<$BlogRSDURL$>

Saturday, January 10, 2009

محرم امسال یه جور خاصی گذشت...می شه گفت برای اولین بار بعد از اون سالی که کنکور دادم،پامو بیرون نذاشتم،حتا بر خلاف سنت همیشگی ناهار روز عاشورا رو توی پارک خانوادگی کنار حوض نخوردم،با این حال در تنهایی خودم بهم خوش گذشت....آره،خوش گذشت،باور نمی کنی؟
می دونی،یه وقتهایی هست از یه چیزایی اون قدر دور می افتی که وقتی دوباره سر و کله اش پیدا می شه،سراسیمه می خوای مثل همون دوران ازش سیراب بشی،حتا اگه بدونی که این بهره مندی فقط ممکنه در عالم خیال ممکن باشه...یه چیزی رو زندگی یادم داده و اون هم این که در حال زندگی کنم کمتر اذیت می شم،هیچی موندگار نیست...هر چیزی یه روزی تموم می شه و یا می ره،بخوام از حالا نگران اون موقع باشم،از حال غافل می شم،اگه در گذشته سیر کنم که دو برابر ضرر می کنم چون هم حال از دست می دم،هم آینده رو......جاه طلب نیستم،هستم البته ولی بلند پروازیم حد داره،می دونم دنیای واقعی با دنیای رمان هام که در اون فرمان روای بی چون چرای سرنوشت شخصیت هام هستم فرق داره،گو این که وقتی خودم می شینم در جایگاه نویسنده،هیچ وقت چیزی ورای واقعیت رو برای قهرمانان در نظر نمی گیرم چون که در دنیای رمان هم باید بلند پروازی هات حد داشته باشه وگرنه می کشنت پایین...گذشت اون زمانی که امثال جین وبستر بابا لنگ دراز رو می نوشت و همه می خوندن و باور می کردن و در رویا غوطه ور می شدن....زندگی خیلی خشک و واقعی شده،انگاری رویا داشتن جرم باشه....ولی خب،من که نباید به این خاطر عقب نشینی کنم،یه بار گفتم،من رویاهام رو می سازم،منتها گاهی هزینه این رویا سازی خیلی بالاس...اون قدر که به رغم خواستنش از ته دل،بالاخره یه روزی مجبورم ازش چشم پوشی کنم.......؟
حالا که هستی،بذار از نورت بهره مند بشم،خیلی وقت بود که از مدارم خارج شده و در فضای تاریک و بی انتها سرگردون بودم،نترس،نشنیدی می گن تنباکو در مجاورت گل عطرآگین می شه ولی گل هیچ وقت بوی تنباکو نمی گیره؟باش...بذار باور کنیم که می شه ولو برای چند روز رویاهامون رو اون جوری که همیشه خواب می دیدیم داشته باشیم،می دونم بی تاب رفتنی،مانع رفتنت نمی شم،ولی تا در کنار هم هستیم و دل هامون در جوار هم،بذار کامل به هم بتابیم....می دونم که می دونی در این دنیا هرگز صداقت و راستگویی اون جوری که ما دوست داشتیم و تصور می کردیم حکومت نکرده و نمی کنه،خودمون هم بخوایم،دیگران نمی ذارن،دیگران نمی پذیرن،اینه اون دنیایی که بزرگترها خلقش کردن و توش مثل کرم می لولن و تازه بهش افتخار هم می کنن...چه توقعی داشتی؟که یه بزرگتر برگرده بهت بگه ماست من ترشه؟نخیر عزیزم،بهت در باغ رو نشون می ده تا تو هم بالاخره مثل خودش همون عسلی که مزه نجاست می ده رو بخوری و به به و چه چه کنی...برای مایی که دنیامون با این دنیا فرق داره دیگه جایی نمونده،حتا توی رمان ها و افسانه ها که همه چیز در اون امکان پذیره......؟
وقتی رفتی،یه عمر با خاطراتت زندگی می کنم،هزاران صفحه در توصیف شوری که در من ایجاد کردی می نویسم،میلیونها نفر رو سر سفره ای می کشونم که در دلم،ذهنم و زندگیم تا ابد پهن کردی....تو می ری ولی من ادامه می دم،تو تموم می شی ولی من جاودانه ات می کنم،یه روزی همه حرفهامون تبدیل به نوشته،تصویر و آهنگ می شه....یه روزی همه ما رو زمزمه می کن،من و تو رو....اون موقع هرجا که بودی،منو به یاد بیار...فقط همین!.......خسته نباشید دوستان،ببخشید که باز برای خودم حرف زدم! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com