Thursday, September 25, 2008
از تمام دوستان و عزیزانی که با من هم دردی کردن تشکر ویژه می کنم و عذر می خوام اگه با خبری بد باعث ناراحتی شون شدم...راستش خودم هنوز اتفاقی که افتاد رو باور ندارم،نه من که کل محل در بهت فرو رفتن و می پرسن کی می تونسته تا این حد بی انصاف و ناجوانمرد باشه که یک زن تنها رو به قتل برسونه،اون هم زنی که محبوب و خیر و نیکوکار بود؟
می دونید،با این اتفاقی که افتاد من به چاپ کتابم مصمم تر شدم،هر چند حدس می زنم بیش از اون که انتشار این کتاب برام دوست بیاره ممکنه دشمن بتراشه،چون مردم عادت ندارن خوبی ها رو به خودشون نسبت بدن بلکه می گردن و عیوب رو پیدا می کنن و به خودشون می گیرن،ولی من کاری به پیامد این کتاب ندارم و به احترام خیلی چیزها و خیلی کس ها به هر شکل ممکن روزی منتشرش می کنم،تا دینم رو به اونهایی که گفتم روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن ادا کرده باشم............پریشب،هر چی به خودم فشار آوردم که ننویسم،نشد،آخه کسی توی محل نمی دونه من مطلب می نویسم،به جز دوستان بسیار نزدیکم کسی خبر نداره چی نوشتم،من هم چون از کنجکاوی و فضولی و بدخواهی مردم بیزارم،هیچ حرفی در مورد کارم نزدم و قضیه به قول انگلیس ها سیکرته،ولی خب دیدم این بار نمی تونم سکوت کنم و شده در قالب یه نوجوون،باید افکار و احساسم رو در مورد مادر بچه های محل به زبون بیارم،یه متن نوشتم خیلی ساده از زبون یه نوجوون،که به هم سن هاش خاطرات خوبی های اون زن رو یادآوری می کرد و ازشون می خواست که اگه در زمان حیاتش قدرشناسش نبودن،دست کم در مراسم بزرگداشتش حضور در خور داشته باشن...نوشتم و کلش شد یه صفحه و پرینت گرفتم و بردم دادم به شهردار فعلی محلمون....خوند و منقلب شد و کلی تشکر کرد،و خب امروز که تشییع پیکر اون مرحوم بود،معتمد محل که پیرمرد ریش سفیدیه اومداز جانب اعضای هیئت مدیره و امنا ازم تشکر کرد و گفت متنم رو زدن توی تابلوی اعلانات،یه نگاه کردم دیدم درست کنار متنی قرار داره که استاد کوهنوردیم نوشته،خود استاد رو هم دیدم،خب من توی متنم یه اشاره ای هم به ایشون کردم و از بچه ها خواستم که قدرشو بدونن...پایین متن رو هم که امضاء نکردم و فقط نوشتم از طرف یکی از جوونهای محل...هرچند می دونم الان همه می دونن کی اون متن رو نوشته ولی خب همین به خیال خودم پنهان بودن عمل برام یه لذت خاص داره،یه لذت تک نفری.............نمی دونم کی اون چیزی که در ذهن دارم رو کامل می نویسم و تحویل می دم و نهایت آرزوم اینه که حتا اگه روزی نبودم،چیزی که نوشتم و ماجرای اون کسانی که شناختم و برام ارزشمند بودن،بعد من به حیاتش ادامه بده....این جوری بشه چهل سال هم عمر کرده باشم کافیه...خودم راضیم!(چشمک)...راستی بحث آرزو شد،بعد مدتها،نمی دونم واقعا چند وقت،آرزو رو هم یه نظر دیدم،خب همون طور که من الان مردی هستم برای خودم،اون هم خانوم برازنده ایه،دیگه از اون چهره عروسکی خبری نیست،هر دومون نوجوونی رو پشت دیوار گذر عمر به خاک سپردیم...ولی خب هر بار که می بینمش،یهو سنم نصف می شه،شیطون می شم و دوست دارم مثل اون موقعها،وسط شمشاد ها بدوم،توی حوض پارک شنا کنم،و صدا در بیارم و لحن کارتون ها و هنرپیشه ها رو تقلید کنم،خیلی از اون روزها دور شدیم،حمیرا خواهرش که زمانی پنج سالش بود و می آوردش سوار تابش می کرد الان سال دوم دانشگاهه،بلکه سوم....بزرگ شدیم،بزرگ شدیم و خودمون باور نداریم.....خوش باشید بچه ها و باز هم ممنون از هم دردی تون! ؟
