Friday, October 30, 2009
Labels: هشتِ هشتِ هشتاد و هشت
|
Monday, October 26, 2009
پریشب شبکه یک یه فیلم قدیمی از خمسه نشون داد به اسم ماموریت آقای شادی...بعید می دونم تماشا کرده باشیدش چون ساعت پخشش خیلی دیر بود و من هم چون در طول روز خوابیده بودم و شب بی خوابی زده بود به کله ام نشستم تماشا کردم....چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که در اون فیلم-که دراوایل انقلاب ساخته شده بود-موی زن ها از بالای روسری شون معلوم بود و سر دختربچه ها به زور روسری نکرده بودن،در حالی که الان به رغم رنگ و وارنگ شدن هنرپیشه های زن،محاله یک تار موشون دیده بشه...سختگیری ها شاید در ظاهر برداشته شده باشه ولی در باطن بدتر و تنگ نظرانه تر از قبل داره اعمال می شه...نمونه اش توی همین برنامۀ عمو پورنگ که هر روزعصر پخش می شه...نمی دونم دقت کردید که هیچ دختر بی حجابی رو نشون نمی دن و طوری فیلمبرداری می کنن که دخترای چادری قشنگ توی چشم بیان؟کار به خوب و بد چادر ندارم،هرکی هر جور دوست داره بگرده ولی این که برگردی یه سبک و سیاق خاص رو هی روش زوم بکنی و بگیریش جلو چشم مردم به جز ایجاد حالت انزجار دست آورد دیگه ای نداره....فکر کنم یه بار گفته بودم که در دوبی صحنه بسیار پرمعنایی رو دیدم که تا به امروز در یادم مونده....در خروجی سیتی سنتر-که هایپر استار خودمون کپی اونه-منتظر ون هتل ایستاده بودیم که متوجه زن عربی شدم سیاهپوش از این برقع دار ها که حتا چشم هاش هم دیده نمی شد،هم زمان و در جهت مخالفش،دختری جوون با مینی ژوپ که چه عرض کنم،با میکرو داشت می اومد و یه تاپ پوشیده بود که نه گردنشو می پوشوند و نه نافش رو....هر دو داشتن با خیال راحت از کنار هم رد می شدن؛نه این به اون می گفت هرزه و نه اون یکی به این یکی لولو خورخوره....اینو می گن آزادی اندیشه....حالا اگه فهمیدن!؟
یه صلوات ختم کنید تا منبر بعدی!................ ؟
بعدا نوشت:باش...خورشیدم باش...حتا اگه ستارۀ کوچکی هستی بمون و بهم بتاب...من و تو باهم می تونیم خورشید باشیم،می تونیم!................... ؟
Labels: سرماخوردگی،تاپ،چادر
|
Thursday, October 22, 2009
بگذریم،روز شانس مادرم بود،در قرعه کشی هم متراژ خوبی بهش افتاد و هم از نظر طبقه و چشم انداز جای خوبی نصیبش شد،هرچند هر چی پول بدی آش می خوری و بنده خدا برای تتمه کار باید بره سی میلیون دیگه جور کنه تا خونه ای رو که هیجده سال پیش قرار بوده با پنج میلیون بخره،حالا بعد کلی پرداخت قسط در مجموع با چندین برابر قیمت بخره...دلم براش سوخت ولی خب بنده خدا خیلی خوشحال بود،اینه که توی ذوقش نزدم و چیزی نگفتم.......... ؟
عرض می شه که،بالاخره بلوک ما به لطف چشم و هم چشمی و حسادتها در کورس رقابت سوسول بازی عقب نموند وبالاخره به حول و قوه الهی صاحب آیفون تصویری شدیم!..حالا مشت حسین آقا هروقت که از جالیز برگرده می تونه هندونه ای که چیده رو به ننه جونش نشون بده!....کار به محسناتش ندارم ولی واسه پنج طبقه دو واحدی که همه به جلوی درشون دید دارن نصب چنین چیزی به نظرم جز پز دادن و از دیگرون عقب تر نموندن هیچ توجیه دیگه ای نداره،حالا هر کی هر چی دلش خواست بگه!....؟ا
