ام گرفت...پسردائيم كه الان 23 سالشه و از بچگي وسط دخترا بزرگ شده و خودش هر بار ايران مي اومد از شاهكاراش برام تعريف مي كرد،يهو بعد دو بار ملاقات با دختر خاله ام عاشقش شده!البته دخترخاله ام چهره خوبي داره ولي بيشتر از اون زرنگه،خيلي زرنگ! پارسال كه مادر بزرگم فوت كرد و پسر دائيم بعد سالها دوري به ايران بازگشت تا در مراسم ترحيمش حضور داشته باشه براي اولين بار اين دخترخاله ما رو واسه اولين بار مي بينه...يادمه اون دوران دخترخاله ام عجيب هوس سفر خارج به سرش زده بود و شوهر خاله ام كه از اون دگماي انعطاف ناپذيره گفته بود،اول شوهر مي كني بعد هرجا دوست داشتي مي توني بري...خب،و حالا مي شه گفت كه دخترخاله ام به اين ترتيب به هدفش رسيده!اصلا نمي خوام ارتباط عاشقانه اونا رو خفيف جلوه بدم،نه،هرگز به خودم اجازه نمي دم احساسات كسي رو كوچيك قلمداد كنم،ولي داشتم پيش خودم فكر مي كردم بد نيست اگر آدم مي خواد عاشق بشه،عاشق كسي بشه كه براش منفعت هم داشته باشه...امان از اين پول!تف به اين ثروت! لعنت بر اين مال دنيا...بيبن چطور معيارها و ارزشها رو در هم مي شكنه؟ كار دنيا به جايي رسيده كه مال و منال اساس عاشقي مي شه...آره مي شنوم...روزي صدبار تعريفاي مامانمو از دختر فلان كسك مي شنوم كه آره چنين و چنانه،تحصيل كرده است،پولداره،خونواده اش فلانه...باباش بهمانه و...و..و...اين مامان ما هم تا شستش خبر دار شد كه من از يكي خوشم اومده و اون يك كس مناسب من نيست-البته از نظر ايشون-به هر بهانه اي هر وقت گيرم مي آره بحث دختراي دم بخت مردم رو وسط مي كشه و تاريخچه شونو از سير تا پياز برام مي گه...من هم فقط گوش مي دم و لبخند مي زنم....البته اين ظاهر قضيه است...تهش دلم واسه خودم مي سوزه چون مي دونم حالا حالا ها بايد صبر كنم...هميشه عاشق كساني شدم كه مادرم اونا رو تاييد نمي كرد و مادرم هميشه از كساني خوشش اومد كه من هيچ احساسي كه بهشون نداشتم هيچ،از بعضي هاشون متنفر بودم....حالا چيكار كنيم به قول شما؟هيچي...هيچي....مگه كاري هم مي شه كرد؟.......صبر! فقط صبر...تا كي؟تا صد و بيست سال ديگه،تا روزي كه شرايط برام مهيا بشه كه بتونم واسه خاطر دل خودم زن بگيرم نه واسه خاطر رضايت و احتمالا پز دادن ديگران....اساس عاشق شدن من چيز ديگه اس،حالا به درست و غلطش كاري ندارم،مهم اينه كه از عقيده ام بر نمي گردم...بهاشو هم مي پردازم...صبر....صبر...تا الان سيزده سال شده،سيزده سال ديگه هم روش!چه خياليه وقتي اوضاعم ايني باشه كه گفتم؟ صبر...صبر! بالاخره يه روزي درست مي شه....ته دلم روشنه....از قديم گفتن:گر صبر كني ز غوره حلوا سازي(البته اگه ديكته حلوا رو درست نوشته باشم!)...منم منتظر همون حلواهه ام! صبر... يه وقت اگه سر خاكم اومديد حتما از حلوام بخوريد!!! نوش جونتون!شيرين كام باشيد.خدا همه رو به آرزوهاشون برسونه.آمين!
|