Wednesday, September 30, 2009
ترم رو هیفده مهر شروع کردیم،باید بگم اولین چیزی که در بدو ورود به دانشگاه به چشمم اومد،جو خشک و غیر دوستانه اش بود...به نظرم همون جور که دوره راهنمایی رو به عنوان گذرگاهی از بچگی به نوجوونی میون مقطع دبستان و دبیرستان قرار دادن،می باید دوره پیش دانشگاهی رو هم با همین دید برگزار بکنن،یعنی دانش آموز از نظر ذهنی آماده بشه تا احیانا وقتی قدم به دانشگاه گذاشت،غافلگیر نشه.....هرچند شاید این آمادگی پیش از موعد چندان به نفع فرد نباشه!یادمه وقتی می خواستم برای اولین بار مدرسه برم،مامانم یه تصویر رویایی ازش برام ترسیم کرده بود که به محض این که پامو توی مدرسه گذاشتم از شدت شباهت توصیف با واقعیت اشکم سرازیر شد!...می تونم بگم چنین حالتی رو موقع ورود به دانشگاه هم داشتم....شوکه شدم...هیچ شباهتی به اون مدینه فاضله ای که برام ترسیم کرده بودن نداشت....خبری از اون صمیمت ها نبود،همه فقط به خودشون فکر می کردن،حتا دوستای دوره دبیرستان هم تغییر شخصیت داده بودن و سایه ای از تفرعن و خودبزرگ بینی در رفتارشون نمودار بود...خبری از ناظم نبود،خبری از تکلیف و پیگیری معلم نبود....استاد می اومد درسشو می داد و می رفت و اصلا براش مهم نبود،تو سرکلاس بودی،نبودی،چیزی از درس فهمیدی،نفهمیدی....در کل یهو دیدم به خودم واگذار شدم و از اونجایی که هیچ پیش زمینه ای برای این مسئله نداشتم خیلی غافلگیر شدم...کلاس ها خشک و کسل کننده...بچه بی مزه و نچسب....؟
یکی دو تا دوست بیشتر در دوره دانشجویی پیدا نکردم،با این که بهترین جزوه های ممکن رو می نوشتم و مراجعه کننده هم زیاد داشتم،چه پسر چه دختر،ولی همون شروع بد چنان تاثیر منفی و مخربی روم گذاشت که دیگه نتونستم با دانشگاه و محیطش اخت بشم...رشته ام هم که دوست نداشتم و فقط به عشق جزوه نویسی می رفتم سر کلاس،آخرین سال های نقاشی کشیدنم هم همون دوران بود و کم کم به نوشتن روی آوردم...سه چهار ترم اول هم برام کابوس بود،طوری در افسردگی و بهت غرق شدم که ترم اول یکی از امتحانام رو یادم رفت،هنوز بعد سال ها خواب اون امتحان رو می بینم و با اضطراب بیدار می شم....... ؟
اینا رو نگفتم که عرض مصیبت کنم،یه مروری بود بر خاطراتم،حالا که بهش فکر می کنم می بینم دو عامل،یکی داشتن ذهنیت غیر واقعی از دانشگاه و بی علاقگی به رشته ام،ریشه ناکامی و تلخکامی من در دوره دانشجویی بوده...هرچند خودم هم راحت تسلیم شرایط شدم و جنگندگی لازم رو به کار نبردم...خوشبختانه الان محیط دانشگاه نسبت به زمان ما خیلی بهتر شده،اون موقع ها گیر روی ظاهر خیلی بیشتر از الان بود،پوشیدن شلوار جین و آستین کوتاه برای پسرا ممنوع بود و دخترا حق آرایش کردن یا پوشیدن مانتوهای روشن رو نداشتن،حق صحبت کردن با هم رو هم نداشتیم جز برای جزوه گرفتن،اون هم با صدای بلند چون حراستی ها و انجمن اسلامی ها تا می دیدن یه دختر و پسر به هم نزدیک شدن به قول کتی گوشهاشون روی آدم آمبرلا می شد!....