Saturday, January 31, 2009
همیشه عاشق اجرای نقشه های دو نفری بودم...نقشه هایی که پایه اش شیطنت بود،البته شیطنتهایی معصومانه که وقتی درست اجرا می شد یه خاطره شخصی دو نفره رو ایجاد می کرد...ولی خب از شانسم معمولا هم پیمان نداشتم...و این حس هنوز هم درونم وجود داره و به قوت خودش باقیه و با این که کم کم داره سنی ازم می گذره همچنان دنبال همدست هستم برای اجرای نقشه هام!(چشمک)....دیروز استاد شائولینم من و یکی از شاگردای دیگرش رو که از کارش راضی بود بعد کلاس نگه داشت و یکساعتی رو داشتیم تکنیک اجرا می کردیم و اون عکس می گرفت،آخه قراره استادم برای سبکش کتابی رو چاپ کنه و خب اگه همه چیز خوب پیش بره و از تصاویر ما در اون کتاب استفاده خواهد شد....هیچ وقت فکر نمی کردم که تصویرم زودتر از آثارم سر از ویترین مغازه ها در بیاره....اصولا هیچ از این که آفتابی بشم خوشم نمی آد و قایمکی و توی سایه بودن رو بیشتر دوست دارم،به قول خودم اون جوری احساس امنیت بیشتری می کنم ولی خب همکلاسیم،که یه خانومه رو پا بند نبود،خیلی خوشحال بود که انتخاب شده و عکسش قراره چاپ بشه....می دونی،ادعا نمی کنم که اگه عکسم توی کتاب چاپ بشه(کتابی که قراره اولین منبع سبک شیان شینگ چوان باشه و در کل کشور پخش بشه)خوشحال نمی شم ولی خب من که موندگار نیستم،هیچ یک نیستیم،این آثار و کارهای به جا مونده مونه که بعد از ما به حیاتش ادامه می ده و اگه چیز قابل ملاحظه ای باشه باعث می شه همیشه در اذهان تداعی بشیم و ازمون به نیکی یاد کنن.....خیلی فلسفی شد،نه؟بهت حق می دم..راست گفتی....بیام یه کم هم عادی برخورد کنم،چطوره؟
خیلی خوشحالم این روزها،اونی که روزگاری براش دفتر یادداشت گم شده اش رو یواشکی گذاشته بودم اونجایی که صبح ها می ایستاد،حالا از حد یه رویا خارج شده،البته هرگز بهش نگفتم که من بودم که دفترتو پیدا کردم،گفتم بذار این به صورت یه راز برای خودم بمونه ولی می دونی،خیلی شیرینه،خیلی دلپذیره ببینی با رویاهات می تونی ارتباط واقعی برقرار کنی و به همون قشنگی ببینیشون که در رویا می دیدی.....تکراری می شه ولی باید بگم،سال هشتاد و هفت داره خیلی خوب تموم می شه،خیلی بهتر از اون چیزی که در شروعش تصور می کردم و خب،پست آخر سالم رو از حالا دارم در ذهنم آماده می کنم تا درست و حسابی از خجالتش در بیام....چیزی که از عمر سال هشتاد و هفت نمونده،یک ماه و نیم،پس این چند روز رو هم سعی می کنیم باهام خوش سرکنیم تا در انتها با خاطره ای خوب از هم جدا بشیم....خاطراتی که شاید دیگه هرگز تکرار نشن و به عنوان بهترین روزهای زندگی در آینده ازشون یاد بشه.....موفق باشید بچه ها،ممنون که بهم سر می زنید! ؟
|
خیلی خوشحالم این روزها،اونی که روزگاری براش دفتر یادداشت گم شده اش رو یواشکی گذاشته بودم اونجایی که صبح ها می ایستاد،حالا از حد یه رویا خارج شده،البته هرگز بهش نگفتم که من بودم که دفترتو پیدا کردم،گفتم بذار این به صورت یه راز برای خودم بمونه ولی می دونی،خیلی شیرینه،خیلی دلپذیره ببینی با رویاهات می تونی ارتباط واقعی برقرار کنی و به همون قشنگی ببینیشون که در رویا می دیدی.....تکراری می شه ولی باید بگم،سال هشتاد و هفت داره خیلی خوب تموم می شه،خیلی بهتر از اون چیزی که در شروعش تصور می کردم و خب،پست آخر سالم رو از حالا دارم در ذهنم آماده می کنم تا درست و حسابی از خجالتش در بیام....چیزی که از عمر سال هشتاد و هفت نمونده،یک ماه و نیم،پس این چند روز رو هم سعی می کنیم باهام خوش سرکنیم تا در انتها با خاطره ای خوب از هم جدا بشیم....خاطراتی که شاید دیگه هرگز تکرار نشن و به عنوان بهترین روزهای زندگی در آینده ازشون یاد بشه.....موفق باشید بچه ها،ممنون که بهم سر می زنید! ؟
Labels: خاطرات خوبم
|
Monday, January 26, 2009
