Tuesday, September 21, 2004
صبح تو راه رفتن به سر كار،با خودم فكر مي كردم كه به محض برگشتن به منزل،مي شينم و اون مطلبي رو كه چند روزه دارم روش فكر مي كنم و دوست دارم بنويسمش مي نويسم و مي ريزم رو بلاگ...يه مصاحبه اي از يه زن هم جنس گراي ايراني تو سايت تكتاز خونده بودم كه حسابي منو به فكر فرو برده بود..توجه كنيد كه من گفتم هم جنس گرا، نه هم جنس باز!هم جنس گرا كسي است كه با هم جنس هاي خودش احساس آرامش و امنيت بيشتري مي كنه و با اونا راحت تره.يعني اون مرضي كه تقريبا همه مون داريم!....به هرحال،يه پيشامدي باعث شد موضوع زن هم جنس گرا رو فراموش كنم و برخلاف تصميم امروز صبحم مطلب ديگري رو بنويسم.
تصادفا امروز يكي از دوستاي قديميم رو ملاقات كردم،كسي كه از دوران دبيرستان ديگه ملاقاتش نكرده بودم،كلي خوش و بش كرديم و ياد قديما افتاديم.چهره اش خيلي تغيير كرده بود،بهش گفتم فلاني چقدر عوض شدي! انگاري پير شدي.
لبخندي زد و آهسته گفت:فكر كردي تو نشدي؟ صداش پر از درد بود،پر از اعتراض،پر از شكايت به اين مرام بي صاحاب روزگار....در مدتي كه پاي صحبتش بودم،به عينه مي ديدم كه ما جوونا چه مشكلات يكساني داريم،غم بي كاري و بي پولي رو كه بذاري كنار،همه مون يه نغمه غم انگيز هم تو زندگيمون داريم...چه حرفهايي زد...حرفهايي كه مطمئنم در مورد خيلي ها صدق مي كنه...باز گلي به جمال شجاعتش كه گفت ما كه اگه بوديم غرورمون هرگز اجازه نمي ده به زبون بياريم چون فكر مي كنيم به نوعي تظاهر به ضعفه و اگر كسي بشنوه در مورد ما بد فكر خواهد كرد...آره،بيشتر كسايي كه تنها بودن رو انتخاب كردن در واقع غرورشونو به همه چيز ترجيح دادن.با خودشون فكر كردن اگه من به شكستهايي كه خوردم و يا به ياسي كه وجودم رو پر كرده اعتراف كنم همه منو مسخره مي كنن،كسايي كه خودشون هزارتا مشكل دارن واسه من سرشونو خردمندانه تكون مي دن و اظهار تاسف مي كنن....بخوره تو سرشون،من دلسوزري اونا رو نمي خوام،حاضرم بميرم ولي صدام در نياد....ولي خب حرفهايي كه اون زد واقعا جاي تامل داشت.يه سري از حرفهاشو كه روم تاثير هم گذاشت خلاصه وار براتون تكرار مي كنم،بخونيد و بعد بگيد اي بابا در مورد من كه صادق نيست.جون خودتون! فكر مي كنيد تا كي مي شه همه رو گول زد؟آيا به قيمت حفظ غرور آدم بايد حتي سر خودش هم كلاه بذاره؟
-وقتي يه دختر و پسرو مي بينم كه دست هم ديگه رو گرفتن و چيك تو چيك هم راه مي رن بي اختيار حسوديم مي شه،به خودم مي گم فلاني،تو با خودت چيكار كردي؟تو اون دنيا جواب قلب و احساست رو چي مي دي؟
-چه حسي بهت دست مي ده وقتي احساس كني كه هيچ جنس مخالفي بهت علاقه نداره؟البته از اين كه آدم احساس كنه كه تو اين آسمون پر ستاره حتي يه ستاره به اسم خودش نداره يه جور حس بي خيالي به آدم دست مي ده،لااقل خيالت راحته كه تو چه باشي چه نباشي آب از آب تكون نمي خوره،ولي خودمونيم،ته اين بي خيالي چقدر دردناكه....
