Friday, September 10, 2004
محبت همون محبته،مي دونم،ولي نمي دونم چرا هر چي بيشتر و بيشتر به ديگران محبت مي كنم،باز برام اون لذتي رو نداره كه اگر تو در زندگيم حضور داشتي و به تو محبت مي كردم...اصلا انگار محبت كردن به تو يه حسن ديگه اي داره،به خودم مي گم اشكالي نداره كه تو نيستي،به جاي تو به صد نفر ديگه محبت مي كنم،به عزيزانم،به پدرم،مادرم،دوستانم...ولي باز كه به قلبم مراجعه مي كنم مي بينم يه چيزي كم دارم،يه حفره تو دلمه،حفرهاي كه ظاهرا با محبت كردن به صدها نفر ديگه هم پر نخواهد شد،فقط تو آرزو،فقط تو بايد باشي تا اين خلا پر بشه،انگار محبت كردن به تو به محبت كردن به صدها نفر ارجحيت داره...چرا؟چرا نمي تونم جاتو پركنم؟خدا چه چيزي رو در وجودت قرار داده كه در وجود من نيست...اي كاش مي تونستم بدستت بيارم....هر چي بيشتر مي گذره بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه چيزي كه گم كردم پيش توئه،اي كاش مي دونستم چي گم كردم،اي كاش مي دونستم تا ببينم مي شه براش معادلي پيدا كرد يا نه؟شايد تو به اين زوديها نياي،خب تا اون موقع من چارهاي ندارم جز اين كه با يه چيزي دلمو مشغول كنم...هيچي جاي تو رو نمي گيره،هيچ كسي مثل تو نمي شه،تو چي داشتي كه بقيه ندارن؟
دوست داشتم در آغوشت مي گرفتم،دوست داشتم تو رو روي سينهام مي فشردم،دوست داشتم نوازشت كنم و موهاتو به هم مي ريختم،دوست داشتم لمست كنم....آرزو چشمهاي بادومي رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،دماغ ريز سر بالا و لبهاي باريك و گرد رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،ولي چرا اوني كه تو داري با بقيه فرق داره؟يا شايد هم من اينجوري تصور مي كنم؟
آرزو امشب خيلي هواتو كرده بودم،بازم به نيابت از تو خواهرتو تماشا كردم،خيلي شبيهته ولي تو چيز ديگري هستي..اي كاش خبر داشتم كي از كنج تنهاييهات بيرون مي زني،كي دوباره سر و كله ات تو كوچه هاي محل پيدا مي شه.دوست داشتم يه شعر در وصفت مي گفتم،يه شعري كه تمام و كمال توصيفت كنه،احساسم رو نسبت به تو بطور كامل بيان كنه،حيف كه هيچ وقت استعداد شعر نداشتم،هيچ وقت نتونستم شعر بگم،احساس مي كنم اگه بلد بودم بگم،نيازي به اين همه نوشتن نداشتم،تو چند بيت كار چندين سطرو انجام مي دادم،اينم مثل همون محبت كردن مي مونه،صدها سطر مي نويسم ولي احساس مي كنم اگه مي تونستم يه سطر شعر بگم،حق مطلب بيشتر و بهتر ادا مي شد.
امشب قبل خواب بهت فكر خواهم كرد،چهرهات رو دوباره مجسم خواهم كرد،دوست دارم با فكر تو به خواب برم،بلكه به خوابم بياي و بگي چي سري در وجودت هست كه اين چنين تشويقم مي كنه بهت وفادار باقي بمونم و اين طور از صميم قلب دوستت داشته باشم آرزو....چقدر دوست دارم اين جمله رو تكرار كنم،دوستت دارم آرزو،دوستت دارم!!
|
دوست داشتم در آغوشت مي گرفتم،دوست داشتم تو رو روي سينهام مي فشردم،دوست داشتم نوازشت كنم و موهاتو به هم مي ريختم،دوست داشتم لمست كنم....آرزو چشمهاي بادومي رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،دماغ ريز سر بالا و لبهاي باريك و گرد رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،ولي چرا اوني كه تو داري با بقيه فرق داره؟يا شايد هم من اينجوري تصور مي كنم؟
آرزو امشب خيلي هواتو كرده بودم،بازم به نيابت از تو خواهرتو تماشا كردم،خيلي شبيهته ولي تو چيز ديگري هستي..اي كاش خبر داشتم كي از كنج تنهاييهات بيرون مي زني،كي دوباره سر و كله ات تو كوچه هاي محل پيدا مي شه.دوست داشتم يه شعر در وصفت مي گفتم،يه شعري كه تمام و كمال توصيفت كنه،احساسم رو نسبت به تو بطور كامل بيان كنه،حيف كه هيچ وقت استعداد شعر نداشتم،هيچ وقت نتونستم شعر بگم،احساس مي كنم اگه بلد بودم بگم،نيازي به اين همه نوشتن نداشتم،تو چند بيت كار چندين سطرو انجام مي دادم،اينم مثل همون محبت كردن مي مونه،صدها سطر مي نويسم ولي احساس مي كنم اگه مي تونستم يه سطر شعر بگم،حق مطلب بيشتر و بهتر ادا مي شد.
امشب قبل خواب بهت فكر خواهم كرد،چهرهات رو دوباره مجسم خواهم كرد،دوست دارم با فكر تو به خواب برم،بلكه به خوابم بياي و بگي چي سري در وجودت هست كه اين چنين تشويقم مي كنه بهت وفادار باقي بمونم و اين طور از صميم قلب دوستت داشته باشم آرزو....چقدر دوست دارم اين جمله رو تكرار كنم،دوستت دارم آرزو،دوستت دارم!!
|