چند روز پیش تو ستون خبرهای ادبی روزنامه همشهری خوندم که یه نویسنده جوون با دستمایه قرار دادن خاطرات نوجوونیش داستانی نوشته به اسم آواز دادک...خب نمی تونستم جلوی افکارم رو بگیرم،البته می دونم شما فکر می کنید که من چی به ذهنم رسیده،باید بگم آره رسید ولی چیزی که بیشتر فکرم رو مشغول کرد این بود که زمانی که من شروع کردم به نوشتن بر اساس خاطرات نوجوونیم و اساس کتاب آواز درنا رو ریختم،هیچ کس در این وادی داستان نمی نوشت و اصولا نسل نوجوون مورد غفلت واقع شده بود،یادمه سال هفتاد و نه که شروع به نوشتن کردم کتابفروشی های تهران تازه کتابهای هری پاتر رو ترجمه کرده بودن و حتا فیلمی هم بر اساسش ساخته نشده بود و خیلی از مردم حتا اسم هری پاتر رو نشنیده بودن....حالا چرا اینا رو می گم؟چی؟نخیر عزیزم بنده خودم رو با هیچ کس مقایسه نمی کنم،هدفم از گفتن این مطالب این بود که وقتی در یه مملکت درست و حسابی که برای خلاقیت ارزش قائله زندگی بکنی،خیلی زود در چیزی که در اون توانمندی پیشرفت می کنی و نه تنها مردم کشورت که مردم جهان می شناسنت و به درجه ای که استحقاقش رو داری می رسی،من شرط می بندم که اگه خانوم رولینگ یک نویسنده ایرانی بود،هری پاتر حتا از دروازه های شهر تهران هم جلوتر نمی رفت....می دونید که این نویسنده شغل اصلیش معلمی بوده،حالا شما فکر می کنید در ایران چند معلم و در دید کلان چند غیر نویسنده با استعداد وجود دارن که اگه بهشون میدون داده بشه،چه بسا که آثاری موندگار تر و جهانی تر از هری پاتر خلق کنن؟اصلا چرا ما نباید برای خودمون قهرمانانی داخلی داشته باشیم که به اندازه همون هری پاتر شناخته شده و محبوب باشن؟
می دونی،من اهل عقب نشینی نیستم،محدودیت ها باعث نمی شه اون چیزی رو که در فکر خلق کردنش هستم انجام ندم،ولیکن ممکنه فرصت های معرفی و بالندگیش یکی یکی از بین بره و روزی همه بشناسنش که خیلی های دیگه با نوشتن به سلیقه محدودیتهای حاکم،جاشو گرفته باشن...............نمی دونم....واقعا نمی دونم ولی ادامه می دم،تا به آخر و بدون دلسرد شدن! ؟
آمبرلا،ایران سی و سه،خر غلت زدن،چرخوندن برای چیزی گفتن و...اینا اصطلاحات نسل امروزیه که جدیدا به گوشم خورده و یاد گرفتم...باید بگم ادبیات نوجوونها به نسبت اون چیزی که به یاد داشتم تغییر کرده،نه می تونم بگم باحالتر شده و نه بدتر....هر تکیه کلامی لطف خودشو داره....در هر صورت ما به رغم انواع و اقسام خورشید و ماه گرفتگی ها،همچنان داریم از خلال ابرها نور می دیم و نور می گیریم،حالا من گفتم خورشید خودم شدم،منظورم این نبود که دوست ندارم کسی خورشیدم بشه!منتها باید دید شرایط به چه نحوه،گاهی لازمه خودت شرایط ایجاد بکنی و اون قدر محدودیتها زیاده که ممکنه از خیرش بگذری....ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه من اون قدر با اجازه شما کله خر هستم،که وقتی تصمیم بگیرم چیزی رو انجام بدم یا به دست بیارم،به هر شکل ممکن(نه به هر قیمتی البته!)بهش می رسم....و خب البته پای کله خر بازی هام هم می ایستم....هر چیزی یه بهایی داره خب....ما هم بهاشو داریم می دیم دیگه....خیلی هیجان و استرس داره ولی می ارزه،هر وقت نور می گیرم ولو یه باریکه،تا یه هفته به درخشش سابق می تابم،دیدی این هایی که توهم می زنن و شنگول می شن؟یه چیزی تو همون مایه ها ولی سالمش....خب دیگه بسه،بریم،به قول یکی زیادی از خودمون تبلیغ کردیم،خوش باشید بچه ها،ایشالا روزهای موفقی پیش رو داشته باشید! ؟
|
می دونی،من اهل عقب نشینی نیستم،محدودیت ها باعث نمی شه اون چیزی رو که در فکر خلق کردنش هستم انجام ندم،ولیکن ممکنه فرصت های معرفی و بالندگیش یکی یکی از بین بره و روزی همه بشناسنش که خیلی های دیگه با نوشتن به سلیقه محدودیتهای حاکم،جاشو گرفته باشن...............نمی دونم....واقعا نمی دونم ولی ادامه می دم،تا به آخر و بدون دلسرد شدن! ؟
