Sunday, October 18, 2009
دیروز طرفهای ساعت دو و بیست و پنج دقیقه بعد از ظهر،داشتم با تلفن حرف می زدم و بحث کاری بود و کاملا جدی که یهو دیدم همکارام شروع کردن یکی بعد از دیگری از اتاق بیرون دویدن...از اونجایی که شوخی های دبیرستانی توی اتاق ما عرفه،و حتا یه همکار خانوم داریم که با چهل و هفت سال سن و یه پسر دانشجو عین یه دخترنوجوون می گه و می خنده و در شوخی ها مشارکت می کنه،موضوع رو جدی نگرفتم و به صحبتم ادامه دادم...تموم که شد دیدم خانوم همکار سرشو از در آورده تو می گه:تو چرا هنوز نشستی؟د پاشو بیا بیرون دیگه!...هاج و واج تماشاش کردم و پرسیدم:مگه چی شده؟شتابزده گفت:زلزله اومد!مگه نفهمیدی؟!...منتظر جوابم نشد و رفت..من هنوز باورم نمی شد و یه نگاهی توی راهرو انداختم و دیدم همه دویدن بیرون شرکت و جلوی در جمع شدن...خب از قرار معلوم واقعا زلزله اومده بود و من طبق معمول اصلا نفهمیده بودم و خونسرد رفتم با اسناد پیش رئیسم که قاطی جمعیت بیرون ایستاده بود،نتیجه پیگیری مو بهش گفتم و ازش راهنمایی های لازم رو گرفتم و برگشتم دوباره پشت میزم.......نمی دونم این چه خاصیتیه که من دارم و اصلا از زلزله نمی ترسم،افتخار نیست،می تونه به قیمت جونم تموم بشه،ولی آخه مسئله اینجاست که من اصلا زلزله رو حس نمی کنم که بخوام ازش بترسم!...خواننده های قدیمی وبلاگم احتمالا خاطراتم رو در مورد زلزله دو سال پیش و سال هشتاد و سه به یاد دارن و اتفاقات خنده داری که برام افتاد(دیگه بازگوش نمی کنم که تکراری نباشه)....خب البته سال هشتاد و سه به خاطر شرایط خاصی که داشتم فورا بعد از زلزله رفتم محل کار آرزو برای خاطرجمعی گرفتن....این دفعه هم به هر کی که می شناختم مسیج زدم و حال و احوال کردم....می دونی،وقتی یادم می آد که اون سال(83)با چه دلشوره ای رفتم پی آرزو،دلم برای خودم می سوزه...یه زمانی به هر قیمتی پای یه رابطه می ایستادم،ولی خب الان،با این که همچنان تمام کوششم رو برای حفظ یه رابطۀ دوستانه(ولو در ساده ترین شکلش)انجام می دم،ولی به محض این که بهم ثابت بشه که دارم آب در هاون می کوبم و طرف مقابلم به اندازه من برای رابطه ارزش قائل نیست،در پشت سر گذاشتنش درنگ نمی کنم و به راحتی آب خوردن کنارش می ذارم...آره این جوری بهتره،به قول اون مثل معروف(البته اگه درست یادم بیاد)برای کسی بمیر که دست کم حاضر باشه برات گریه کنه! ؟
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟
|
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟
Labels: غرغر های همیشگی
|