- عادت دارم با دوستام برم خريد،به هر مناسبتي كه باشه همراهشون مي رم،اونا معتقدن كه من سليقه خوبي در انتخاب جنس دارم و واسه همين هميشه مي فرستن دنبالم،فكر مي كني چه حسي بهم دست مي ده وقتي مي بينم همه دارن واسه زيداشون هديه مي خرن ولي من هيشكيو ندارم كه بهش هديه بدم؟مي خندي؟صبر كن،نوبت تو هم مي شه!
- شبها وقتي چراغ اتاقمو خاموش مي كنم كه بخوابم به شدت احساس تنهايي مي كنم،به خودم مي گم خدايا تا كي بايد تنها بخوابم؟دوست دارم يكي رو بغل كنم،دوست دارم گرمي و حرارت يه بدن رو رو سينه ام حس كنم،دوست دارم در آغوش گرفتن و بر سينه فشردن كسي كه از صميم قلب دوستش دارم رو تجربه كنم....تنها حجمي كه در اين لحظات پر درد تنهايي فضاي بين بازوها و سينه ام رو پر مي كنه بالشمه،سالهاست كه اين بالش داره اين نقش رو ايفا مي كنه.
- يه دوست دارم كه تمام دختراي محل باهاش سلام و عليك دارن،صغير و كبير،بزرگ و كوچيك،مي ايستن و باهاش سلام و عليك و صحبت مي كنن،چه حالي بهت دست مي ده وقتي تو محل چندين و چند ساله ات راه بري ولي يكي از دخترهاي همسايه هم محض رضاي خدا بهت يه سلام خشك و خالي نكنه؟
- هر روز در شهر،تو كوچه و خيابون از بين صدها دختر رد مي شم و مي دونم كه هيچ كدومشون به من تعلق ندارن...
- دوست دارم به يه نفر بگم دوستت دارم،ولي كي؟به هركي گفتم از فرداش ديگه نخواست منو ببينه.
- از خودم مي پرسم مگه فلاني چي داشت كه من ندارم؟چرا فساني دوستي با اونو به دوستي با من ترجيح داد؟مگه من چه عيبي دارم؟
- همه اينا رو گفتم ولي اينم بگم كه از بابت اين مسائل متاسف نيستم.همه تون بريد به جهنم! حاضرم بميرم ولي منت نكشم.
من كه آخرش حرفي براي گفتن نداشتم.فكر مي كنم هر كي بخواد غرورشو حفظ كنه و پاك بمونه كم و بيش چنين دردهايي رو تحمل خواهد كرد.دوست دختر زياد پيدا مي شه ولي دختر خوب كم گير مي آد،يا شايد بهتر باشه بگم اصلا گير نمي آد................................!؟؟
|
تصادفا امروز يكي از دوستاي قديميم رو ملاقات كردم،كسي كه از دوران دبيرستان ديگه ملاقاتش نكرده بودم،كلي خوش و بش كرديم و ياد قديما افتاديم.چهره اش خيلي تغيير كرده بود،بهش گفتم فلاني چقدر عوض شدي! انگاري پير شدي.
