<$BlogRSDURL$>

Wednesday, September 30, 2009

این روزها با خوندن بعضی از وبلاگها یاد روزهای اول دانشجوییم می افتم...به هر دلیلی،دانشجویی برای من چندان خوشایند نبود...یادمه ما رو اول بسم اللهی بردن اردوی آشنایی در اوشون فشم و دو سه روزی اونجا بودیم...اردو مختلط بود ولی خب هیچ نباید تصوری از اون جور سفرها به ذهنتون بیاد،جوری مراقبمون بودن انگار می خوایم جنایت کنیم...میون آلاچیق هامون سیم خاردار کشیده بودن و شبها حتما یکی از این بیسجی ها چشم و دل پاک(!) نگهبانی می داد و بهمون اخطار هم داده بودن که اگر طرف دختری برید بدون پرس و جو اخراج...البته به دخترها هم همینو می گفتن....اردوی بدی نبود روی هم رفته،خاطرات جسته و گریخته ای ازش دارم از جمله مسابقه فوتبال،تماشای فیلم تلفن چالرز برونسون با اون دوبله طلاییش،تماشای گلچین جنگ های نوروزی از جمله تقلید ادای مرحوم نوذری،شهریاری و دکتر عالمی توسط مهران مدیری،یه شب هم که یه سری بسیجی دشک پهن کردن و مثلا حرکات رزمی انجام دادن که یکی شون حالا به عمد یا سهو موقع فن زدن با پا رفت تو شکم یکی از دخترای تماشاچی....ازمون فیلم و مصاحبه هم گرفتن که من هرگز دنبال تهیه نسخه ای از اون نرفتم..... ؟
ترم رو هیفده مهر شروع کردیم،باید بگم اولین چیزی که در بدو ورود به دانشگاه به چشمم اومد،جو خشک و غیر دوستانه اش بود...به نظرم همون جور که دوره راهنمایی رو به عنوان گذرگاهی از بچگی به نوجوونی میون مقطع دبستان و دبیرستان قرار دادن،می باید دوره پیش دانشگاهی رو هم با همین دید برگزار بکنن،یعنی دانش آموز از نظر ذهنی آماده بشه تا احیانا وقتی قدم به دانشگاه گذاشت،غافلگیر نشه.....هرچند شاید این آمادگی پیش از موعد چندان به نفع فرد نباشه!یادمه وقتی می خواستم برای اولین بار مدرسه برم،مامانم یه تصویر رویایی ازش برام ترسیم کرده بود که به محض این که پامو توی مدرسه گذاشتم از شدت شباهت توصیف با واقعیت اشکم سرازیر شد!...می تونم بگم چنین حالتی رو موقع ورود به دانشگاه هم داشتم....شوکه شدم...هیچ شباهتی به اون مدینه فاضله ای که برام ترسیم کرده بودن نداشت....خبری از اون صمیمت ها نبود،همه فقط به خودشون فکر می کردن،حتا دوستای دوره دبیرستان هم تغییر شخصیت داده بودن و سایه ای از تفرعن و خودبزرگ بینی در رفتارشون نمودار بود...خبری از ناظم نبود،خبری از تکلیف و پیگیری معلم نبود....استاد می اومد درسشو می داد و می رفت و اصلا براش مهم نبود،تو سرکلاس بودی،نبودی،چیزی از درس فهمیدی،نفهمیدی....در کل یهو دیدم به خودم واگذار شدم و از اونجایی که هیچ پیش زمینه ای برای این مسئله نداشتم خیلی غافلگیر شدم...کلاس ها خشک و کسل کننده...بچه بی مزه و نچسب...
