Tuesday, October 13, 2009
همه چیز از یه ریست ساده شروع شد!...مدتی بود که این ویندوز من سنگین و یا به اصطلاح نرم افزاری ها کثیف شده بود و دستگاه کند کار و راه به راه هنگ می کرد و من می دونستم عنقریبه که مجبور می شم عمل خسته کننده نصب مجدد ویندوز رو انجام بدم،ولی خب فکر نمی کردم یهو این همه دردسر به همراه داشته باشه....یکشنبه شب،داشتم با خیال راحت برای خودم قسمت هشتم پرین رو دانلود می کردم،آخه بعد از اون سریال پانسیون ایکوکو،دیگه مصمم بودم که بشینم و ادامه فراز از زندان رو تماشا کنم ولی خب باز عشق به کارتون های زمان بچگی و خصوصا پرین که من به خاطرش چه کارها که نکردم-دوست پسرش براش نکرده-باعث شد فراز از زندان رو برای مرتبه دوم بذارم یه گوشه و همزمان با دانلود پرین-که وبسایت دانلود زبون اصلش رو پیدا کردم-قسمتهاشو تماشا می کردم...خب باید بگم دوبله فارسیش بی نظیر و صدای رویایی خانوم نرگس فولادوند با صدای ژاپنی پرین عین سیبی است که از وسط به دونیم کنن و بنده نره خر با این سن عشقولانه مشغول تماشا بودم که یهو سیستم هنگ کرد،من هم به روال گذشته ریست کردم و بی صبرانه منتظر بودم سیستم بالا بیاد تا ادامه کارتون رو ببینم که یهو انگشت شست در مقابل دیدگانم نمودار گشت!صفحه تاریک موند و ویندوز بالا نیومد!...حالا هی ریست کن به این امید که درست شه،ولی بعد دو سه مرتبه تلاش نافرجام،خودم عین بچه خوب سی دی ویندوز رو از توی کشو در آوردم و از اونجا که اصلا حوصله نصب دوباره ویندوز رو ندارم گفتم بلکه با گزینه ریپر(تعمیر)قائله خاتمه پیدا بکنه که نکرد و نتیجه تکرار انگشت شست بود!....بگذریم،یه بار ویندوز نصب کردم و تمام درایور ها و نرم افزارها رو از اول ریختم،به بیست و چهار ساعت نکشید که باز صفحه سیاه و انگشت شست نمودار شد!دیگه می خواست گریه ام بگیره،باز بشین پاک کن و از اول بریز...از ترسم فعلا به جز ویروس کش و یاهو مسنجر،هیچ نرم افزاری نریختم،ولی حالا که سیستم بالا می آد،خط اینترنتم بازی در می آره و منو گذاشته تو خماری دانلود ادامۀ قسمتهای پرین....خلاصه که این کامپیوتر مدتی است با ما سر ناسازگاری دارد!.......... ؟
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یاد بگیرم از پاییز بدم نیاد چون با یه مرور اجمالی بر زندگیم شاهدم که اکثر خاطرات خوب و کارهای بزرگم مربوط به همین فصل می شه،دلیلش رو نمی دونم ولی شاید چون در شش ماهه دوم حساب و کتاب سال می آد دستم و می تونم نقشه هایی که برای سال جدید در سر داشتم رو عملی کنم....سرمم که روز به روز داره شلوغتر می شه و برای خودم مشغولیت های جدید پیدا می کنم که خب از این بابت خوشحالم چون کمترین سودش اینه که احساس پوچی و بیهودگی نمی کنم و انگیزه ادامه زندگی در من قویتر می شه....طبق آخرین اخبار هم یکی از همدوره ای های کلاس رزمیم برام یکی از دوستاشو پسند کرده و سفت و سخت دنبال اینه که یه قرار آشنایی بذاره و خب من طبق عادت همیشگی می پیچونم-حمل بر خودستایی نشه این اخلاقمه-و خلاصه نگرانم که سرم این بار واقعا شلوغ شه!.....عده ای از دوستان هم لطف کرده ودر مورد کار کتابم سوال کرده بودن،باید بگم هزینه و شرایط چاپش مشخص شده،دو میلیون و نیم پول و یه ربع سکه برای جلب رضایت جناب ممیز،فقط می مونه پخش کننده که فعلا کسی رو پیدا نکردم،آخه من که نمی تونم هزار و پونصد جلد کتاب رو توی خونه مون انبار کنم!....در هر صورت کاراش داره دنبال می شه و اگه به نتیجه برسه حتما اینجا اعلام می کنم،ممنون از پیگیری تون!؟