الان خیلی بهتر شده،چند وقت پیش که یه سری رفته بودم دانشگاه شریف از جو شاد و صمیمی دانشجو ها خوشم اومد...پسرا خوش تیپ،دخترا خوشکل،قشنگ با هم در ارتباط بودن....در هر صورت فکر نمی کنم اون حالت خشک و جدی از بین رفته باشه....می دونی به نظر من هر چی در دبیرستان شیطون و با نشاط تر باشی،احتمال این که در دانشگاه توی ذوقت بخوره و دلسرد بشی بیشتره،شاید چون یه دفعه از محیط نوجوونی شوت می شی وسط جو بزرگسالی...ولی می گذره،خیلی زود می بینی خودت هم شدی یکی از اون بزرگترهای یوبس،که فکر می کنه شاخ غول شکونده و حالا باید نخنده و ندوه و نجوشه تا مهم به نظر بیاد....شاید واسه همین من بعد مدتی دیدم همون هیفده هیجده ساله بمونم برام بهتره....هرچند به جبر زمان مجبورم در یه محیط هایی اون نقاب دوست نداشتی بزرگسالیم رو به چهره بزنم،خصوصا در محل کارم و جلسات...همیشه وقتی از وقار و جدی بودنم تعریف می کنن توی دلم می خندم،می گم صبر کن برسم خونه و بین دوستای صمیمیم،اون وقت دیگه منو نمی شناسی!...برای من زنده بودن یعنی پویایی،خندیدن،شاد بودن،شیطنت کردن و سیال بودن....خب خیلی حرف زدم،باز بعید می دونم کسی تا آخرشو بخونه،البته اون چند دوست خوبی که همیشه نوشته هام رو با دقت می خونن رو می شناسم و همیشه وقتی به خونه شون سر می زنم سعی می کنم از خجالت محبت هاشون در بیام....پاییز هم می تونه فصل خوبی باشه به شرطی که با رخوت و زردیش مبارزه کنم،تو می خوای زرد و پلاسیده باشی،من قرمز می شم و تازه،همدیگه رو دفع می کنیم ولی به هم چیره نمی شیم،تو سی خودت،من سی خودم،باشه؟بوس بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟
Labels: دانشجویی،پاییز،مبارزه
|
Sunday, September 27, 2009
بعد از جلسه بود و من می خواستم خانوم چینیه رو برسونم منزلش،برگشت بهم گفت که دوست داره به عنوان تشکر شام مهمونم کنه و فقط اگه می شه من ببرمش یه جا که بتونه خریدی انجام بده،خب من هم دیدم وقتشه یه پز درست و حسابی جلوش بدم و به اصلاح آبروی مملکتمون رو بخرم،پس بردمش هایپر استار!نمی دونم تا به حال اونجا رفتین یا نه...خود سیتی سنتر دوبی رو همراه با فروشگاه کارفور بدون کوچکترین تغییری ساختن...اصلا وارد که می شی فکر می کنی رفتی دوبی!اگه تا به حال سر نزدین پیشنهاد می کنم حتما برید چون جدا تماشا داره...محلش هم انتهای بلوار فردوس جنب پل باکری است...خلاصه بردمش اونجا و خانوم سر از پا نمی شناخت مثل هر زن دیگه ای ذوق زده وسط جنس ها می چرخید و چرخ دستی شو پر می کرد...