فردا شب جشن عروسی همون دوستمه که پنجشنبه پیش رفته بودم حنابندونش...خب دوباره یه سه ساعت ناز رو یه بند خواهم رقصید...هرچند بیشتر از عروسی دلم هوس پارتی و تولد کرده....کسی نمی خواد بگیره؟گارانتی رقص خوف می دم با خدمات اضافه...نیم ساعت اول رایگان..ژانگولر و تانگولر هم روش!...نبود؟........شاد باشید و آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها
Labels: یادآوری ها،تحولات
|
Sunday, October 18, 2009
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟
Labels: غرغر های همیشگی
|
Friday, October 16, 2009
بامزه بود،دیشب آخرای مراسم،قرار شد دخترای مجرد یه جا جمع شن و عروس پشت بهشون،شاخه گلی رو پرتاب کنه و جالب این که شاخه گل از میون انگشتهای حریصی که به سمتش دراز شده بودن گذشت و صاف افتاد جلوی پای من که بی خیال گوشه ای نشسته و شاهد بودم!....همه برام دست گرفتن که نوبت بعدی شمایی!جواب دادم شاخه گل برای خانومها پرتاب شده بود،نه من!...در هر صورت موقعی که نوبت پسرها شد و داماد قرار بود گل پرت کنه،گفتم شانسم رو امتحان کنم و خب این بار درست نوک انگشتم یکی گله رو قاپید و فقط گلبرگش بهم رسید!خب حالا علمای فن بگن تعبیرش چیه؟یعنی من در آینده با یه دختر جانباز ازدواج می کنم؟؟
دیشت تصادفی توی فیسبوک سر از پروفایل دوستی درآوردم که از پایان دوره دبیرستان تا به امروز ندیده بودمش....ازدواج کرده و یه پسر داشت...گفتم یه چرخی توی لیست دوستانش بزنم ببینم چند تا آشنا می بینم....خب باید بگم جمع دایناسورها جمع بود،بعضی هاشون اون قدر تغییر کرده بودن که هیچ دلم نمی خواست تصور کنم هم سن اونها هستم!...ولی خب توی پروفایل یکی شون یه عکس بود از ما با گریم،مربوط به نمایشی که به کارگردانی منوچهر آذری اجرا کردیم...من در لباس سفید کاراته با سه رد خون(به تقلید از بروسلی)روی صورتم...نمایش کمیکی بود و خیلی مورد استقبال قرار گرفت طوری که نه فقط برای چهار مقطع دبیرستان که یه سانس جدا هم برای معلمان و مسئولین مدرسه اجراش کردیم...و خب البته این پرورشی های حسود آخرش چه استقبالی ازمون کردن و از دماغمون در آوردن!چه انگ های بی خودی که بهمون نزدن...ولی با این حال یادش به خیر،واقعا به خیر!دلم هیفده سالگی مو می خواد،با همه چیزم عوضش می کنم،کسی پیداش نکرده؟......خوش باشید بچه ها،هفته خوب و موفقی پیش رو داشته باشید
Labels: از همه چیز و همه جا
|
Tuesday, October 13, 2009
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یاد بگیرم از پاییز بدم نیاد چون با یه مرور اجمالی بر زندگیم شاهدم که اکثر خاطرات خوب و کارهای بزرگم مربوط به همین فصل می شه،دلیلش رو نمی دونم ولی شاید چون در شش ماهه دوم حساب و کتاب سال می آد دستم و می تونم نقشه هایی که برای سال جدید در سر داشتم رو عملی کنم....سرمم که روز به روز داره شلوغتر می شه و برای خودم مشغولیت های جدید پیدا می کنم که خب از این بابت خوشحالم چون کمترین سودش اینه که احساس پوچی و بیهودگی نمی کنم و انگیزه ادامه زندگی در من قویتر می شه....طبق آخرین اخبار هم یکی از همدوره ای های کلاس رزمیم برام یکی از دوستاشو پسند کرده و سفت و سخت دنبال اینه که یه قرار آشنایی بذاره و خب من طبق عادت همیشگی می پیچونم-حمل بر خودستایی نشه این اخلاقمه-و خلاصه نگرانم که سرم این بار واقعا شلوغ شه!.....عده ای از دوستان هم لطف کرده ودر مورد کار کتابم سوال کرده بودن،باید بگم هزینه و شرایط چاپش مشخص شده،دو میلیون و نیم پول و یه ربع سکه برای جلب رضایت جناب ممیز،فقط می مونه پخش کننده که فعلا کسی رو پیدا نکردم،آخه من که نمی تونم هزار و پونصد جلد کتاب رو توی خونه مون انبار کنم!....در هر صورت کاراش داره دنبال می شه و اگه به نتیجه برسه حتما اینجا اعلام می کنم،ممنون از پیگیری تون!؟
