<$BlogRSDURL$>

Wednesday, January 21, 2009

اولین بار که برای یه نفر غیر از اعضای خونواده هدیه خریدم سال هفتاد و چهار بود و بعد از کلی کش و قوس و ماجرا،آخرش هم به اونی که می خواستم نرسید و موند تا روز مادر که هدیه اش کردم به مادرم....دفعه بعد سال هشتاد و دو بود،این بار هم هدیه به اونی که می خواستم نرسید ولی یکی هم اسم اون فرد مورد نظرم صاحبش شد....و حالا برای مرتبه سوم،ببینم قرار هست اون سناریوی خنده دار تکرار بشه یا نه....البته آدم به مرور زمان پوستش کلفت می شه و عادت می کنه...ولی خب اون هوسی که از اول بوده و به خاطرش دوست داشتی مثل بقیه باشی به قوت خودش باقی می مونه...گاهی هم اذیتت می کنه طوری که برمی گردی می پرسی چرا در این مورد به خصوص اتفاقاتی که برای من می افته با بقیه تا این حد فرق داره؟کجای کار ایراد داره؟خفت کیو این وسط باید بچسبم؟خودم؟خودت؟یا روزگارو؟
تا به اینجا که احساس می کنم خودم همه چیز خودم بودم،حالا خواسته یا ناخواسته بماند،هرچند که این ویژگی هیچ به ضررم تموم نشده و باعث شده در خیلی از موارد به خودم تکیه کنم ولی می دونی،یه مواقعی هست که دلت می خواد مثل بقیه باشی،تکیه کنی،غر بزنی،افکار و احساساتت رو سهیم بشی،اصلا دوست داری باهات مخالفت بشه،یکی تو رو سرجات بشونه....ولی وقتی خودت هستی و خودت،مجبور می شی خیلی از جاها به خودت امیتاز بدی،شاید هم بهتر باشه بگم فریب بدی،مجبوری،نباید تسلیم شد،به هر قیمتی باید روحیه رو بالا نگه داشت،حتا به قیمت فریب دادن خودت......؟
تا آخر دوره دانشگاه و حتا مدتی بعد از اون،هنوز تو حال و هوای دوره نوجوونیم بودم،دوست نداشتم تغییر کنم و می شه گفت یه سری تجربیات به زور منو از اون وادی بیرون کشید و گرنه من جام راحت بود،به تدریج مجبور شدم خودم رو به بعضی شرایط وفق بدم،بشم همون یوبس اخموی بی احساسی که ازم انتظار داشتن....آره اون جوری محترم تر جلوه می کردم،همه تعریف می کردن:ببین!یاد بگیر!ببین چه موقره،ببین چقدر چنین و چنانه....ولی خودم ته دل از اون چیزی که بودم لذت نمی بردم،شده بودم نماد تمجید و تعریف دیگران،ولی اسیر بودم،داشتم خفه می شدم.....تا این که یه روز زدم زیر همه چی...گفتم می خوام مثل قبلم باشم....عین یه نوجوون.... توی ذهنم می تونستم،ولی جلوی آینه که می ایستادم آینه به طرز توی ذوق زنی بهم راست می گفت.... یه چیزایی هست که از قدرتت خارجه...خیلی چیزها رو نمی تونی برگردونی،ولی چون من خیلی کله شقم،گفتم نه،می شه....و تا حدودی هم شد....الان خیلی احساس بهتری دارم،حس می کنم بیشتر کارهایی که می کنم اون چیزیه که خودم دوست دارم،ولی خب فاجعه سن رو که نمی شه منکر شد....باز جلوی آینه برم همون شکل رو می بینم....یک مرد جوون،نه یک پسر نوجوون....اینجا بود که دوست داشتم یکی بیاد به کمکم،زیاد زحمتش نمی دادم،فقط جاهایی که دیگه نمی تونستم با قدرت بتابم،اون می تونست خورشیدم باشه،یه منبع کمکی....ولی دارم به این نتیجه می رسم که همچنان باید خودم خورشید خودم باشم،هیچ ارفاقی هم قرار نیست بهم بشه.....نه به جان شما اصلا ناراضی نیستم،گفتم که عادت کردم....فقط اون هوسه اس که ساکت نمی شه....حق هم داره،همیشه در حقش اجحاف شده......خدایا یعنی توی این دنیا یه خورشید کوچیک داشتن چیز زیادیه؟تو خسیسی یا من زیاده خواهم؟هیچ وقت اینو نفهمیدم......در هر صورت من ادامه می دم چون این جوری راحت ترم... آزادم.... خودمم...خود واقعیم که می تونم همچنان پا به پای نوجوونها بدوم،انرژی بذارم و حتا ازشون جلو بزنم........استادم می گه از دو نفر خیلی راضیم....یکی شما یکی فلانی که هیفده سالشه...می دونی این برام یعنی چی؟یعنی باز هم تونستم خورشید خودم باشم....ولی جدا سخت بوده،خیلی سخت....کاش اونی که داره داستان زندگیم رو می نویسه یه کم منصف تر بود و یه دوپینگ کوچولو رو می تونست به من ببینه که بعید می دونم.....این پست ادامه داره،منتها یه سه هفته ای وقت لازمه تا کامل بشه......خبرتون می کنم،البته اگه براتون جالب بود.......خوش باشید،خوش بگذرونید،خورشید خودتون باشید! ؟

بعدا نوشت:از فرمایشات خودم:ممکنه نتونیم برای همه خوب باشیم ولی می تونیم سعی کنیم دست کم برای یه نفر،خوب ترین باشیم. ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com