<$BlogRSDURL$>

Tuesday, September 22, 2009

عمر تابستون هشتاد و هشت هم به آخر رسید...می تونم بگم برام خیلی سریع گذشت،شاید چون برخلاف سالهای گذشته،بیشتر بعد از ظهر ها و شبهای خاطره انگیزش رو توی خونه گذروندم.....امروز اثرات جابه جایی ساعت رو به خوبی درک کردم و باورم شد که آره،چه بخوام چه نخوام،پاییز از راه رسیده....صبح یکساعت بیشتر خوابیده بودم و در روشنایی که در واقع مال ساعت هفت و نیم صبح بود سرحال تا محل کارم رو رانندگی کردم و عصر که برمی گشتم خورشید رمق روزهای گذشته رو نداشت...یکساعت بعدش هم که شب بود.... ؟
قدیم ها وقتی محصل بودم همیشه روز آخر تابستون دلم می گرفت،دوست نداشتم برم خونه و می خواستم تا می شه با آخرین لحظات تابستون باشم...حتا پیش خودم و درون دلم براش مراسم خداحافظی می گرفتم...حتا با گذشت سالها باز این حالت در من به وجود می آد،انگار که دلم بخواد به تابستون اصرار کنم که بیشتر بمونه با این که دیگه خبری از شرایط اون روزها نیست،دیگه نه من فرهاد شیطونم،و نه دیگه شیرین و آرزویی هست که من سر به سرشون بذارم..... ؟
الان داشتم از پنجره منظره پارک خونوادگی رو تماشا می کردم،نوجوون های امروزی،مثل اون موقع های من در پاتوقشون(آلاچیق شرقی) جمع شده بودن و صدای حرف زدنشون می اومد...احساسشون برام قابل درک بود...دوست نداشتن تابستون تموم بشه،اون هایی که خر خون بودن تا سال بعد با دوستاشون خداحافظی می کردن،صدای اون مو دم اسبی شیطون رو هم شنیدم...همونی که اگر هم زمان من بود،شاید من به جای سه کتاب،شیش کتاب در مورد دوران نوجوونیم می نوشتم....می دونی،من خیلی به اون سالها مدیونم،و هنوز هم که هنوزه انرژی مو از اون سال ها دارم،نوشتن برام ابزاری بود که از خلال سال ها نقبی به اون دوران بزنم،دورانی که هرچی بزرگتر می شیم بیشتر انکارش می کنیم... ؟
به همین زودی یکسال گذشت،دیروز سالگرد فوت مادر شهرکمون بود،کسی که اهل محل خیلی بهش مدیونن،نشونه هایی که از خودش به جا گذاشت همچنان در گوشه و کنار به چشم می خوره و اگه قدرشو بدونن تا سالها قابل استفاده خواهد بود....آهای شیطون مو دم اسبی!به دوستات گفتی دیگه آشغال روی زمین نریزن؟هیچ می دونستی همین آلاچیق شرقی رو که همیشه زیرش جمع می شین مدیون همین مادر از دست رفته هستین؟یادتونه چه قدر سفارش می کرد مواظب شهرک باشین؟حالا یکساله که رفته،بچه های خوبی بودید؟به میراثی که گذاشته وفادار موندید؟
شب ها که قدم می زنم از زیر آلاچیق شرقی رد می شم و از اکسیژن اونجا که عطر و بو و شور نوجوونی رو در خودش داره می کشم تو ریه هام و در همون حین دستی هم می برم زیر نیمکت ها تا اگه آشغالی چیزی جا مونده بود پیدا کنم و بریزم توی سطل آشغال....اشکال نداره،من شهرکمون رو دوست دارم،خونمه،می خوام تمیز باشه................ ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com