|
می دونید،با این اتفاقی که افتاد من به چاپ کتابم مصمم تر شدم،هر چند حدس می زنم بیش از اون که انتشار این کتاب برام دوست بیاره ممکنه دشمن بتراشه،چون مردم عادت ندارن خوبی ها رو به خودشون نسبت بدن بلکه می گردن و عیوب رو پیدا می کنن و به خودشون می گیرن،ولی من کاری به پیامد این کتاب ندارم و به احترام خیلی چیزها و خیلی کس ها به هر شکل ممکن روزی منتشرش می کنم،تا دینم رو به اونهایی که گفتم روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن ادا کرده باشم............پریشب،هر چی به خودم فشار آوردم که ننویسم،نشد،آخه کسی توی محل نمی دونه من مطلب می نویسم،به جز دوستان بسیار نزدیکم کسی خبر نداره چی نوشتم،من هم چون از کنجکاوی و فضولی و بدخواهی مردم بیزارم،هیچ حرفی در مورد کارم نزدم و قضیه به قول انگلیس ها سیکرته،ولی خب دیدم این بار نمی تونم سکوت کنم و شده در قالب یه نوجوون،باید افکار و احساسم رو در مورد مادر بچه های محل به زبون بیارم،یه متن نوشتم خیلی ساده از زبون یه نوجوون،که به هم سن هاش خاطرات خوبی های اون زن رو یادآوری می کرد و ازشون می خواست که اگه در زمان حیاتش قدرشناسش نبودن،دست کم در مراسم بزرگداشتش حضور در خور داشته باشن...نوشتم و کلش شد یه صفحه و پرینت گرفتم و بردم دادم به شهردار فعلی محلمون....خوند و منقلب شد و کلی تشکر کرد،و خب امروز که تشییع پیکر اون مرحوم بود،معتمد محل که پیرمرد ریش سفیدیه اومداز جانب اعضای هیئت مدیره و امنا ازم تشکر کرد و گفت متنم رو زدن توی تابلوی اعلانات،یه نگاه کردم دیدم درست کنار متنی قرار داره که استاد کوهنوردیم نوشته،خود استاد رو هم دیدم،خب من توی متنم یه اشاره ای هم به ایشون کردم و از بچه ها خواستم که قدرشو بدونن...پایین متن رو هم که امضاء نکردم و فقط نوشتم از طرف یکی از جوونهای محل...هرچند می دونم الان همه می دونن کی اون متن رو نوشته ولی خب همین به خیال خودم پنهان بودن عمل برام یه لذت خاص داره،یه لذت تک نفری.............نمی دونم کی اون چیزی که در ذهن دارم رو کامل می نویسم و تحویل می دم و نهایت آرزوم اینه که حتا اگه روزی نبودم،چیزی که نوشتم و ماجرای اون کسانی که شناختم و برام ارزشمند بودن،بعد من به حیاتش ادامه بده....این جوری بشه چهل سال هم عمر کرده باشم کافیه...خودم راضیم!(چشمک)...راستی بحث آرزو شد،بعد مدتها،نمی دونم واقعا چند وقت،آرزو رو هم یه نظر دیدم،خب همون طور که من الان مردی هستم برای خودم،اون هم خانوم برازنده ایه،دیگه از اون چهره عروسکی خبری نیست،هر دومون نوجوونی رو پشت دیوار گذر عمر به خاک سپردیم...ولی خب هر بار که می بینمش،یهو سنم نصف می شه،شیطون می شم و دوست دارم مثل اون موقعها،وسط شمشاد ها بدوم،توی حوض پارک شنا کنم،و صدا در بیارم و لحن کارتون ها و هنرپیشه ها رو تقلید کنم،خیلی از اون روزها دور شدیم،حمیرا خواهرش که زمانی پنج سالش بود و می آوردش سوار تابش می کرد الان سال دوم دانشگاهه،بلکه سوم....بزرگ شدیم،بزرگ شدیم و خودمون باور نداریم.....خوش باشید بچه ها و باز هم ممنون از هم دردی تون! ؟
Labels: تشکر و تجدید خاطره
|
Monday, September 22, 2008