آمبرلا،ایران سی و سه،خر غلت زدن،چرخوندن برای چیزی گفتن و...اینا اصطلاحات نسل امروزیه که جدیدا به گوشم خورده و یاد گرفتم...باید بگم ادبیات نوجوونها به نسبت اون چیزی که به یاد داشتم تغییر کرده،نه می تونم بگم باحالتر شده و نه بدتر....هر تکیه کلامی لطف خودشو داره....در هر صورت ما به رغم انواع و اقسام خورشید و ماه گرفتگی ها،همچنان داریم از خلال ابرها نور می دیم و نور می گیریم،حالا من گفتم خورشید خودم شدم،منظورم این نبود که دوست ندارم کسی خورشیدم بشه!منتها باید دید شرایط به چه نحوه،گاهی لازمه خودت شرایط ایجاد بکنی و اون قدر محدودیتها زیاده که ممکنه از خیرش بگذری....ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه من اون قدر با اجازه شما کله خر هستم،که وقتی تصمیم بگیرم چیزی رو انجام بدم یا به دست بیارم،به هر شکل ممکن(نه به هر قیمتی البته!)بهش می رسم....و خب البته پای کله خر بازی هام هم می ایستم....هر چیزی یه بهایی داره خب....ما هم بهاشو داریم می دیم دیگه....خیلی هیجان و استرس داره ولی می ارزه،هر وقت نور می گیرم ولو یه باریکه،تا یه هفته به درخشش سابق می تابم،دیدی این هایی که توهم می زنن و شنگول می شن؟یه چیزی تو همون مایه ها ولی سالمش....خب دیگه بسه،بریم،به قول یکی زیادی از خودمون تبلیغ کردیم،خوش باشید بچه ها،ایشالا روزهای موفقی پیش رو داشته باشید! ؟
Labels: نور می دم،نور می گیرم
|
Wednesday, January 21, 2009
اولین بار که برای یه نفر غیر از اعضای خونواده هدیه خریدم سال هفتاد و چهار بود و بعد از کلی کش و قوس و ماجرا،آخرش هم به اونی که می خواستم نرسید و موند تا روز مادر که هدیه اش کردم به مادرم....دفعه بعد سال هشتاد و دو بود،این بار هم هدیه به اونی که می خواستم نرسید ولی یکی هم اسم اون فرد مورد نظرم صاحبش شد....و حالا برای مرتبه سوم،ببینم قرار هست اون سناریوی خنده دار تکرار بشه یا نه....البته آدم به مرور زمان پوستش کلفت می شه و عادت می کنه...ولی خب اون هوسی که از اول بوده و به خاطرش دوست داشتی مثل بقیه باشی به قوت خودش باقی می مونه...گاهی هم اذیتت می کنه طوری که برمی گردی می پرسی چرا در این مورد به خصوص اتفاقاتی که برای من می افته با بقیه تا این حد فرق داره؟کجای کار ایراد داره؟خفت کیو این وسط باید بچسبم؟خودم؟خودت؟یا روزگارو؟
تا به اینجا که احساس می کنم خودم همه چیز خودم بودم،حالا خواسته یا ناخواسته بماند،هرچند که این ویژگی هیچ به ضررم تموم نشده و باعث شده در خیلی از موارد به خودم تکیه کنم ولی می دونی،یه مواقعی هست که دلت می خواد مثل بقیه باشی،تکیه کنی،غر بزنی،افکار و احساساتت رو سهیم بشی،اصلا دوست داری باهات مخالفت بشه،یکی تو رو سرجات بشونه....ولی وقتی خودت هستی و خودت،مجبور می شی خیلی از جاها به خودت امیتاز بدی،شاید هم بهتر باشه بگم فریب بدی،مجبوری،نباید تسلیم شد،به هر قیمتی باید روحیه رو بالا نگه داشت،حتا به قیمت فریب دادن خودت......؟
تا آخر دوره دانشگاه و حتا مدتی بعد از اون،هنوز تو حال و هوای دوره نوجوونیم بودم،دوست نداشتم تغییر کنم و می شه گفت یه سری تجربیات به زور منو از اون وادی بیرون کشید و گرنه من جام راحت بود،به تدریج مجبور شدم خودم رو به بعضی شرایط وفق بدم،بشم همون یوبس اخموی بی احساسی که ازم انتظار داشتن....آره اون جوری محترم تر جلوه می کردم،همه تعریف می کردن:ببین!یاد بگیر!ببین چه موقره،ببین چقدر چنین و چنانه....ولی خودم ته دل از اون چیزی که بودم لذت نمی بردم،شده بودم نماد تمجید و تعریف دیگران،ولی اسیر بودم،داشتم خفه می شدم.....تا این که یه روز زدم زیر همه چی...گفتم می خوام مثل قبلم باشم....عین یه نوجوون.... توی ذهنم می تونستم،ولی جلوی آینه که می ایستادم آینه به طرز توی ذوق زنی بهم راست می گفت.... یه چیزایی هست که از قدرتت خارجه...خیلی چیزها رو نمی تونی برگردونی،ولی چون من خیلی کله شقم،گفتم نه،می شه....و تا حدودی هم شد....الان خیلی احساس بهتری دارم،حس می کنم بیشتر کارهایی که می کنم اون چیزیه که خودم دوست دارم،ولی خب فاجعه سن رو که نمی شه منکر شد....