<$BlogRSDURL$>

Saturday, October 03, 2009

تکراریه،قبلا هم گفتم ولی خب هشت سال پیش در چنین روزی،نگارش اولیه کتاب آواز درنا رو تموم کردم...اون موقع ها حتا فکرش رو هم نمی کردم که بازنویسی و به ثمر رسوندنش این همه طول بکشه...فعلا هم که بیش از نیمی از کتاب سوم رو نوشتم و تلاشم اینه که تا قبل از عید تمومش کنم...در مورد انتشارش هم به جواب های امیدوار کننده ای رسیدم،هرچند که مثل همیشه پول حلال مشکلاته و...امان از این بی پولی!.....به هرحال دوست دارم سال دیگه این موقع بگم تموم شد،نوشتمش و خلاص شدم..... ؟
گاهی باورم نمی شه که نوشتن اون کتاب کار خودم بوده،نمی گم چیز چشمگیریه،ولی به عنوان کار اول،نوشتن یک رمان با حدود بیست شخصیت و بازگو کردن داستان زندگی شون به گونه ای که خواننده گیج نشه،حوصله اش سر نره و داستان رو دنبال بکنه،اون هم در سنی که خودم هنوز از بیست سالگی فاصلۀ زیادی نگرفته بودم،کاری است که شاید بعدها دیگه نتونم انجامش بدم...در دورانی که این داستان رو می نوشتم،یعنی شروع دهه بیست سالگیم،ذهن و وقت آزادی داشتم ولی واقعا از زندگی چیز زیادی نمی دونستم....الان که بازنویسش می کنم می بینم چه جالب تونسته بودم چیزهایی رو که تجربه نکردم به مدد تخیلم با کمترین انحراف از واقعیت تجسم بکنم،این کتاب بیشترش در مورد زندگیه و اون وقت من موقع نوشتنش زندگی رو نمی شناختم....نمی دونم،شاید یه شرایط خاصی بوده که من در اون قرار گرفتم و مطالب درست به ذهنم می رسیده....آواز درنا به زودی تموم می شه و اگه حتا ده نفر بخوننش و از این ده نفر،سه نفر اونو به یاد داشته باشن،من احساس خواهم کرد که وظیفه مو درست انجام دادم..........به امید اون روز! ؟
بی جنبه نیستم ولی خب این جمعه که سر تمرین بودیم،اون خانوم چینی هه یه خبرنگار با خودش آورده بود که کلی عکس ازمون گرفت وقرار شد هفته بعدهم یه مصاحبه با استادمون داشته باشه...فکرشو بکن،عکس مون در جراید کشور چین منتشر بشه،نمی دونم پیامدش چی می تونه باشه،راستش ذوق زده نیستم ولی خب به صورت معمولی یه کم هیجان دارم،اگه تو کشور خودم چهره نشدم،دست کم برای یک بار هم که شده جلوی خارجی ها به تصویر کشیده می شم،به نظرت باید چه حسی داشته باشم؟
می دونی اگه ده میلیارد پول داشتم چیکار می کردم؟نصفشو به جریان می انداختم و نیمۀ بعدی رو می ذاشتم بانک و بعد با سودش با خیال راحت خونه می نشستم و فارغ از هر نگرانی فقط و فقط می نوشتم...تنها کاری که مثل خوردن و خوابیدن دوست دارم همیشه انجام بدم نوشتنه....فکرشو بکن،فقط نزدیک به ده دوازده تا سررسید پرکرده از سال های زندگیم دارم که هر روز برگه مربوط به اون روز رو از سررسیدهای مختلف می خونم،یعنی امروز که یازدهم مهره،من سر رسیدهام رو تا سال هفتاد ردیف می کنم و یک به یک برگۀ مربوط به روز یازدهم مهر رو ازشون می خونم...فقط می تونم بگم هیچ چیزی لذت بخش تر از دیدن فیلم زندگیم و مروری بر عملکردم بهم مزه نمی ده....خودشناسی شیرینه،حتا اگه چیز بدی رو در مورد خودت کشف کنی،باور کن! ؟
همه مون آخر سر برمی گردیم به اون چیزی که از اول بودیم،بزرگ شدن بهونه اس.....از فرمایشات خودم!....خوش باشید بچه ها،هفته خوبی پیش رو داشته باشید

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com