Wednesday, October 07, 2009
این روزها باز حس و حال نوشتن اومده سراغم و زود و به زود آپ می کنم و خب این تغییر حالت رو مدیون یه سری مسائل هستم که یکیش حضور شماهایی است که نوشته هامو با دقت و علاقه می خونید...کتمان نمی کنم که حس خوبی بهم دست می ده وقتی می بینم کارم توسط دیگرون خونده و نقد می شه...و یاد روزهای اول ساخت این وبلاگ می افتم که تا مدتی خودم تنها خواننده اش بودم...چند روز پیش به سرم زد یه مروری به کامنتهای اولم بکنم و ببینم چه کسانی با چه موضوعاتی سراغم می اومدن،یه سری خاطره زنده شد و این وسط دیدم فقط یکی شون تا به امروز باقی مونده که اون هم متاسفانه دیگه نمی نویسه...یه سری وبلاگ که به فراموشی سپرده شده بود و جست و جو برای پیدا کرد صاحبنش راه به جایی نبرد و تعدادی وبلاگ دیگه که باهمون اسامی به افراد دیگری واگذار شده بود...به صاحب اصلی وبلاگ استامینوفن پیشنهاد می کنم اگه حالشو داشت بره ببینه وبلاگشو به کی دادن و اونو به چی تبدیل کرده!چی؟تو اون وبلاگ رو پاک کردی؟یعنی نمی دونستی پرشین بلاگ وبلاگ پاک نمی کنه و همون فضا رو به دیگر کابران واگذار می کنه؟چی؟نوشته هات؟خب آره اونها که پاک می شه،خیالت راحت!(چشمک).... ؟
می دونی خیلی وقته که شیوه سوگواری احساسی رو گذاشتم کنار ولی خب گاهی اوقات نشونه هایی هست که وقتی می بینی شون بی اختیار یاد یه چیزایی می افتی که نمی تونی از کنارش راحت بگذری...این روزها اصفهان بودم و پیش اومد که چند مرتبه ای از یه نقطه خاص محوطه سبز شرکت برق رد بشم و با نگاه کردن به یه گوشۀ خالی که زمانی اونجا مصالح ساختمونی ریخته شده بود،بی اختیار یاد یه خاطره شیرین افتادم...البته بهتره بگم ترش و شیرین چون خود خاطره اش خوب بود ولی مزۀ نبودن قهرمانش فعلا ترش-نمی گم تلخ-....فکرشو بکن چه انگیزه ای می تونه باعث بشه رئیست رو قال بذاری تا با یه نفر در حد چند دقیقه حرف بزنی،یا وسط یه جلسه مهم با کارفرما از توی جلسه فرار کنی و بری اون گوشه پشت مصالح قایم شی تا کسی نبیندت و باز یه دل سیر صحبت کنی؟...مثل توی فیلم ها می مونه،گاهی باورم نمی شه خودم بازیگر اون صحنه ها بودم،همیشه این جور کارها رو در هر سنی دوست داشتم،یه جور شیطنت،صداقت و بچگی توش بود که از مزه اش خوشم می اومد...به هر حال گذشت اون روزها ولی هر بار که می رم اصفهان و اون گوشۀ محوطۀ شرکت برق رو می بینم یا می رم ابهر و اون فضای روبروی سالن آزمایشگاهش رو،بی اختیار یاد کارای خودم می افتم،حسرت بودن یه همدست برای شیطنت،که مدتی برام برآورده شده بود و هرچند خیلی کوتاه بود،ولی خوشحالم که ازش استفاده کردم....هم بازی!هرجا که هستی سالم و شاد و پیروز باشی،همون چند باری که شیطونی کردیم به کل حسرتهایی که داشتم می ارزید....شاید روزی همه شو گفتم،بد نیست بدونی به خاطرت چه کارایی کردم،شاید درباره اش کتاب نوشتم،کتاب بامزه ای می شه،ولی خب اون روز فعلا نزدیک نیست.... ؟