خب همین اول بگم که این پست ممکنه خیلی ها رو ناراحت کنه...بنابراین،اگه احساس می کنید ممکنه روحیه تون خراب بشه،توصیه می کنم نخونیدش،چون با این که من طبق عادت سعی می کنم هندی و سوزناک ننویسمش،ولی ماهیت موضوع اون قدر ناراحت کننده و تاسف برانگیزه که شاید اشک خودم هم موقع نوشتنش دربیاد،پس اول خوب تصمیم بگیرید......... ؟
من دیروز خبرشو شنیدم،هنوز خبر خوش قبولی برادرم در کنکور فوق رو هضم نکرده بودم که مسیجی دریافت کردم:کجایی؟نیستی،خبرو شنیدی؟...نگاه به فرستنده مسیج کردم،خاطره خوبی از خبر هاش نداشتم،هنوز بعد پنج سال،وقتی یادم می آد ساعت دو صبح بهم زنگ زد و گفت :بابای فلانی تو بیمارستان مرد،برو در خونشون و بیارش،تنم می لرزه...هرگز به اندازه ای که اون شب ترسیده بودم،نترسیدم....و حالا مسیج نکته دار اون دوست،خواهی نخواهی منو ترسوند،در جواب نوشتم:ایشالا که خوش خبری!....طولی نکشید که زنگ زد،آدم خونسردیه،اون قدر راحت خبرهای ناگوار رو می ده که انگار داره می گه سلام!...یه حال و احوال مختصری کرد و گفت:خانم فلانی...و سکوت کرد،خب حدس زدم می خواد چی بگه،خانم فلانی زنی پا به سن گذاشته بود و با این که صحیح و سالم و چهارچوب بدنش سالم بود،ولی خبر فوتش نمی تونست زیاد غیر منتظره باشه،مکثی کردم و پرسیدم:مرد؟..یه تک خنده ای که نمی دونم بگم از سر چی بود کرد و جواب داد:مردنش که آره مرد...البته کشتنش!تمام مال و اموالشم بردن.....خشکم زد،باورم نمی شد،نه چون اون یه همسایه بود که از قدیم می شناختمش،که شک ندارم هر کی تو محل ما بود از شنیدن این خبر متاثر می شه،دوستم که سکوتم رو دید گویا خودش تشخیص داد بهتره موضوع رو زود بگه و قطع کنه:آره دیشب هر چی به گوشیت زنگ زدیم خبرت کنیم خاموش بود،دیشب ساعت ده که این بنده خدا داشته می رفته خونه اش،یکی تعقیبش می کنه و موقعی که کلید می انداخته در رو باز کنه بهش حمله کرده و داخل شده،صدای جیغش رو همسایه می شنوه ولی اول زنگ می زنه و چون جواب نمی گیره می ره دم در و می بینه هر چی در می زنه جواب نمی آد و در قفله،پس به آتش نشانی زنگ می زنه و اونها هم سوت کشان می آن و در رو می شکنن و جسد رو که می بینن می فهمن قتل بوده و پلیس رو خبر می کنن و....این طور که دوستم تعریف می کرد کل محل جمع شده بودن و جسد اون بنده خدا رو هم لحظه ای دیدن و.......می دونی چی از همه بیشتر ناراحتم کرد،جوری که بغض کردم و چشمام پر اشک شد،که اون بنده خدا یکی از خیرین محل و کسی بود که از جیب خودش به نیازمندها کمک می کرد،موقعی که مدیر محله مون شد،با این که یه زن بود،از تمام مردهایی که قبلا این سمت رو داشتن بهتر کار کرد،کلی از جیب خودش نهال خرید و خرج زیبایی و نظم و امنیت محل کرد،وقتی نگهبان شهرک رو نصف شب به خاطر این که افغانی بود و مجوز کار نداشت گرفتن و بردن کلانتری،تک و تنها پاشد رفت اونجا بست نشست و وثیقه داد تا آزادش کردن،چقدر فقط به ما جوونها محبت کرد،برامون زمین بازی فوتبال ساخت با این که همه مخالف بودن و می گفتن جوون باید تو خونه بشینه!وقتی چهارشنبه سوری شد،یه جلسه ای گرفت و همه رو دعوت و ازمون پذیرایی کرد و گفت اگه بچه های خوبی باشید و خسارت نزنید،خودم براتون یه محوطه رو آماده می کنم تا برقصید و شاد باشید و این کار رو هم کرد...آدم استثنایی بود،با این که سنی داشت،دلش جوون بود...