Friday, October 30, 2009
هشتِ هشتِ هشتاد و هشت...خیلی دوست داشتم امروز یه روز خاص باشه...خب هرچی باشه هر یازده سال یه بار رخ می ده...قشنگ یادمه وقتی هفتِ هفتِ هفتاد و هفت بود،مجری نیم رخ که همون خانوم هاشمی باشه چه با هیجان در این باره حرف می زد و می گفت که آره بیاید از الان یه چیزی رو باهم قرار بکنیم که یازده سال بعد،روز هشت هشت هشتاد و هشت،همدیگه رو ببینیم و در مورد تغییراتمون با هم صحبت بکنیم...و حالا اون یازده سال سپری شده و نه از نیم رخ خبری هست و نه از خانوم هاشمی!.....از بحث دور نشیم،دلم می خواست امروز یه روز خاص باشه ولی نشد،هیچ کار خاصی به غیر کارهای همیشگی انجام ندادم...در واقع انگار من هم مثل خیلی های دیگه،اصلا برام مهم نبود که امروز چندمه و چند سال گذشته که تمام اعداد تقویم یکی شده...می دونی،کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حتا اگه موفق ترین آدم دنیا باشیم ولی یه چیزی رو توی زندگی مون نداشته باشیم،هیچی از صمیم قلب نمی تونه خوشحالمون کنه،یه چیزی که با تمام سادگی و کوچکیش می تونه به همه کارهامون معنا و رنگ و بو بده،و اون چیز.....چیزیه که هنوز به دستش نیاوردم.................... ؟
|
Labels: هشتِ هشتِ هشتاد و هشت
|