دارم یه بخشی از کتاب سوم رو می نویسم که در نگارش اول سرش کم مونده بود گریه ام بگیره!....یادمه وقتی برای اولین بار کتاب زنان کوچک رو می خوندم در توصیف شخصیت جوزفین مارچ(همونی که توی کارتونش بهش می گفتن کتی مارچ)گفته شده بود نویسنده ای احساسی که با خوندن دست نوشته های خودش گریه می کرد و من با خودم می گفتم چه دل نازک ولی خب حالا که نوبت بهم رسیده می بینم من بدترم!....با گذشت هشت سال از نگارش اون بخش، می بینم همچنان قادر به کنترل احساساتم نیستم و دلم برای اون شخصیت می سوزه......قبلا و در یه جای دیگری گفته بودم که شهرک ما سه کتی به خودش دید که هیچ یک براش موندگار نشدن،کتی سوم که شیطون بود و گریزپا و پارسال از اینجا رفتن،کتی دوم دختر آروم و بی سرو صدایی بود و اون هم سال هفتاد و نه از اینجا رفت و کتی اول.....با گذشت شونزده سال هنوز مرگشو باور ندارم،خدا بیامرزدت خواهر جون،هرچند خواهر واقعیم نبودی ولی جای خالیت همیشه برام خالی موند،در اون دوران بچه بودم و نتونستم کاری برات بکنم،ایشالا که الان با نوشتن این داستان بتونم دینم رو بهت ادا کنم،تو هم یکی از اون کسانی بودی که روم تاثیر گذاشتی و باعث پیشرفتم شدی.....روحت قرین آرامش باد! ؟
|
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یاد بگیرم از پاییز بدم نیاد چون با یه مرور اجمالی بر زندگیم شاهدم که اکثر خاطرات خوب و کارهای بزرگم مربوط به همین فصل می شه،دلیلش رو نمی دونم ولی شاید چون در شش ماهه دوم حساب و کتاب سال می آد دستم و می تونم نقشه هایی که برای سال جدید در سر داشتم رو عملی کنم....سرمم که روز به روز داره شلوغتر می شه و برای خودم مشغولیت های جدید پیدا می کنم که خب از این بابت خوشحالم چون کمترین سودش اینه که احساس پوچی و بیهودگی نمی کنم و انگیزه ادامه زندگی در من قویتر می شه....طبق آخرین اخبار هم یکی از همدوره ای های کلاس رزمیم برام یکی از دوستاشو پسند کرده و سفت و سخت دنبال اینه که یه قرار آشنایی بذاره و خب من طبق عادت همیشگی می پیچونم-حمل بر خودستایی نشه این اخلاقمه-و خلاصه نگرانم که سرم این بار واقعا شلوغ شه!.....عده ای از دوستان هم لطف کرده ودر مورد کار کتابم سوال کرده بودن،باید بگم هزینه و شرایط چاپش مشخص شده،دو میلیون و نیم پول و یه ربع سکه برای جلب رضایت جناب ممیز،فقط می مونه پخش کننده که فعلا کسی رو پیدا نکردم،آخه من که نمی تونم هزار و پونصد جلد کتاب رو توی خونه مون انبار کنم!....در هر صورت کاراش داره دنبال می شه و اگه به نتیجه برسه حتما اینجا اعلام می کنم،ممنون از پیگیری تون!؟
دارم یه بخشی از کتاب سوم رو می نویسم که در نگارش اول سرش کم مونده بود گریه ام بگیره!....یادمه وقتی برای اولین بار کتاب زنان کوچک رو می خوندم در توصیف شخصیت جوزفین مارچ(همونی که توی کارتونش بهش می گفتن کتی مارچ)گفته شده بود نویسنده ای احساسی که با خوندن دست نوشته های خودش گریه می کرد و من با خودم می گفتم چه دل نازک ولی خب حالا که نوبت بهم رسیده می بینم من بدترم!....با گذشت هشت سال از نگارش اون بخش، می بینم همچنان قادر به کنترل احساساتم نیستم و دلم برای اون شخصیت می سوزه......قبلا و در یه جای دیگری گفته بودم که شهرک ما سه کتی به خودش دید که هیچ یک براش موندگار نشدن،کتی سوم که شیطون بود و گریزپا و پارسال از اینجا رفتن،کتی دوم دختر آروم و بی سرو صدایی بود و اون هم سال هفتاد و نه از اینجا رفت و کتی اول.....با گذشت شونزده سال هنوز مرگشو باور ندارم،خدا بیامرزدت خواهر جون،هرچند خواهر واقعیم نبودی ولی جای خالیت همیشه برام خالی موند،در اون دوران بچه بودم و نتونستم کاری برات بکنم،ایشالا که الان با نوشتن این داستان بتونم دینم رو بهت ادا کنم،تو هم یکی از اون کسانی بودی که روم تاثیر گذاشتی و باعث پیشرفتم شدی.....روحت قرین آرامش باد! ؟
Labels: این چند روز
|