<$BlogRSDURL$>

Sunday, September 20, 2009

این روزهای آخر تابستون هشتاد و هفت هم بهاری شده...هر روز بارون...خب من همیشه از پاییز بدم می اومده و اومدنش رو دوست نداشتم،ولی خب هوا این روزها پر از عطر مطبوع تابستونه،هنوز اون بوی موندگی پاییز به مشام نمی رسه...شاید این بارندگی ها باعث بشه برگها دیرتر بریزن....در هر صورت چند روزیه که نفس کشیدن در تهران بهم مزه می ده............ ؟
چند وقتیه که سریال مهاجران داره دوباره پخش می شه...درست بعد از ده سال....من از این سریال خاطرات خوش و دوری دارم...اولین بار دبستانی بودم که این سریال رو دیدم...توی عالم خیال اون دو خواهر دوست دخترام بودن و خیلی باهاشون حال می کردم و نقاشی شونو کشیده بودم و زده بودم به دیوار اتاقم...سالها اون تصویر به دیوار بود و من از دیدنشون لذتی می بردم که شاید در بزرگسالی از دیدن یه معشوق واقعی می برم...درسته اون دوست داشتن ها(دوست داشتن بچگی و نوجوونی)بی بهونه و منطق بود ولی یه حسن داشت....خالص بود...خیلی خالص.....این روزها به وبلاگ بعضی ها که سر می زنم می بینم دارن از ورودشون به سن جوونی می گن،هم خوشحالن،هم ناراحت،ولی خب من ناراحتی شونو بیشتر درک می کنم تا خوشحالی هاشون،شاید چون واقعیت خوشحالی هاشون رو دیدم و می دونم چندان هم جای خوشحالی نداره...نمی خوام ناامیدشون کنم ولی،بزرگسالی روی هم رفته چیز دلچسبی نیست،خیلی مزایا داره،ولی دلچسب نیست،مجبوری خیلی کارها بکنی که با عقایدت سازگار نیست ولی باید انجامش بدی....یادش به خیر....هشت نه سالم بود دختر همسایه که ازم یکسال کوچکتر بود ازم قول گرفت که حتما باهاش ازدواج کنم،در عالم بچگی منو شوهر خودش می دونست و ازم می خواست پهلوش بخوابم....من هم روی زمین می خوابیدم و اون دعوام می کرد.....یادمه می گفت چون بچه نداریم تو منو دوست نداری،اون وقت یه شوی حاملگی و زایمان می داد و بعد از خواهر چهار ساله اش می خواست که نقش بچه مون رو بازی کنه،اونو بین من و خودش می خوابوند می گفت حالا دیدی؟حالا همه پهلو هم خوابیدیم....کاش می شد اون موقع از مغزش یه اسکن می گرفتم و می فهمیدم اون با چه نیتی این کارها رو می کرد؟توی ذهنش چی می گذشت؟قطعا هرچی بود با بزرگسالیش فرق داشت....دوست داشتن های ما در بزرگسالی خیلی زنگار بهش چسبیده....این جوری باشه،اون جوری باشه اگه بود دوستش می دارم،اگه نه بره گور پدرش.....چه خوبه بزرگ بودن،نه؟
خیلی پراکنده حرف زدم می دونم،الان اصلا تمرکز ندارم،یه کار جدید رو هم دوباره شروع کردم که هرچند چندان به عاقبتش خوشبین نیستم ولی تا آخرش می رم و اون هم مسئله چاپ کتابمه....دوباره دادمش دست ناشر،اون هم احتمالا باز می فرستدش ارشاد و برای مرتبه دوم توقیف می شه؟یعنی می شه به رشد عقل حضرات دل بست؟من که بعید می دونم....درنا،فکر می کنم بعد از رفتن من تو بتونی دوست پیدا بکنی،من سعیم رو می کنم ولی ممکنه عمرم کفاف نده!بدون منفی نگری.....خوب من برم،این روزها یا بهم سر نمی زنید یا می زنید کامنت نمی دید،نمی دونم کدومشه ولی انگاری وبلاگ سامورایی تنها از قبلش هم تنها تر شده....عیب نداره....این نیز بگذرد!....خوش بگذره بچه ها

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com