باز جلوی آینه برم همون شکل رو می بینم....یک مرد جوون،نه یک پسر نوجوون....اینجا بود که دوست داشتم یکی بیاد به کمکم،زیاد زحمتش نمی دادم،فقط جاهایی که دیگه نمی تونستم با قدرت بتابم،اون می تونست خورشیدم باشه،یه منبع کمکی....ولی دارم به این نتیجه می رسم که همچنان باید خودم خورشید خودم باشم،هیچ ارفاقی هم قرار نیست بهم بشه.....نه به جان شما اصلا ناراضی نیستم،گفتم که عادت کردم....فقط اون هوسه اس که ساکت نمی شه....حق هم داره،همیشه در حقش اجحاف شده......خدایا یعنی توی این دنیا یه خورشید کوچیک داشتن چیز زیادیه؟تو خسیسی یا من زیاده خواهم؟هیچ وقت اینو نفهمیدم......در هر صورت من ادامه می دم چون این جوری راحت ترم... آزادم.... خودمم...خود واقعیم که می تونم همچنان پا به پای نوجوونها بدوم،انرژی بذارم و حتا ازشون جلو بزنم........استادم می گه از دو نفر خیلی راضیم....یکی شما یکی فلانی که هیفده سالشه...می دونی این برام یعنی چی؟یعنی باز هم تونستم خورشید خودم باشم....ولی جدا سخت بوده،خیلی سخت....کاش اونی که داره داستان زندگیم رو می نویسه یه کم منصف تر بود و یه دوپینگ کوچولو رو می تونست به من ببینه که بعید می دونم.....این پست ادامه داره،منتها یه سه هفته ای وقت لازمه تا کامل بشه......خبرتون می کنم،البته اگه براتون جالب بود.......خوش باشید،خوش بگذرونید،خورشید خودتون باشید! ؟
بعدا نوشت:از فرمایشات خودم:ممکنه نتونیم برای همه خوب باشیم ولی می تونیم سعی کنیم دست کم برای یه نفر،خوب ترین باشیم. ؟
|
تا به اینجا که احساس می کنم خودم همه چیز خودم بودم،حالا خواسته یا ناخواسته بماند،هرچند که این ویژگی هیچ به ضررم تموم نشده و باعث شده در خیلی از موارد به خودم تکیه کنم ولی می دونی،یه مواقعی هست که دلت می خواد مثل بقیه باشی،تکیه کنی،غر بزنی،افکار و احساساتت رو سهیم بشی،اصلا دوست داری باهات مخالفت بشه،یکی تو رو سرجات بشونه....ولی وقتی خودت هستی و خودت،مجبور می شی خیلی از جاها به خودت امیتاز بدی،شاید هم بهتر باشه بگم فریب بدی،مجبوری،نباید تسلیم شد،به هر قیمتی باید روحیه رو بالا نگه داشت،حتا به قیمت فریب دادن خودت......؟
تا آخر دوره دانشگاه و حتا مدتی بعد از اون،هنوز تو حال و هوای دوره نوجوونیم بودم،دوست نداشتم تغییر کنم و می شه گفت یه سری تجربیات به زور منو از اون وادی بیرون کشید و گرنه من جام راحت بود،به تدریج مجبور شدم خودم رو به بعضی شرایط وفق بدم،بشم همون یوبس اخموی بی احساسی که ازم انتظار داشتن....آره اون جوری محترم تر جلوه می کردم،همه تعریف می کردن:ببین!یاد بگیر!ببین چه موقره،ببین چقدر چنین و چنانه....ولی خودم ته دل از اون چیزی که بودم لذت نمی بردم،شده بودم نماد تمجید و تعریف دیگران،ولی اسیر بودم،داشتم خفه می شدم.....تا این که یه روز زدم زیر همه چی...گفتم می خوام مثل قبلم باشم....عین یه نوجوون.... توی ذهنم می تونستم،ولی جلوی آینه که می ایستادم آینه به طرز توی ذوق زنی بهم راست می گفت.... یه چیزایی هست که از قدرتت خارجه...خیلی چیزها رو نمی تونی برگردونی،ولی چون من خیلی کله شقم،گفتم نه،می شه....و تا حدودی هم شد....الان خیلی احساس بهتری دارم،حس می کنم بیشتر کارهایی که می کنم اون چیزیه که خودم دوست دارم،ولی خب فاجعه سن رو که نمی شه منکر شد....باز جلوی آینه برم همون شکل رو می بینم....یک مرد جوون،نه یک پسر نوجوون....اینجا بود که دوست داشتم یکی بیاد به کمکم،زیاد زحمتش نمی دادم،فقط جاهایی که دیگه نمی تونستم با قدرت بتابم،اون می تونست خورشیدم باشه،یه منبع کمکی....ولی دارم به این نتیجه می رسم که همچنان باید خودم خورشید خودم باشم،هیچ ارفاقی هم قرار نیست بهم بشه.....نه به جان شما اصلا ناراضی نیستم،گفتم که عادت کردم....فقط اون هوسه اس که ساکت نمی شه....حق هم داره،همیشه در حقش اجحاف شده......خدایا یعنی توی این دنیا یه خورشید کوچیک داشتن چیز زیادیه؟