راستش اونجا بود که فهمیدم ویروس علاقه وافر به خرید مختص خانومهای ایرونی نیست و ظاهرا یه سندروم جهانیه...می شه گفت برام بهتر شد،دست کم در آینده از دست همسرم حرص نخواهم خورد و با علاقه و عشق باهاش به خرید خواهم رفت....بگذریم، بعد از خرید رفتیم خونه خانوم چینیه....برای اولین بار طرز پخت چند غذای چینی رو از نزدیک دیدم و البته خودم هم در تهیه اش مشارکت کردم....می دونید،چینی ها خیلی ساده غذا می پزن فرضا به بادمجون سرخ کرده با کمی ادویه می گن غذا!....خیلی جالب بود،خانومه اول بادمجون و کدو رو شست و بعد بدون پوست کندن با ساتور چینی تند و تند خوردش کرد...با چنان سرعتی این کار رو می کرد که حرکت دستشو نمی دیدم...یاد این صحنه هایی افتادم که از آشپزی چینی ها در فیلم ها دیده بودم....ازش پرسیدم شما کدو و بادمجون رو با پوست می خورید؟گفت البته!تمام خواصشون توی پوستشونه....در خرد کردن بادمجون کمکش کردم و برای اولین بار ساتور چینی دستم گرفتم و البته هیچ سرعت نداشتم ولی خب نتیجه کارم مورد پسند خانوم چینی هه بود....در کمتر از یکساعت پنج غذا برام پخت که البته همون جور که گفتم هر پنج تاش باهم می شد خورش بادمجون یا کدوی خودمون،بادمجون و کدوی خرد و سرخ شده در ادویه جدا،جوشونده مرجان دریایی با تخم مرغ،گوشت چرخ کرده سرخ شده با نوعی قارچ چینی،نخود فرنگی و هویج خرد و سرخ شده با فلفل تند،گوشت گوسفند آب پز و دست آخر برنج بدون ذره ای نمک...باید بگم خیلی خوش منظره بود و به همون اندازه خوشمزه....از خانومه خواستم کاملا سنتی برام غذا بکشه و اون هم برام توی کاسه برنج ریخت و با این چوب های ژاپنی داد دستم که بخورم...ازم هم پرسید می تونم با این چوب ها غذا بخورم؟من هم پررو گفتم بله ولی واقعا سخت بود...هر طور بود آبرو داری کردم و با چوب ژاپنی برنج و اون مخلفاتی که گفتم رو خوردم....کار به سلیقه بقیه ندارم ولی برعکس اون چیزی که شنیده بودم اصلا غذاشون بد مزه نبود....ازش پرسیدم چرا همه اینها رو باهم قاطی نمی کنید تا بشه یه غذا؟گفت ما معتقدیم غذا ها روی خواص همدیگه تاثیر می ذارن و بنابراین موقع پخت قاطی شون نمی کنیم.....جای شما خالی دلی از عزا در آوردم...... ؟
بعد از شام هم نیم ساعتی کلاس زبان داشتیم...خانوم چینی هه داره فارسی یاد می گیره و مشق هاشو آورده بود نشونم می داد،بامزه بود،عین بچه های کلاس اول بهشون الف و ب یاد داده بودن و نوشتن آب،بابا و باد.....من با حوصله بهش فرق حروف کوچیک و بزرگ و نحوۀ تلفظشون رو یاد دادم و اون هم در عوض بهم الفبای ساده شده چینی رو آموزش داد و گفت چه جوری تلفظشون کنم و خب باید بگم خیلی زبونشون چپندر قیچی است،مثلا اسم من فرهاده به چینی می شه: ؟
Woa de ming dzi jiao FARHAD!
