<$BlogRSDURL$>

Monday, January 05, 2009

دیروز یه روز پر تکونی بود....افتاده بودم روی یه موج سینوسی و هی بالا و پایین می رفتم...همه اش هم نتیجه کار خودم بود...از بچگی این طوری بودم....همیشه دوست داشتم دیگران رو آچمز(میخکوب)کنم و خب بعضی وقتها اون قدر شورش رو در می آوردم که عواقبش دامن خودم رو هم می گرفت....می دونی،اصلا بزرگ بشو نیستم،اینو با حالت سرزنش نمی گم ها،خصلتم این طوریه،عوض بشو نیستم،دوست ندارم بزرگ بشم،و خب با همین دوست نداشتن هم تا به امروز خودم رو با موفقیت(موفقیت از دید خودم)در دنیای بزرگترها بالا کشیدم...جلوی اونها(بزرگترها)من هم بزرگ بودم،چون چاره نبود،ولی در دنیای خصوصی خودم،همون نوجوونی شونزده هیفده ساله ای بودم،که دوستانم صدام می زدن بی غم...یکی می گفت این یه جور عقب نشینیه....معتقد بود من چون نمی تونم در کسوت یه بزرگتر شاد باشم برگشتم به یه مرحله عقب تر چون اونجا موفق تر عمل می کنم...شاید هم راست بگه،ولی خوب که دقت می کنم،می بینم دنیا یه جوری شده که دیدن یه بزرگتر از ته دل شاد،تقریبا غیر ممکن شده....زندگی پیچیده و پیچیده تر می شه،و قواعد حاکم بر اون هیچ تناسبی با روحیه شاد و بی غل و غش دوره نوجوونی نداره....بخوام به زبون ساده تر بگم،ضمن احترام به همه بزرگترها که خودم متاسفانه یا خوشبختانه یکی از اونهام،باید بگم برای این که در بزرگسالی موفق باشی،باید به یه چیزایی که حالت رو بهم می زنه تن بدی،برو برگرد هم نداره،قاعده بازی اینه...نمی تونی بگی نمی خوام،ولی می تونی بگی بازی نمی کنم یا کمتر بازی می کنم...ایشالا که شما وقتی وارد دنیای بزرگسالی شدید،اون رو متفاوت از چیزی که من دیدم ببینید،ایشالا هیچ تزویری توش نباشه،ایشالا مجبور به انجام هیچ کاری نشید که بعدش حس کنید بوی نجاست گرفتید...ایشالا....ایشالا....من که بخیل نیستم،شاید من اشتباه می کنم ولی به اشتباهم اصرار دارم و می خوام در اون باقی بمونم،چون راحت ترم! ؟
بگذریم،از چیزی که می خواستم بگم دور شدم،دیروز یه روز خاص بود،باز یکی از اون شاهکارهام رو انجام دادم که هرکی می شنید چشماش گرد می شد و حتا سرزنشم می کرد،آدم بشو نیستم،ولی همینم دیگه...هیچ وقت آرامش طولانی مدت ارضام نمی کرد،باید حتما بعد تجربه یه آرامش یه توفانی درست می کردم تا به یه آرامش بالاتر برسم...البته خوبه ها،پله پله آرامش رو طی می کنی،ولی وسطش باید از بین یه توفان بگذری و خب توصیه نمی کنم مدام بزنی به دل توفان،چون همیشه اون قدر خوش شانس نیستیم که به سلامت عبور کنیم و به ساحل آرامش بعدی برسیم،در هر صورت من کله خر باز زدم به دل توفان،یه ریسکی کردم که پس لرزه اش تا مدتی منو عین فرفره تکون می داد....خدا رو شکر نهالی که برای جلوگیری از سقوط بهش چنگ زدم،در عین جوونی تاب آورد...البته هنوز به نوک قله نرسیدیم،ولی به نظر می رسه در گزینشم اشتباه نکردم،نهال های جوون هم می تونن وزن میمون های گنده و خودسری چون من رو تحمل کنن...ولی باید یه جایی به خودم بیام،دنیای واقعی با چیزی که من در ذهنم درست کردم تفاوت داره،باید یه مرز مشترک بین این دو ایجاد کنم،وگرنه ممکنه مرتبه بعد سقوط کنم و بیفتم و اون پایین مائین ها و تا بخوام برسم به جای فعلی چند سالی بگذره...و من دیگه مثل سابق وقت ندارم....در هر صورت شعارم بوده و هست که: من رویاهام رو می سازم!...و این بار هم با این که زوده بگم ولی احساس می کنم موفق شدم،من کاری کردم که در عین غیر معمول بودن،خاصه و مختص خودم...قرار نیست به خاطرش بهم مدال بدن،اول بدبختیمه،ولی خودم خواستم،خودم خواستم و کردم،پس پاش می ایستم،تا آخر....موفق باشید دوستان،و ببخشید که زیادی حرف زدم و بیشتر از اون گنگ! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com