تو خسیسی یا من زیاده خواهم؟هیچ وقت اینو نفهمیدم......در هر صورت من ادامه می دم چون این جوری راحت ترم... آزادم.... خودمم...خود واقعیم که می تونم همچنان پا به پای نوجوونها بدوم،انرژی بذارم و حتا ازشون جلو بزنم........استادم می گه از دو نفر خیلی راضیم....یکی شما یکی فلانی که هیفده سالشه...می دونی این برام یعنی چی؟یعنی باز هم تونستم خورشید خودم باشم....ولی جدا سخت بوده،خیلی سخت....کاش اونی که داره داستان زندگیم رو می نویسه یه کم منصف تر بود و یه دوپینگ کوچولو رو می تونست به من ببینه که بعید می دونم.....این پست ادامه داره،منتها یه سه هفته ای وقت لازمه تا کامل بشه......خبرتون می کنم،البته اگه براتون جالب بود.......خوش باشید،خوش بگذرونید،خورشید خودتون باشید! ؟
بعدا نوشت:از فرمایشات خودم:ممکنه نتونیم برای همه خوب باشیم ولی می تونیم سعی کنیم دست کم برای یه نفر،خوب ترین باشیم. ؟
Labels: خورشید زندگی
|
Sunday, January 18, 2009
سلام...خب فصل سوم از کتاب سوم آواز درنا هم آماده شد...اونهایی که می خوان دستهاشون بالا! ؟
|
Labels: اعلام آمادگی فصل سوم از کتاب سوم آواز درنا
|
Monday, January 12, 2009
خب از دوستانی که پستهای جدیدم رو کامل متوجه شدن عذرخواهی می کنم...راستش من کلا وقتی دلم می گیره می رم یه جای خلوت می شینم با خودم اون قدر کلنجار می رم تا مشکلم حل بشه...دست خودم نیست،از بچگی این طوری بودم ...ولی خب این که می گم دلم می گیره صرفا به اون معنی نیست که غمگین باشم یا افسردگی گرفته باشم،گاهی بعضی فکرها چنان توی سرم آشیونه می کنه که ازش رهایی ندارم و تا یه جا نشینم و درست و حسابی تحلیلش نکنم خلاصی ندارم،اون موقع است که تراوشات ذهنی این بنده سراپا تقصیر به شکلی پستهایی که قبلا خوندید بروز پیدا می کنه که خب چون منسجم و به زبون سلیس ترجمه نشده،جز خودم کسی ازش سر در نمی آره...گاهی فراموش می کنم که غیر از خودم قراره چند نفر دیگه هم این وبلاگ رو بخونن و اگه نفهمن چی گفتم بعد دو سه مرتبه می رن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن،در هر صورت فعلا که دغدغه فکریم تا حد زیادی برطرف شده و می تونم به زبون همیشگی صحبت کنم!(چشمک)...دو سه روزی اصفهان بودم جای دوستان خالی هوا بسیار عالی بود،خبر دار شدم که تهران برف اومده و جالبه که من الان چند ساله که این موقعها وقتی در ماموریت هستم تهران برف اومده انگاری ننه سرما تنظیم کرده باشه در نبودم حال پخش کنه!!...زمینی دیشب حرکت کردیم و چشمتون روز بد نبینه طرفهای دلیجان چنان برفی می اومد،ماشین ما کمک دار بود البته و ایمن،ولی خب از دست آرتیست بازی های بعضی ها که پراید رو با هواپیما اشتباه گرفته بودن مرارتها کشیدیم....بگذریم،خاطره جالبی بود،خصوصا توقفمون در رستوران بین راهی به اسم سعادت که صاحبش مدعی بود شصت سال رستورانش قدمت داره و اگه بدونید چه برنجی بهمون داد!من که پنج قاشق هم نخوردم....بعد هم که در زیر دونه های ریز و سریع برف قدمی زدیم و در همون نیم ساعتی که شام خوردیم دیدیم ارتفاع برف قشنگ دو سه سانتی زیاد شده....برفی می اومد ها....امروز خیلی سرحال و خوشحالم و می خوام این احساس خوبم رو با شما قسمت کنم...پس هر کسی اول از همه این پست رو خوند بدونه که من قسمت گندهه احساس خوبم رو تقدیمش می کنم به این امید که براش مفید باشه و روز خوبی رو پیش رو داشته باشه....به قول لئونورا فنتون:شاداب باش،پرواز پرنده ها را نظاره کن....................... ؟
|
Labels: شاداب باش
|
Saturday, January 10, 2009
محرم امسال یه جور خاصی گذشت...می شه گفت برای اولین بار بعد از اون سالی که کنکور دادم،پامو بیرون نذاشتم،حتا بر خلاف سنت همیشگی ناهار روز عاشورا رو توی پارک خانوادگی کنار حوض نخوردم،با این حال در تنهایی خودم بهم خوش گذشت....آره،خوش گذشت،باور نمی کنی؟