یاد گرفتید؟تازه تلفظش یه جوریه که عمرا بتونید بگید....کلی باهم خندیدیم و آخرش قرار شد من بهش فارسی یاد بدم و اون به من چینی...به نظر خودم که معامله خوبیه....شما چی فکر می کنید؟
خلاصه شب که خونه می رفتم با خودم فکر می کردم که از کجا به کجا رسیدیم...از یه دیدار ساده در کلاس رزمی تا خرید از هایپر استار،پخت غذای چینی،خوردنش با چوب ژاپنی و دست آخر یادگیری زبان....دنیای جالبیه،روابط عمومی قوی ظاهرا حرف اول رو می زنه.....هرچند معلوم نیست به کجا بیانجامه ولی احساس می کنم سرفصل جدیدی در زندگیم باز شده...کسی چه می دونه؟شاید یه روزی سر از چین در آوردم و ادامه عمرم رو در اونجا گذروندم....همه چیز ممکنه،مسیر زندگی خیلی پر پیچ و خمه هر چیزی می تونه پشتش منتظرم باشه.....نمی دونم تا آخر این پست رو خوندید ولی می خوام بدونم چه حسی از خوندنش بهتون دست داد؟....خوش باشید بچه ها
Labels: غذای چینی،فرهنگ چینی
|
Thursday, September 24, 2009
اگه اشتباه نکنم-خب چون سنم درست و حسابی به اون دوران قد نمی ده-این سریال اولین بار در اواخر سال شصت و دو پخش شد،مدیر دوبلاژش آقای ماهرو بود و گروهی از گوینده های تاپ که هنوز هم درجه یک محسوب می شن در نقش های اصلی حرف زدن که من اونهایی رو که یادمه و می شناسم اسم می برم،به ترتیب نقش: ؟
لوسی می:ناهید امیریان
کیت:فریبا شاهین مقدم
کلارا:مینو غزنوی
بن:مهوش افشاری
آقای پاپل:اکبر منانی
آقای پتی بل:مرحوم مهدی آژیر
بیلی:زهرا آقا رضا
گوینده هایی چون مرحوم کنعان کیانی،مرحوم عزت الله مقبلی،منوچهر والی زاده،محمد عبادی و خود آقای ماهرو در نقش های مختلف حرف زدن که خب شاید نقش آقای پارکر با اون صدای جالبش از همه به یاد موندنی تر باشه که آقای ماهرو جاش حرف می زده....سگ آقای پتی بل هم که جهانی شد و به عنوان سمبل بد ریختی افتاد سر زبون جوون ها و هنوز هم که هنوزه گاهی از دهن این و اون اسمش شنیده می شه.......در هر صورت یادش به خیر! ؟
آقا یکی بیاد این پاییز رو خاموش کنه،نیومده بدجوری گازشو گرفته!بابا به خدا سه ماه وقت داری دوش رو باز کنی روی سرمون ها!یه دفعه این جوری خالی می کنی می ترسم پنچر شی ها!ولی خداوکیلی هوا رو خیلی تمیز کرده،امروز بعد مدتها داشتم توی محلمون قدم می زدم اصلا عشق می کردم نفس بکشم...عجب هوای تمیز و معطری بود و محل ما هم که پردرخت،دیگه اکسیژن خالص بود که روانه ریه ها می شد....خدا این شرایط رو ازمون نگیره...آمین!راستی بچه ها،گروه خونی شما چیه؟چرا می پرسم؟اول بگید،بعد می گم،خوش باشید،شروع پاییز خوبی داشته باشید خصوصا اونهایی که امسال تازه رفتن سر کلاس دانشگاه...این لحظات دیگه تکرار نمی شه،تا بوی آکبندیش نرفته خوب ازش بهره ببرید،بعد عین مدرسه براتون عادی می شه،جای شما بودم یه جا در موردش می نوشتم تا بعدا فراموش نشه.... ؟
Labels: مهاجران و پاییز
|
Tuesday, September 22, 2009