دارم یه بخشی از کتاب سوم رو می نویسم که در نگارش اول سرش کم مونده بود گریه ام بگیره!....یادمه وقتی برای اولین بار کتاب زنان کوچک رو می خوندم در توصیف شخصیت جوزفین مارچ(همونی که توی کارتونش بهش می گفتن کتی مارچ)گفته شده بود نویسنده ای احساسی که با خوندن دست نوشته های خودش گریه می کرد و من با خودم می گفتم چه دل نازک ولی خب حالا که نوبت بهم رسیده می بینم من بدترم!....با گذشت هشت سال از نگارش اون بخش، می بینم همچنان قادر به کنترل احساساتم نیستم و دلم برای اون شخصیت می سوزه......قبلا و در یه جای دیگری گفته بودم که شهرک ما سه کتی به خودش دید که هیچ یک براش موندگار نشدن،کتی سوم که شیطون بود و گریزپا و پارسال از اینجا رفتن،کتی دوم دختر آروم و بی سرو صدایی بود و اون هم سال هفتاد و نه از اینجا رفت و کتی اول.....با گذشت شونزده سال هنوز مرگشو باور ندارم،خدا بیامرزدت خواهر جون،هرچند خواهر واقعیم نبودی ولی جای خالیت همیشه برام خالی موند،در اون دوران بچه بودم و نتونستم کاری برات بکنم،ایشالا که الان با نوشتن این داستان بتونم دینم رو بهت ادا کنم،تو هم یکی از اون کسانی بودی که روم تاثیر گذاشتی و باعث پیشرفتم شدی.....روحت قرین آرامش باد! ؟
Labels: این چند روز
|
Wednesday, October 07, 2009
می دونی خیلی وقته که شیوه سوگواری احساسی رو گذاشتم کنار ولی خب گاهی اوقات نشونه هایی هست که وقتی می بینی شون بی اختیار یاد یه چیزایی می افتی که نمی تونی از کنارش راحت بگذری...این روزها اصفهان بودم و پیش اومد که چند مرتبه ای از یه نقطه خاص محوطه سبز شرکت برق رد بشم و با نگاه کردن به یه گوشۀ خالی که زمانی اونجا مصالح ساختمونی ریخته شده بود،بی اختیار یاد یه خاطره شیرین افتادم...البته بهتره بگم ترش و شیرین چون خود خاطره اش خوب بود ولی مزۀ نبودن قهرمانش فعلا ترش-نمی گم تلخ-....فکرشو بکن چه انگیزه ای می تونه باعث بشه رئیست رو قال بذاری تا با یه نفر در حد چند دقیقه حرف بزنی،یا وسط یه جلسه مهم با کارفرما از توی جلسه فرار کنی و بری اون گوشه پشت مصالح قایم شی تا کسی نبیندت و باز یه دل سیر صحبت کنی؟...مثل توی فیلم ها می مونه،گاهی باورم نمی شه خودم بازیگر اون صحنه ها بودم،همیشه این جور کارها رو در هر سنی دوست داشتم،یه جور شیطنت،صداقت و بچگی توش بود که از مزه اش خوشم می اومد...به هر حال گذشت اون روزها ولی هر بار که می رم اصفهان و اون گوشۀ محوطۀ شرکت برق رو می بینم یا می رم ابهر و اون فضای روبروی سالن آزمایشگاهش رو،بی اختیار یاد کارای خودم می افتم،حسرت بودن یه همدست برای شیطنت،که مدتی برام برآورده شده بود و هرچند خیلی کوتاه بود،ولی خوشحالم که ازش استفاده کردم....هم بازی!هرجا که هستی سالم و شاد و پیروز باشی،همون چند باری که شیطونی کردیم به کل حسرتهایی که داشتم می ارزید....شاید روزی همه شو گفتم،بد نیست بدونی به خاطرت چه کارایی کردم،شاید درباره اش کتاب نوشتم،کتاب بامزه ای می شه،ولی خب اون روز فعلا نزدیک نیست.... ؟