می دونی،یه وقتهایی هست از یه چیزایی اون قدر دور می افتی که وقتی دوباره سر و کله اش پیدا می شه،سراسیمه می خوای مثل همون دوران ازش سیراب بشی،حتا اگه بدونی که این بهره مندی فقط ممکنه در عالم خیال ممکن باشه...یه چیزی رو زندگی یادم داده و اون هم این که در حال زندگی کنم کمتر اذیت می شم،هیچی موندگار نیست...هر چیزی یه روزی تموم می شه و یا می ره،بخوام از حالا نگران اون موقع باشم،از حال غافل می شم،اگه در گذشته سیر کنم که دو برابر ضرر می کنم چون هم حال از دست می دم،هم آینده رو......جاه طلب نیستم،هستم البته ولی بلند پروازیم حد داره،می دونم دنیای واقعی با دنیای رمان هام که در اون فرمان روای بی چون چرای سرنوشت شخصیت هام هستم فرق داره،گو این که وقتی خودم می شینم در جایگاه نویسنده،هیچ وقت چیزی ورای واقعیت رو برای قهرمانان در نظر نمی گیرم چون که در دنیای رمان هم باید بلند پروازی هات حد داشته باشه وگرنه می کشنت پایین...گذشت اون زمانی که امثال جین وبستر بابا لنگ دراز رو می نوشت و همه می خوندن و باور می کردن و در رویا غوطه ور می شدن....زندگی خیلی خشک و واقعی شده،انگاری رویا داشتن جرم باشه....ولی خب،من که نباید به این خاطر عقب نشینی کنم،یه بار گفتم،من رویاهام رو می سازم،منتها گاهی هزینه این رویا سازی خیلی بالاس...اون قدر که به رغم خواستنش از ته دل،بالاخره یه روزی مجبورم ازش چشم پوشی کنم.......؟
حالا که هستی،بذار از نورت بهره مند بشم،خیلی وقت بود که از مدارم خارج شده و در فضای تاریک و بی انتها سرگردون بودم،نترس،نشنیدی می گن تنباکو در مجاورت گل عطرآگین می شه ولی گل هیچ وقت بوی تنباکو نمی گیره؟باش...بذار باور کنیم که می شه ولو برای چند روز رویاهامون رو اون جوری که همیشه خواب می دیدیم داشته باشیم،می دونم بی تاب رفتنی،مانع رفتنت نمی شم،ولی تا در کنار هم هستیم و دل هامون در جوار هم،بذار کامل به هم بتابیم....می دونم که می دونی در این دنیا هرگز صداقت و راستگویی اون جوری که ما دوست داشتیم و تصور می کردیم حکومت نکرده و نمی کنه،خودمون هم بخوایم،دیگران نمی ذارن،دیگران نمی پذیرن،اینه اون دنیایی که بزرگترها خلقش کردن و توش مثل کرم می لولن و تازه بهش افتخار هم می کنن...چه توقعی داشتی؟که یه بزرگتر برگرده بهت بگه ماست من ترشه؟نخیر عزیزم،بهت در باغ رو نشون می ده تا تو هم بالاخره مثل خودش همون عسلی که مزه نجاست می ده رو بخوری و به به و چه چه کنی...برای مایی که دنیامون با این دنیا فرق داره دیگه جایی نمونده،حتا توی رمان ها و افسانه ها که همه چیز در اون امکان پذیره......؟
وقتی رفتی،یه عمر با خاطراتت زندگی می کنم،هزاران صفحه در توصیف شوری که در من ایجاد کردی می نویسم،میلیونها نفر رو سر سفره ای می کشونم که در دلم،ذهنم و زندگیم تا ابد پهن کردی....تو می ری ولی من ادامه می دم،تو تموم می شی ولی من جاودانه ات می کنم،یه روزی همه حرفهامون تبدیل به نوشته،تصویر و آهنگ می شه....یه روزی همه ما رو زمزمه می کن،من و تو رو....اون موقع هرجا که بودی،منو به یاد بیار...فقط همین!.......خسته نباشید دوستان،ببخشید که باز برای خودم حرف زدم! ؟
|
می دونی،یه وقتهایی هست از یه چیزایی اون قدر دور می افتی که وقتی دوباره سر و کله اش پیدا می شه،سراسیمه می خوای مثل همون دوران ازش سیراب بشی،حتا اگه بدونی که این بهره مندی فقط ممکنه در عالم خیال ممکن باشه...یه چیزی رو زندگی یادم داده و اون هم این که در حال زندگی کنم کمتر اذیت می شم،هیچی موندگار نیست...هر چیزی یه روزی تموم می شه و یا می ره،بخوام از حالا نگران اون موقع باشم،از حال غافل می شم،اگه در گذشته سیر کنم که دو برابر ضرر می کنم چون هم حال از دست می دم،هم آینده رو......جاه طلب نیستم،هستم البته ولی بلند پروازیم حد داره،می دونم دنیای واقعی با دنیای رمان هام که در اون فرمان روای بی چون چرای سرنوشت شخصیت هام هستم فرق داره،گو این که وقتی خودم می شینم در جایگاه نویسنده،هیچ وقت چیزی ورای واقعیت رو برای قهرمانان در نظر نمی گیرم چون که در دنیای رمان هم باید بلند پروازی هات حد داشته باشه وگرنه می کشنت پایین...