قدیم ها وقتی محصل بودم همیشه روز آخر تابستون دلم می گرفت،دوست نداشتم برم خونه و می خواستم تا می شه با آخرین لحظات تابستون باشم...حتا پیش خودم و درون دلم براش مراسم خداحافظی می گرفتم...حتا با گذشت سالها باز این حالت در من به وجود می آد،انگار که دلم بخواد به تابستون اصرار کنم که بیشتر بمونه با این که دیگه خبری از شرایط اون روزها نیست،دیگه نه من فرهاد شیطونم،و نه دیگه شیرین و آرزویی هست که من سر به سرشون بذارم..... ؟
الان داشتم از پنجره منظره پارک خونوادگی رو تماشا می کردم،نوجوون های امروزی،مثل اون موقع های من در پاتوقشون(آلاچیق شرقی) جمع شده بودن و صدای حرف زدنشون می اومد...احساسشون برام قابل درک بود...دوست نداشتن تابستون تموم بشه،اون هایی که خر خون بودن تا سال بعد با دوستاشون خداحافظی می کردن،صدای اون مو دم اسبی شیطون رو هم شنیدم...همونی که اگر هم زمان من بود،شاید من به جای سه کتاب،شیش کتاب در مورد دوران نوجوونیم می نوشتم....می دونی،من خیلی به اون سالها مدیونم،و هنوز هم که هنوزه انرژی مو از اون سال ها دارم،نوشتن برام ابزاری بود که از خلال سال ها نقبی به اون دوران بزنم،دورانی که هرچی بزرگتر می شیم بیشتر انکارش می کنیم... ؟
به همین زودی یکسال گذشت،دیروز سالگرد فوت مادر شهرکمون بود،کسی که اهل محل خیلی بهش مدیونن،نشونه هایی که از خودش به جا گذاشت همچنان در گوشه و کنار به چشم می خوره و اگه قدرشو بدونن تا سالها قابل استفاده خواهد بود....آهای شیطون مو دم اسبی!به دوستات گفتی دیگه آشغال روی زمین نریزن؟هیچ می دونستی همین آلاچیق شرقی رو که همیشه زیرش جمع می شین مدیون همین مادر از دست رفته هستین؟یادتونه چه قدر سفارش می کرد مواظب شهرک باشین؟حالا یکساله که رفته،بچه های خوبی بودید؟به میراثی که گذاشته وفادار موندید؟
شب ها که قدم می زنم از زیر آلاچیق شرقی رد می شم و از اکسیژن اونجا که عطر و بو و شور نوجوونی رو در خودش داره می کشم تو ریه هام و در همون حین دستی هم می برم زیر نیمکت ها تا اگه آشغالی چیزی جا مونده بود پیدا کنم و بریزم توی سطل آشغال....اشکال نداره،من شهرکمون رو دوست دارم،خونمه،می خوام تمیز باشه................ ؟
Labels: تابستون هشتاد و هشت خداحافظ
|
Sunday, September 20, 2009
چند وقتیه که سریال مهاجران داره دوباره پخش می شه...درست بعد از ده سال....من از این سریال خاطرات خوش و دوری دارم...اولین بار دبستانی بودم که این سریال رو دیدم...توی عالم خیال اون دو خواهر دوست دخترام بودن و خیلی باهاشون حال می کردم و نقاشی شونو کشیده بودم و زده بودم به دیوار اتاقم...سالها اون تصویر به دیوار بود و من از دیدنشون لذتی می بردم که شاید در بزرگسالی از دیدن یه معشوق واقعی می برم...درسته اون دوست داشتن ها(دوست داشتن بچگی و نوجوونی)بی بهونه و منطق بود ولی یه حسن داشت....خالص بود...خیلی خالص.....این روزها به وبلاگ بعضی ها که سر می زنم می بینم دارن از ورودشون به سن جوونی می گن،هم خوشحالن،هم ناراحت،ولی خب من ناراحتی شونو بیشتر درک می کنم تا خوشحالی هاشون،شاید چون واقعیت خوشحالی هاشون رو دیدم و می دونم چندان هم جای خوشحالی نداره...نمی خوام ناامیدشون کنم ولی،بزرگسالی روی هم رفته چیز دلچسبی نیست،خیلی مزایا داره،ولی دلچسب نیست،مجبوری خیلی کارها بکنی که با عقایدت سازگار نیست ولی باید انجامش بدی....