لبخندي زد و آهسته گفت:فكر كردي تو نشدي؟ صداش پر از درد بود،پر از اعتراض،پر از شكايت به اين مرام بي صاحاب روزگار....در مدتي كه پاي صحبتش بودم،به عينه مي ديدم كه ما جوونا چه مشكلات يكساني داريم،غم بي كاري و بي پولي رو كه بذاري كنار،همه مون يه نغمه غم انگيز هم تو زندگيمون داريم...چه حرفهايي زد...حرفهايي كه مطمئنم در مورد خيلي ها صدق مي كنه...باز گلي به جمال شجاعتش كه گفت ما كه اگه بوديم غرورمون هرگز اجازه نمي ده به زبون بياريم چون فكر مي كنيم به نوعي تظاهر به ضعفه و اگر كسي بشنوه در مورد ما بد فكر خواهد كرد...آره،بيشتر كسايي كه تنها بودن رو انتخاب كردن در واقع غرورشونو به همه چيز ترجيح دادن.با خودشون فكر كردن اگه من به شكستهايي كه خوردم و يا به ياسي كه وجودم رو پر كرده اعتراف كنم همه منو مسخره مي كنن،كسايي كه خودشون هزارتا مشكل دارن واسه من سرشونو خردمندانه تكون مي دن و اظهار تاسف مي كنن....بخوره تو سرشون،من دلسوزري اونا رو نمي خوام،حاضرم بميرم ولي صدام در نياد....ولي خب حرفهايي كه اون زد واقعا جاي تامل داشت.يه سري از حرفهاشو كه روم تاثير هم گذاشت خلاصه وار براتون تكرار مي كنم،بخونيد و بعد بگيد اي بابا در مورد من كه صادق نيست.جون خودتون! فكر مي كنيد تا كي مي شه همه رو گول زد؟آيا به قيمت حفظ غرور آدم بايد حتي سر خودش هم كلاه بذاره؟
-وقتي يه دختر و پسرو مي بينم كه دست هم ديگه رو گرفتن و چيك تو چيك هم راه مي رن بي اختيار حسوديم مي شه،به خودم مي گم فلاني،تو با خودت چيكار كردي؟تو اون دنيا جواب قلب و احساست رو چي مي دي؟
-چه حسي بهت دست مي ده وقتي احساس كني كه هيچ جنس مخالفي بهت علاقه نداره؟البته از اين كه آدم احساس كنه كه تو اين آسمون پر ستاره حتي يه ستاره به اسم خودش نداره يه جور حس بي خيالي به آدم دست مي ده،لااقل خيالت راحته كه تو چه باشي چه نباشي آب از آب تكون نمي خوره،ولي خودمونيم،ته اين بي خيالي چقدر دردناكه....
- عادت دارم با دوستام برم خريد،به هر مناسبتي كه باشه همراهشون مي رم،اونا معتقدن كه من سليقه خوبي در انتخاب جنس دارم و واسه همين هميشه مي فرستن دنبالم،فكر مي كني چه حسي بهم دست مي ده وقتي مي بينم همه دارن واسه زيداشون هديه مي خرن ولي من هيشكيو ندارم كه بهش هديه بدم؟مي خندي؟صبر كن،نوبت تو هم مي شه!
- شبها وقتي چراغ اتاقمو خاموش مي كنم كه بخوابم به شدت احساس تنهايي مي كنم،به خودم مي گم خدايا تا كي بايد تنها بخوابم؟دوست دارم يكي رو بغل كنم،دوست دارم گرمي و حرارت يه بدن رو رو سينه ام حس كنم،دوست دارم در آغوش گرفتن و بر سينه فشردن كسي كه از صميم قلب دوستش دارم رو تجربه كنم....تنها حجمي كه در اين لحظات پر درد تنهايي فضاي بين بازوها و سينه ام رو پر مي كنه بالشمه،سالهاست كه اين بالش داره اين نقش رو ايفا مي كنه.
- يه دوست دارم كه تمام دختراي محل باهاش سلام و عليك دارن،صغير و كبير،بزرگ و كوچيك،مي ايستن و باهاش سلام و عليك و صحبت مي كنن،چه حالي بهت دست مي ده وقتي تو محل چندين و چند ساله ات راه بري ولي يكي از دخترهاي همسايه هم محض رضاي خدا بهت يه سلام خشك و خالي نكنه؟
- هر روز در شهر،تو كوچه و خيابون از بين صدها دختر رد مي شم و مي دونم كه هيچ كدومشون به من تعلق ندارن...
- دوست دارم به يه نفر بگم دوستت دارم،ولي كي؟به هركي گفتم از فرداش ديگه نخواست منو ببينه.
- از خودم مي پرسم مگه فلاني چي داشت كه من ندارم؟چرا فساني دوستي با اونو به دوستي با من ترجيح داد؟مگه من چه عيبي دارم؟
- همه اينا رو گفتم ولي اينم بگم كه از بابت اين مسائل متاسف نيستم.همه تون بريد به جهنم! حاضرم بميرم ولي منت نكشم.
من كه آخرش حرفي براي گفتن نداشتم.فكر مي كنم هر كي بخواد غرورشو حفظ كنه و پاك بمونه كم و بيش چنين دردهايي رو تحمل خواهد كرد.دوست دختر زياد پيدا مي شه ولي دختر خوب كم گير مي آد،يا شايد بهتر باشه بگم اصلا گير نمي آد................................!؟؟
|