گذشت اون زمانی که امثال جین وبستر بابا لنگ دراز رو می نوشت و همه می خوندن و باور می کردن و در رویا غوطه ور می شدن....زندگی خیلی خشک و واقعی شده،انگاری رویا داشتن جرم باشه....ولی خب،من که نباید به این خاطر عقب نشینی کنم،یه بار گفتم،من رویاهام رو می سازم،منتها گاهی هزینه این رویا سازی خیلی بالاس...اون قدر که به رغم خواستنش از ته دل،بالاخره یه روزی مجبورم ازش چشم پوشی کنم.......؟
حالا که هستی،بذار از نورت بهره مند بشم،خیلی وقت بود که از مدارم خارج شده و در فضای تاریک و بی انتها سرگردون بودم،نترس،نشنیدی می گن تنباکو در مجاورت گل عطرآگین می شه ولی گل هیچ وقت بوی تنباکو نمی گیره؟باش...بذار باور کنیم که می شه ولو برای چند روز رویاهامون رو اون جوری که همیشه خواب می دیدیم داشته باشیم،می دونم بی تاب رفتنی،مانع رفتنت نمی شم،ولی تا در کنار هم هستیم و دل هامون در جوار هم،بذار کامل به هم بتابیم....می دونم که می دونی در این دنیا هرگز صداقت و راستگویی اون جوری که ما دوست داشتیم و تصور می کردیم حکومت نکرده و نمی کنه،خودمون هم بخوایم،دیگران نمی ذارن،دیگران نمی پذیرن،اینه اون دنیایی که بزرگترها خلقش کردن و توش مثل کرم می لولن و تازه بهش افتخار هم می کنن...چه توقعی داشتی؟که یه بزرگتر برگرده بهت بگه ماست من ترشه؟نخیر عزیزم،بهت در باغ رو نشون می ده تا تو هم بالاخره مثل خودش همون عسلی که مزه نجاست می ده رو بخوری و به به و چه چه کنی...برای مایی که دنیامون با این دنیا فرق داره دیگه جایی نمونده،حتا توی رمان ها و افسانه ها که همه چیز در اون امکان پذیره......؟
وقتی رفتی،یه عمر با خاطراتت زندگی می کنم،هزاران صفحه در توصیف شوری که در من ایجاد کردی می نویسم،میلیونها نفر رو سر سفره ای می کشونم که در دلم،ذهنم و زندگیم تا ابد پهن کردی....تو می ری ولی من ادامه می دم،تو تموم می شی ولی من جاودانه ات می کنم،یه روزی همه حرفهامون تبدیل به نوشته،تصویر و آهنگ می شه....یه روزی همه ما رو زمزمه می کن،من و تو رو....اون موقع هرجا که بودی،منو به یاد بیار...فقط همین!.......خسته نباشید دوستان،ببخشید که باز برای خودم حرف زدم! ؟
Labels: مناظره ای با روزگار
|
Monday, January 05, 2009
دیروز یه روز پر تکونی بود....افتاده بودم روی یه موج سینوسی و هی بالا و پایین می رفتم...همه اش هم نتیجه کار خودم بود...از بچگی این طوری بودم....همیشه دوست داشتم دیگران رو آچمز(میخکوب)کنم و خب بعضی وقتها اون قدر شورش رو در می آوردم که عواقبش دامن خودم رو هم می گرفت....می دونی،اصلا بزرگ بشو نیستم،اینو با حالت سرزنش نمی گم ها،خصلتم این طوریه،عوض بشو نیستم،دوست ندارم بزرگ بشم،و خب با همین دوست نداشتن هم تا به امروز خودم رو با موفقیت(موفقیت از دید خودم)در دنیای بزرگترها بالا کشیدم...جلوی اونها(بزرگترها)من هم بزرگ بودم،چون چاره نبود،ولی در دنیای خصوصی خودم،همون نوجوونی شونزده هیفده ساله ای بودم،که دوستانم صدام می زدن بی غم...یکی می گفت این یه جور عقب نشینیه....معتقد بود من چون نمی تونم در کسوت یه بزرگتر شاد باشم برگشتم به یه مرحله عقب تر چون اونجا موفق تر عمل می کنم...شاید هم راست بگه،ولی خوب که دقت می کنم،می بینم دنیا یه جوری شده که دیدن یه بزرگتر از ته دل شاد،تقریبا غیر ممکن شده....زندگی پیچیده و پیچیده تر می شه،و قواعد حاکم بر اون هیچ تناسبی با روحیه شاد و بی غل و غش دوره نوجوونی نداره....بخوام به زبون ساده تر بگم،ضمن احترام به همه بزرگترها که خودم متاسفانه یا خوشبختانه یکی از اونهام،باید بگم برای این که در بزرگسالی موفق باشی،باید به یه چیزایی که حالت رو بهم می زنه تن بدی،برو برگرد هم نداره،قاعده بازی اینه...نمی تونی بگی نمی خوام،ولی می تونی بگی بازی نمی کنم یا کمتر بازی می کنم...ایشالا که شما وقتی وارد دنیای بزرگسالی شدید،اون رو متفاوت از چیزی که من دیدم ببینید،ایشالا هیچ تزویری توش نباشه،ایشالا مجبور به انجام هیچ کاری نشید که بعدش حس کنید بوی نجاست گرفتید...ایشالا....ایشالا....من که بخیل نیستم،شاید من اشتباه می کنم ولی به اشتباهم اصرار دارم و می خوام در اون باقی بمونم،چون راحت ترم! ؟