یادش به خیر....هشت نه سالم بود دختر همسایه که ازم یکسال کوچکتر بود ازم قول گرفت که حتما باهاش ازدواج کنم،در عالم بچگی منو شوهر خودش می دونست و ازم می خواست پهلوش بخوابم....من هم روی زمین می خوابیدم و اون دعوام می کرد.....یادمه می گفت چون بچه نداریم تو منو دوست نداری،اون وقت یه شوی حاملگی و زایمان می داد و بعد از خواهر چهار ساله اش می خواست که نقش بچه مون رو بازی کنه،اونو بین من و خودش می خوابوند می گفت حالا دیدی؟حالا همه پهلو هم خوابیدیم....کاش می شد اون موقع از مغزش یه اسکن می گرفتم و می فهمیدم اون با چه نیتی این کارها رو می کرد؟توی ذهنش چی می گذشت؟قطعا هرچی بود با بزرگسالیش فرق داشت....دوست داشتن های ما در بزرگسالی خیلی زنگار بهش چسبیده....این جوری باشه،اون جوری باشه اگه بود دوستش می دارم،اگه نه بره گور پدرش.....چه خوبه بزرگ بودن،نه؟
خیلی پراکنده حرف زدم می دونم،الان اصلا تمرکز ندارم،یه کار جدید رو هم دوباره شروع کردم که هرچند چندان به عاقبتش خوشبین نیستم ولی تا آخرش می رم و اون هم مسئله چاپ کتابمه....دوباره دادمش دست ناشر،اون هم احتمالا باز می فرستدش ارشاد و برای مرتبه دوم توقیف می شه؟یعنی می شه به رشد عقل حضرات دل بست؟من که بعید می دونم....درنا،فکر می کنم بعد از رفتن من تو بتونی دوست پیدا بکنی،من سعیم رو می کنم ولی ممکنه عمرم کفاف نده!بدون منفی نگری.....خوب من برم،این روزها یا بهم سر نمی زنید یا می زنید کامنت نمی دید،نمی دونم کدومشه ولی انگاری وبلاگ سامورایی تنها از قبلش هم تنها تر شده....عیب نداره....این نیز بگذرد!....خوش بگذره بچه ها
Labels: پراکنده گویی
|
Monday, September 14, 2009
دیشب سر یه موضوعی مدتی رو وسط شب بیدار بودم و در این مواقع سعی می کنم با فکر کردن هم دوباره خوابم ببره هم از وقتم مفید استفاده کنم و معمولا هم در چنین شرایطی به نتایج جالبی می رسم...از جمله دیشب به این نتیجه رسیدم که ما ایرانی ها همواره در حال دادن مسابقه "من خوبم!" هستیم!....بقیه ملیت ها رو نمی دونم ولی فهمیدم ما ها خیلی راحت سعی می کنیم از خودمون چهره ای رو به نمایش بذاریم که نیستیم و هم و غم و دغدغه مون اینه که در کوران رقابت من خوبم بودن عقب نمونیم...خیلی پیش اومده که در مسیر اومدن از محل کار به منزل خوردم به پست یه همسایه و اون تمام راه رو در مورد حسنات و امتیازات بچه هاش گفته و تعریفی رو ارائه کرده که در ذهن من تصویر بچگی انیشتن مجسم شده....همه اش تعریف،همه اش قمپز در کنی،مبادا یه وقت عیب خودتو بگی ها!از سقف برو بالا!!...البته بد نیست آدم به توانمندی های خودش آگاه باشه ولی این که بخواد حریصانه و انگار مسابقه باشه،هرجا می رسه از اهمیت و خوبی و امتیازات خودش بگه به نظرم بی مورده....فقط ایجاد حساسیت و حسادت می کنه،اون هم به چیزی که اصلا ممکنه وجود خارجی نداشته باشه،چه بسا من بعضی وقتها به سرم زده صحت بعضی از ادعاهایی رو که می شنوم مشخص کنم و به نتایجی رسیدم که بهتر دیدم حرفی در موردش نزنم وگرنه آبروی طرف می ره....هان؟تو مگه خودت کم از خودت تعریف می کنی؟