این ماموریت به قیمت از دست دادن یه فرصت دور هم بودن خوب تموم شد!خانوم چینیه بچه های گروه شائولین ما رو به جشن شون دعوت کرده بود و خب همه تونستن برن جز من....سه شنبه شب که با یکی از بچه ها حرف می زدم کلی با تعریفاش قند توی دلم آب کرد و البته یه جا که گفت خانوم کلاغ کلی بزک دوزک کرده بود بلکه اجرای برنامه داشته باشه و بهش نوبت نرسید کلی خندیدم!بدجنس نیستم ولی خانوم کلاغ جوریه که همه از کنف شدنش لذت می برن!...بسه دیگه خیلی خودمو لو دادم...صبح ها نباید پست بنویسم چون معمولا اون موقع دوز صداقتم در بالاترین حد خودشه و خب بلانسبت و دور از جون شما،تجربه جالبی از صادق بودن ندارم،خوش باشید بچه ها،از اونهایی که بهم سرمی زنن و کامنت می ذارن تشکر ویژه می کنم،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟
|
می دونی خیلی وقته که شیوه سوگواری احساسی رو گذاشتم کنار ولی خب گاهی اوقات نشونه هایی هست که وقتی می بینی شون بی اختیار یاد یه چیزایی می افتی که نمی تونی از کنارش راحت بگذری...این روزها اصفهان بودم و پیش اومد که چند مرتبه ای از یه نقطه خاص محوطه سبز شرکت برق رد بشم و با نگاه کردن به یه گوشۀ خالی که زمانی اونجا مصالح ساختمونی ریخته شده بود،بی اختیار یاد یه خاطره شیرین افتادم...البته بهتره بگم ترش و شیرین چون خود خاطره اش خوب بود ولی مزۀ نبودن قهرمانش فعلا ترش-نمی گم تلخ-....فکرشو بکن چه انگیزه ای می تونه باعث بشه رئیست رو قال بذاری تا با یه نفر در حد چند دقیقه حرف بزنی،یا وسط یه جلسه مهم با کارفرما از توی جلسه فرار کنی و بری اون گوشه پشت مصالح قایم شی تا کسی نبیندت و باز یه دل سیر صحبت کنی؟...مثل توی فیلم ها می مونه،گاهی باورم نمی شه خودم بازیگر اون صحنه ها بودم،همیشه این جور کارها رو در هر سنی دوست داشتم،یه جور شیطنت،صداقت و بچگی توش بود که از مزه اش خوشم می اومد...به هر حال گذشت اون روزها ولی هر بار که می رم اصفهان و اون گوشۀ محوطۀ شرکت برق رو می بینم یا می رم ابهر و اون فضای روبروی سالن آزمایشگاهش رو،بی اختیار یاد کارای خودم می افتم،حسرت بودن یه همدست برای شیطنت،که مدتی برام برآورده شده بود و هرچند خیلی کوتاه بود،ولی خوشحالم که ازش استفاده کردم....هم بازی!هرجا که هستی سالم و شاد و پیروز باشی،همون چند باری که شیطونی کردیم به کل حسرتهایی که داشتم می ارزید....شاید روزی همه شو گفتم،بد نیست بدونی به خاطرت چه کارایی کردم،شاید درباره اش کتاب نوشتم،کتاب بامزه ای می شه،ولی خب اون روز فعلا نزدیک نیست.... ؟
این ماموریت به قیمت از دست دادن یه فرصت دور هم بودن خوب تموم شد!خانوم چینیه بچه های گروه شائولین ما رو به جشن شون دعوت کرده بود و خب همه تونستن برن جز من....سه شنبه شب که با یکی از بچه ها حرف می زدم کلی با تعریفاش قند توی دلم آب کرد و البته یه جا که گفت خانوم کلاغ کلی بزک دوزک کرده بود بلکه اجرای برنامه داشته باشه و بهش نوبت نرسید کلی خندیدم!بدجنس نیستم ولی خانوم کلاغ جوریه که همه از کنف شدنش لذت می برن!...بسه دیگه خیلی خودمو لو دادم...صبح ها نباید پست بنویسم چون معمولا اون موقع دوز صداقتم در بالاترین حد خودشه و خب بلانسبت و دور از جون شما،تجربه جالبی از صادق بودن ندارم،خوش باشید بچه ها،از اونهایی که بهم سرمی زنن و کامنت می ذارن تشکر ویژه می کنم،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟
Labels: احساسات صبح گاهی فرهاد
|