بگذریم،از چیزی که می خواستم بگم دور شدم،دیروز یه روز خاص بود،باز یکی از اون شاهکارهام رو انجام دادم که هرکی می شنید چشماش گرد می شد و حتا سرزنشم می کرد،آدم بشو نیستم،ولی همینم دیگه...هیچ وقت آرامش طولانی مدت ارضام نمی کرد،باید حتما بعد تجربه یه آرامش یه توفانی درست می کردم تا به یه آرامش بالاتر برسم...البته خوبه ها،پله پله آرامش رو طی می کنی،ولی وسطش باید از بین یه توفان بگذری و خب توصیه نمی کنم مدام بزنی به دل توفان،چون همیشه اون قدر خوش شانس نیستیم که به سلامت عبور کنیم و به ساحل آرامش بعدی برسیم،در هر صورت من کله خر باز زدم به دل توفان،یه ریسکی کردم که پس لرزه اش تا مدتی منو عین فرفره تکون می داد....خدا رو شکر نهالی که برای جلوگیری از سقوط بهش چنگ زدم،در عین جوونی تاب آورد...البته هنوز به نوک قله نرسیدیم،ولی به نظر می رسه در گزینشم اشتباه نکردم،نهال های جوون هم می تونن وزن میمون های گنده و خودسری چون من رو تحمل کنن...ولی باید یه جایی به خودم بیام،دنیای واقعی با چیزی که من در ذهنم درست کردم تفاوت داره،باید یه مرز مشترک بین این دو ایجاد کنم،وگرنه ممکنه مرتبه بعد سقوط کنم و بیفتم و اون پایین مائین ها و تا بخوام برسم به جای فعلی چند سالی بگذره...و من دیگه مثل سابق وقت ندارم....در هر صورت شعارم بوده و هست که: من رویاهام رو می سازم!...و این بار هم با این که زوده بگم ولی احساس می کنم موفق شدم،من کاری کردم که در عین غیر معمول بودن،خاصه و مختص خودم...قرار نیست به خاطرش بهم مدال بدن،اول بدبختیمه،ولی خودم خواستم،خودم خواستم و کردم،پس پاش می ایستم،تا آخر....موفق باشید دوستان،و ببخشید که زیادی حرف زدم و بیشتر از اون گنگ! ؟
|
بگذریم،از چیزی که می خواستم بگم دور شدم،دیروز یه روز خاص بود،باز یکی از اون شاهکارهام رو انجام دادم که هرکی می شنید چشماش گرد می شد و حتا سرزنشم می کرد،آدم بشو نیستم،ولی همینم دیگه...هیچ وقت آرامش طولانی مدت ارضام نمی کرد،باید حتما بعد تجربه یه آرامش یه توفانی درست می کردم تا به یه آرامش بالاتر برسم...البته خوبه ها،پله پله آرامش رو طی می کنی،ولی وسطش باید از بین یه توفان بگذری و خب توصیه نمی کنم مدام بزنی به دل توفان،چون همیشه اون قدر خوش شانس نیستیم که به سلامت عبور کنیم و به ساحل آرامش بعدی برسیم،در هر صورت من کله خر باز زدم به دل توفان،یه ریسکی کردم که پس لرزه اش تا مدتی منو عین فرفره تکون می داد....خدا رو شکر نهالی که برای جلوگیری از سقوط بهش چنگ زدم،در عین جوونی تاب آورد...البته هنوز به نوک قله نرسیدیم،ولی به نظر می رسه در گزینشم اشتباه نکردم،نهال های جوون هم می تونن وزن میمون های گنده و خودسری چون من رو تحمل کنن...ولی باید یه جایی به خودم بیام،دنیای واقعی با چیزی که من در ذهنم درست کردم تفاوت داره،باید یه مرز مشترک بین این دو ایجاد کنم،وگرنه ممکنه مرتبه بعد سقوط کنم و بیفتم و اون پایین مائین ها و تا بخوام برسم به جای فعلی چند سالی بگذره...و من دیگه مثل سابق وقت ندارم....در هر صورت شعارم بوده و هست که: من رویاهام رو می سازم!...و این بار هم با این که زوده بگم ولی احساس می کنم موفق شدم،من کاری کردم که در عین غیر معمول بودن،خاصه و مختص خودم...قرار نیست به خاطرش بهم مدال بدن،اول بدبختیمه،ولی خودم خواستم،خودم خواستم و کردم،پس پاش می ایستم،تا آخر....موفق باشید دوستان،و ببخشید که زیادی حرف زدم و بیشتر از اون گنگ! ؟
Labels: آرزوهام رو می سازم
|