این ماموریت به قیمت از دست دادن یه فرصت دور هم بودن خوب تموم شد!خانوم چینیه بچه های گروه شائولین ما رو به جشن شون دعوت کرده بود و خب همه تونستن برن جز من....سه شنبه شب که با یکی از بچه ها حرف می زدم کلی با تعریفاش قند توی دلم آب کرد و البته یه جا که گفت خانوم کلاغ کلی بزک دوزک کرده بود بلکه اجرای برنامه داشته باشه و بهش نوبت نرسید کلی خندیدم!بدجنس نیستم ولی خانوم کلاغ جوریه که همه از کنف شدنش لذت می برن!...بسه دیگه خیلی خودمو لو دادم...صبح ها نباید پست بنویسم چون معمولا اون موقع دوز صداقتم در بالاترین حد خودشه و خب بلانسبت و دور از جون شما،تجربه جالبی از صادق بودن ندارم،خوش باشید بچه ها،از اونهایی که بهم سرمی زنن و کامنت می ذارن تشکر ویژه می کنم،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟
Labels: احساسات صبح گاهی فرهاد
|
Saturday, October 03, 2009
گاهی باورم نمی شه که نوشتن اون کتاب کار خودم بوده،نمی گم چیز چشمگیریه،ولی به عنوان کار اول،نوشتن یک رمان با حدود بیست شخصیت و بازگو کردن داستان زندگی شون به گونه ای که خواننده گیج نشه،حوصله اش سر نره و داستان رو دنبال بکنه،اون هم در سنی که خودم هنوز از بیست سالگی فاصلۀ زیادی نگرفته بودم،کاری است که شاید بعدها دیگه نتونم انجامش بدم...در دورانی که این داستان رو می نوشتم،یعنی شروع دهه بیست سالگیم،ذهن و وقت آزادی داشتم ولی واقعا از زندگی چیز زیادی نمی دونستم....الان که بازنویسش می کنم می بینم چه جالب تونسته بودم چیزهایی رو که تجربه نکردم به مدد تخیلم با کمترین انحراف از واقعیت تجسم بکنم،این کتاب بیشترش در مورد زندگیه و اون وقت من موقع نوشتنش زندگی رو نمی شناختم....نمی دونم،شاید یه شرایط خاصی بوده که من در اون قرار گرفتم و مطالب درست به ذهنم می رسیده....آواز درنا به زودی تموم می شه و اگه حتا ده نفر بخوننش و از این ده نفر،سه نفر اونو به یاد داشته باشن،من احساس خواهم کرد که وظیفه مو درست انجام دادم..........به امید اون روز! ؟
بی جنبه نیستم ولی خب این جمعه که سر تمرین بودیم،اون خانوم چینی هه یه خبرنگار با خودش آورده بود که کلی عکس ازمون گرفت وقرار شد هفته بعدهم یه مصاحبه با استادمون داشته باشه...فکرشو بکن،عکس مون در جراید کشور چین منتشر بشه،نمی دونم پیامدش چی می تونه باشه،راستش ذوق زده نیستم ولی خب به صورت معمولی یه کم هیجان دارم،اگه تو کشور خودم چهره نشدم،دست کم برای یک بار هم که شده جلوی خارجی ها به تصویر کشیده می شم،به نظرت باید چه حسی داشته باشم؟
می دونی اگه ده میلیارد پول داشتم چیکار می کردم؟نصفشو به جریان می انداختم و نیمۀ بعدی رو می ذاشتم بانک و بعد با سودش با خیال راحت خونه می نشستم و فارغ از هر نگرانی فقط و فقط می نوشتم...تنها کاری که مثل خوردن و خوابیدن دوست دارم همیشه انجام بدم نوشتنه....فکرشو بکن،فقط نزدیک به ده دوازده تا سررسید پرکرده از سال های زندگیم دارم که هر روز برگه مربوط به اون روز رو از سررسیدهای مختلف می خونم،یعنی امروز که یازدهم مهره،من سر رسیدهام رو تا سال هفتاد ردیف می کنم و یک به یک برگۀ مربوط به روز یازدهم مهر رو ازشون می خونم...فقط می تونم بگم هیچ چیزی لذت بخش تر از دیدن فیلم زندگیم و مروری بر عملکردم بهم مزه نمی ده....خودشناسی شیرینه،حتا اگه چیز بدی رو در مورد خودت کشف کنی،باور کن! ؟
همه مون آخر سر برمی گردیم به اون چیزی که از اول بودیم،بزرگ شدن بهونه اس.....از فرمایشات خودم!....خوش باشید بچه ها،هفته خوبی پیش رو داشته باشید
Labels: هشتمین سالگرد اتمام آواز درنا
|