<$BlogRSDURL$>

Friday, October 16, 2009

امروز بعد از یکسال تمرین مداوم بالاخره موفق شدم پامو صد و هشتاد کامل باز کنم...البته از روبرو نه طرفین...ولی خب تمرین می کنم تا اونو هم بتونم انجام بدم...می شه گفت بدنم کم کم داره به تمرینات شائولین جواب می ده و خودم هم احساس می کنم که حرکات رو خیلی بهتر دارم اجرا می کنم و دلگرمی و تاییدات همکلاسی هام هم موید این موضوعه...وقتی فکرشو می کنم که تا همین سه چهارسال پیش طوری در اوج ناامیدی بودم که سر آی سی یوی قلب در آوردم و فکر می کردم همه چیز برام تموم شده،مطمئن می شم که روحیه و امید همه چیز یک آدمه و بدون اون انگار کن که مردیم!....دیشب حنا بندون دوستم دعوت بودیم،یکی از آشنا ها که دو سالی می شد منو ندیده بود از فاصله دو سه قدمی به جام نیاورد،باورش نمی شد،می گفت همه سال به سال از ریخت می افتن،تو یهو انگاری پنج شیش سال جوون شدی!خب راستش فقط سعی کردم به خودم نگیرم ولی ته دل از این که ورزش این طور دگرگونم کرده خوشحال شدم...با اجازه تون سه ساعت تمام رقصیدم تا ساعت یک صبح،امروز هم پاشدم و نه صبح رفتم کلاس شائولین و هر طوری بود تمرینات رو تاب آوردم....موندم این همه انرژی رو از کجا می آرم؟مدیونم،اینا رو به تمام اون کسانی که روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن مدیونم...به تک تکشون...و خب بهشون جبران خواهم کرد،شاید نه به این زودی،ولی یه روزی حتما این کار رو می کنم!..
بامزه بود،دیشب آخرای مراسم،قرار شد دخترای مجرد یه جا جمع شن و عروس پشت بهشون،شاخه گلی رو پرتاب کنه و جالب این که شاخه گل از میون انگشتهای حریصی که به سمتش دراز شده بودن گذشت و صاف افتاد جلوی پای من که بی خیال گوشه ای نشسته و شاهد بودم!....همه برام دست گرفتن که نوبت بعدی شمایی!جواب دادم شاخه گل برای خانومها پرتاب شده بود،نه من!...در هر صورت موقعی که نوبت پسرها شد و داماد قرار بود گل پرت کنه،گفتم شانسم رو امتحان کنم و خب این بار درست نوک انگشتم یکی گله رو قاپید و فقط گلبرگش بهم رسید!خب حالا علمای فن بگن تعبیرش چیه؟یعنی من در آینده با یه دختر جانباز ازدواج می کنم؟؟
دیشت تصادفی توی فیسبوک سر از پروفایل دوستی درآوردم که از پایان دوره دبیرستان تا به امروز ندیده بودمش....ازدواج کرده و یه پسر داشت...گفتم یه چرخی توی لیست دوستانش بزنم ببینم چند تا آشنا می بینم....خب باید بگم جمع دایناسورها جمع بود،بعضی هاشون اون قدر تغییر کرده بودن که هیچ دلم نمی خواست تصور کنم هم سن اونها هستم!...ولی خب توی پروفایل یکی شون یه عکس بود از ما با گریم،مربوط به نمایشی که به کارگردانی منوچهر آذری اجرا کردیم...من در لباس سفید کاراته با سه رد خون(به تقلید از بروسلی)روی صورتم...نمایش کمیکی بود و خیلی مورد استقبال قرار گرفت طوری که نه فقط برای چهار مقطع دبیرستان که یه سانس جدا هم برای معلمان و مسئولین مدرسه اجراش کردیم...و خب البته این پرورشی های حسود آخرش چه استقبالی ازمون کردن و از دماغمون در آوردن!چه انگ های بی خودی که بهمون نزدن...ولی با این حال یادش به خیر،واقعا به خیر!دلم هیفده سالگی مو می خواد،با همه چیزم عوضش می کنم،کسی پیداش نکرده؟......خوش باشید بچه ها،هفته خوب و موفقی پیش رو داشته باشید

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com