<$BlogRSDURL$>

Wednesday, September 08, 2004

دوشنبه شب با يكي از دوستام قدم مي زدم...هموني كه تو مراسم ختم پدرش با آرزو صحبت كرده بودم...شيش ماه از اون ماجرا گذشته و حالا دوستم كم كم با غم نبود پدرش كنار اومده...خدا رحمت كنه پدرشو،مرد فداكار و شريفي بود...همين طوري قدم مي زديم و صحبت مي كرديم كه يهو دوستم گفت:از دست فلاني خيلي دلخورم...من و با چند تا از دختراي هم كلاس دانشكده ديده،نه سلامي، نه عليكي،تازه تو اتوبوس هم كه نشسته بوديم اونقدر ليچار بار دخترا كرد كه من شاكي شدم،لامصب نكرد به احترام من اقلا يه كمي ادب رو رعايت كنه،انگار به قصد بخواد منو جلوي دوستام خراب كنه،هرچي دم دهنش اومد به دخترا گفت!خيلي ازش دلخورم!اين كارشو تلافي مي كنم!!
در سكوت نگاهش كردم و گفتم:مي دونم از دستش خيلي ناراحتي،متاسفانه فلاني رفتارش خيلي بده،با خود من هم كه ازش پنج شيش سال بزرگترم درست رفتار نمي كنه،ولي مي دوني،اون قلبا آدم بدي نيست،مي دوني،نمي خواستم اينو برات تعريف كنم،چون ممكنه تو رو ياد خاطرات تلخي بندازه،از طرفي دوست ندارم راجع به فلاني بد فكر كني....سكوتي كردم و بعد ادامه دادم:اون شب كه حال پدرت بد شد،اگه كمكهاي فلاني نبود من نمي تونستم به موقع دكترو بيارم سر بالين پدرت.شام غريبون بود و ترافيك بيداد مي كرد،سر راهمون خورده بوديم به خيل مردم عزادار و نمي شد رد بشيم، به فلاني گفتم تا من بيام صف مردم رو بشكافم و عبور كنم دير شده،تو مي توني پياده بري و اورژانسو خبر كني؟تا تو بري منم سعي مي كنم يه جوري ماشينو از وسط جمعيت رد كنم.هنوز حرفمو كامل نكرده بودم كه پياده شد،با چنان سرعتي شروع كرد به دودن انگار پدر خودش بدحال شده باشه،من اون شب به چشم خودم ديدم كه فلاني چطور با تمام قدرت مي دويد تا هر چه سريعتر بتونه دكترو سر بالين پدرت حاضر كنه،در مورد اون بد قضاوت نكن،اون ممكنه اخلاق بسيار بدي داشته باشه،ولي قلبا آدم بدي نيست.
يه كمي تند رفته بودم،اشك تو چشماي دوستم جمع شد،ولي كلي ازم تشكر كرد.گفت هميشه خودشو مديون ما مي دونه و تا روزي كه زنده است فراموش نمي كنه كه ما اون شب در حق خودش و پدرش چه كار كرديم.
من شخصا معتقدم كه ما كار خاصي نكرديم،من،دوستم،فلاني و خيلي هاي ديگه مثل آرزو،از بچگي با هم بزرگ شديم،درسته كه نسبت فاميلي نداريم،ولي همديگرو از صميم قلب داريم،همين دوستم،من در خيلي از مراحل زندگي مديونش بوده و هستم،دوستي همينه،در حق هم فداكاري كردن،از جون مايه گذاشتن،حيف امروزه اين مفاهيم گم شده و به فراموشي سپرده مي شه،ولي خوشحالم كه لااقل ما تو جمع كوچيك خودموني خودمون هنوز اين صداقت و صميميت رو حفظ كرديم.
بحث رو عوض كرديم،دوستم يهويي گفت:دلم مي خواد اگر آرزو رو ديدم،برم و از جانب شما باهاش صحبت كنم.لبخندي زدم و بهش جواب دادم:لازم نيست بخاطر من خودت رو به زحمت بندازي،اما مي دوني،به دلم برات شده كه تو و آرزو به زودي به هم برخورد مي كنيد،اگر تصادفا ديديش و خواستي از جانب من چيزي بهش بگي فقط بگو فرهاد گفت:من گذشته ها رو ملاك قرار نمي دم،همچنان به تو فكر مي كنم و منتظرم برگردي.آره من هنوز سر حرفم هستم،مهم نيست قسمتم مي شه يا نه ولي من از اعتقادم برنمي گردم،با اين اعتقاد زندگي كردم،بزرگ شدم،شب و روزم رو به پايان رسوندم،و حالا در ميونه راه،نمي خوام كه برگردم،خدا خودش مي دونه تو دل من چي مي گذره،قسمتم باشه آرزو رو بهم بر مي گردونه،اگر هم در سرنوشتم اين نبود كه اون برگرده،مهم نيست،من تحمل مي كنم،آرزو هرجا باشه،پيش هر كي باشه،مال هر كي باشه،قلبا ماله منه،اون بانوي كوچك منه،كسي كه به معناي واقعي كلمه،به صافي و زلالي دريا دوستش دارم و مي خوام تا ابد احساسم رو نسبت بهش حفظ كنم.آرزو دوستت دارم!

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com