خب من که نگفتم نمی کنم،دقت کنی از اول که شروع کردم تعریف کردن ماجرا گفتم ما این جوری هستیم،یعنی من هم خواسته و ناخواسته جزوش می شم،ولی خب خدا رو شکر یه چیزی رو مطمئنم این که حسادتی به کسی ندارم و اگه فرضا بشینه سه ساعت از امتیازات خودش بگه ککم هم نمی گزه و هیچ خودمو به زحمت نمی اندازم که فرضا یه چیزی بگم که جلوش کم نیارم،از این نظر در بخش قابل ملاحظه ای از وقت و اعصاب و انرژی مغزیم صرفه جویی می شه.......خب،منبر امروز چه طولانی شد،بعید می دونم همه از اول تا آخرشو بخونن،اون دوست عزیزتر از جانم که می دونم خط آخر رو فقط می خونه پس بدون که پست امروز ما در مورد فواید استفاده از پوشک بچه بوده که اگه خواستی کامنت بدی مجبور نشی کل حرفهای منو بخونی!....روز خوش،موفق باشید بچه ها
Labels: تراوشات شبانۀ مغز من
|
Tuesday, September 08, 2009
جات خالی بود شیطون،الان پره،ولی حالا من خالی شدم!همینه دیگه،هیچ وقت در و تخته هم زمان به هم جفت نشدن!...این یه سطر خصوصی بود،شما به خودتون نگیرید! ؟
راستی لینک دانلود: http://hsbsitez.com/files/1125/Maison+Ikkoku
حالشو ببرید
Labels: MAISON IKKOKU
|
Saturday, September 05, 2009
Labels: هپی برز دی تو می
|
Friday, September 04, 2009
اگه می خوای دیگران دوستت داشته باشن،یاد بگیر اون ها رو جوری که می پسندن دوست داشته باشی! ؟
گاهی اوقات هست که ما فکر می کنیم داریم به یکی خوبی می کنیم،یا به خاطرش به آب و آتیش می زنیم،در حالی که از نظر طرف مقابل هیچ یک از کارای ما مفهوم خوبی نمی ده،اصلا اون کارها رو خوبی نمی دونه که بخواد قدرشناس باشه،کار به این ندارم که طرف مقابل چه قدر قضاوتش درسته،می خوام بگم اکثرا چون یه طرفه و با پیش فرض خودمون پیش می ریم نتیجه نمی گیریم...فکر می کنم درست این باشه که اول سعی کنیم دیدگاه یه نفر رو بشناسیم،در واقع این زحمت رو به خودمون بدیم،به خصوص ببینیم اون چه چیزایی رو خوب می دونه و می پسنده،بعد به خودمون مراجعه کنیم و ببینیم اصلا اهل انجام کارایی که اون خوب می دونه هستیم؟بهمون بر نمی خوره؟خفیف نمی شیم؟اگه جواب مثبت بود ادامه بدیم....چی؟خودت می دونستی اینو؟بشین بابا،یه اصطلاحی داشت صادق هدایت برای اینایی که نشستن یکی یه چیزی بگه فوری بگن ما می دونستیم،که خب چون بی ادبیه از گفتنش معذورم ولی دوست داشتی برو کتاب توپ مرواری صادق هدایت رو بخون،بعد بیا احساست رو نسبت به من در هرچند جمله که خواستی بیان کن...چیه؟چرا این جوری نگاه می کنی؟بدت می آد کسی جوابتو بده؟خب نیا اینجا!منو که می شناسی!...خواهرا بردارا یه صلوات ختم کنن،این بود خاتمه درس و بحث این جلسه مون،شب مسواک بزنید و با دهن باز نخوابید یه وقت دیدید یه پشه مونگولی اشتباهی رفت اون تو کار دستتون داد...اینو برای خنده نگفتم بی مزه،چه نشسته من یه حرفی بزنم نکته بگیره،بشین حال نداریم،روز بزرگواران خوش! ؟
پی نوشت:بعضی جملاتم خطاب به فرد خاصیه که ازش شناخت دارم و می دونم روحیاتش چه جوریه،یه وقت شما به خودتون نگیرید(این جمله عمومی بود و انتظار جواب در کامنتدونی ازش ندارم!اینم باز برای همون شخص نوشتم!نیشخند) ؟
Labels: کشف جدید بنده
|