یکی دو تا دوست بیشتر در دوره دانشجویی پیدا نکردم،با این که بهترین جزوه های ممکن رو می نوشتم و مراجعه کننده هم زیاد داشتم،چه پسر چه دختر،ولی همون شروع بد چنان تاثیر منفی و مخربی روم گذاشت که دیگه نتونستم با دانشگاه و محیطش اخت بشم...رشته ام هم که دوست نداشتم و فقط به عشق جزوه نویسی می رفتم سر کلاس،آخرین سال های نقاشی کشیدنم هم همون دوران بود و کم کم به نوشتن روی آوردم...سه چهار ترم اول هم برام کابوس بود،طوری در افسردگی و بهت غرق شدم که ترم اول یکی از امتحانام رو یادم رفت،هنوز بعد سال ها خواب اون امتحان رو می بینم و با اضطراب بیدار می شم....... ؟
اینا رو نگفتم که عرض مصیبت کنم،یه مروری بود بر خاطراتم،حالا که بهش فکر می کنم می بینم دو عامل،یکی داشتن ذهنیت غیر واقعی از دانشگاه و بی علاقگی به رشته ام،ریشه ناکامی و تلخکامی من در دوره دانشجویی بوده...هرچند خودم هم راحت تسلیم شرایط شدم و جنگندگی لازم رو به کار نبردم...خوشبختانه الان محیط دانشگاه نسبت به زمان ما خیلی بهتر شده،اون موقع ها گیر روی ظاهر خیلی بیشتر از الان بود،پوشیدن شلوار جین و آستین کوتاه برای پسرا ممنوع بود و دخترا حق آرایش کردن یا پوشیدن مانتوهای روشن رو نداشتن،حق صحبت کردن با هم رو هم نداشتیم جز برای جزوه گرفتن،اون هم با صدای بلند چون حراستی ها و انجمن اسلامی ها تا می دیدن یه دختر و پسر به هم نزدیک شدن به قول کتی گوشهاشون روی آدم آمبرلا می شد!....الان خیلی بهتر شده،چند وقت پیش که یه سری رفته بودم دانشگاه شریف از جو شاد و صمیمی دانشجو ها خوشم اومد...پسرا خوش تیپ،دخترا خوشکل،قشنگ با هم در ارتباط بودن....در هر صورت فکر نمی کنم اون حالت خشک و جدی از بین رفته باشه....می دونی به نظر من هر چی در دبیرستان شیطون و با نشاط تر باشی،احتمال این که در دانشگاه توی ذوقت بخوره و دلسرد بشی بیشتره،شاید چون یه دفعه از محیط نوجوونی شوت می شی وسط جو بزرگسالی...ولی می گذره،خیلی زود می بینی خودت هم شدی یکی از اون بزرگترهای یوبس،که فکر می کنه شاخ غول شکونده و حالا باید نخنده و ندوه و نجوشه تا مهم به نظر بیاد....شاید واسه همین من بعد مدتی دیدم همون هیفده هیجده ساله بمونم برام بهتره....هرچند به جبر زمان مجبورم در یه محیط هایی اون نقاب دوست نداشتی بزرگسالیم رو به چهره بزنم،خصوصا در محل کارم و جلسات...همیشه وقتی از وقار و جدی بودنم تعریف می کنن توی دلم می خندم،می گم صبر کن برسم خونه و بین دوستای صمیمیم،اون وقت دیگه منو نمی شناسی!...برای من زنده بودن یعنی پویایی،خندیدن،شاد بودن،شیطنت کردن و سیال بودن....خب خیلی حرف زدم،باز بعید می دونم کسی تا آخرشو بخونه،البته اون چند دوست خوبی که همیشه نوشته هام رو با دقت می خونن رو می شناسم و همیشه وقتی به خونه شون سر می زنم سعی می کنم از خجالت محبت هاشون در بیام....پاییز هم می تونه فصل خوبی باشه به شرطی که با رخوت و زردیش مبارزه کنم،تو می خوای زرد و پلاسیده باشی،من قرمز می شم و تازه،همدیگه رو دفع می کنیم ولی به هم چیره نمی شیم،تو سی خودت،من سی خودم،باشه؟بوس بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com