همیشه در اعیاد به خصوص مناسبهای مذهبی،به ما جوونها می گفت برید ضبط بیارید و برقصید و شاد باشید،کمیته اومد خودم جلوشون وامیسم،اون فقط یه شهردار نبود،یه مادر بود،مادر تمام بچه های محل که تا همین پریشب که برای همیشه رفت،ساعت نه شب که می شد به نوجوونها به خصوص دخترها می گفت:عزیزای من برید خونه،دیره،یه وقت براتون اتفاقی نیفته.....برای همه دل می سوزوند...وقتی مدیر محل بود از بلند گو صداش می اومد که آی اهالی!مواظب وسایلتون باشید،در ماشینهاتون رو قفل کنید،دیشب من ساعت سه صبح که تو محل قدم می زدم دزد گرفتم،مبادا چیزی ازتون ببره............و حالا همون دزدی که همیشه ما رو در موردش هشدار می داد،جون خودش رو گرفت....واقعا نمی دونم ناراحتی مو از بابت از دست دادن چنین انسان بزرگ و ارزشمندی،که به حق مادر تمام بچه های محل بود،به چه شکلی ابراز کنم،اون تا زنده بود خودشو وقف محل کرد،حقش بود ازش قدردانی می کردن که هرگز نکردن،حالا چرا باید عاقبتش این می شد نمی دونم...به حکمت خدا نمی خوره چنین چیزی رو برای چنین بنده ای مقدر کنه....در عجبم،این بود پاداش این زن؟زنی که خود مردها می گفتن اندازه ده تا مرد عرضه داره؟فقط می تونم دعا کنم اون حیوونی(حیف از حیوون،حیوون که هم نوعشو نمی کشه!)که این جنایت رو مرتکب شد هرچه سریعتر به چنگ قانون بیفته و به شدیدترین وجه مجازات بشه،چون اون با عمل زشتش،فقط یه خونواده رو داغدار نکرده،که بچه های یک محل رو بی مادر کرد....روحت شاد مادر و بدرود ای زن آهنین............. ؟
|
من دیروز خبرشو شنیدم،هنوز خبر خوش قبولی برادرم در کنکور فوق رو هضم نکرده بودم که مسیجی دریافت کردم:کجایی؟نیستی،خبرو شنیدی؟...نگاه به فرستنده مسیج کردم،خاطره خوبی از خبر هاش نداشتم،هنوز بعد پنج سال،وقتی یادم می آد ساعت دو صبح بهم زنگ زد و گفت :بابای فلانی تو بیمارستان مرد،برو در خونشون و بیارش،تنم می لرزه...هرگز به اندازه ای که اون شب ترسیده بودم،نترسیدم....و حالا مسیج نکته دار اون دوست،خواهی نخواهی منو ترسوند،در جواب نوشتم:ایشالا که خوش خبری!....طولی نکشید که زنگ زد،آدم خونسردیه،اون قدر راحت خبرهای ناگوار رو می ده که انگار داره می گه سلام!...یه حال و احوال مختصری کرد و گفت:خانم فلانی...و سکوت کرد،خب حدس زدم می خواد چی بگه،خانم فلانی زنی پا به سن گذاشته بود و با این که صحیح و سالم و چهارچوب بدنش سالم بود،ولی خبر فوتش نمی تونست زیاد غیر منتظره باشه،مکثی کردم و پرسیدم:مرد؟..یه تک خنده ای که نمی دونم بگم از سر چی بود کرد و جواب داد:مردنش که آره مرد...البته کشتنش!تمام مال و اموالشم بردن.....خشکم زد،باورم نمی شد،نه چون اون یه همسایه بود که از قدیم می شناختمش،که شک ندارم هر کی تو محل ما بود از شنیدن این خبر متاثر می شه،دوستم که سکوتم رو دید گویا خودش تشخیص داد بهتره موضوع رو زود بگه و قطع کنه:آره دیشب هر چی به گوشیت زنگ زدیم خبرت کنیم خاموش بود،دیشب ساعت ده که این بنده خدا داشته می رفته خونه اش،یکی تعقیبش می کنه و موقعی که کلید می انداخته در رو باز کنه بهش حمله کرده و داخل شده،صدای جیغش رو همسایه می شنوه ولی اول زنگ می زنه و چون جواب نمی گیره می ره دم در و می بینه هر چی در می زنه جواب نمی آد و در قفله،پس به آتش نشانی زنگ می زنه و اونها هم سوت کشان می آن و در رو می شکنن و جسد رو که می بینن می فهمن قتل بوده و پلیس رو خبر می کنن و....این طور که دوستم تعریف می کرد کل محل جمع شده بودن و جسد اون بنده خدا رو هم لحظه ای دیدن و.......می دونی چی از همه بیشتر ناراحتم کرد،جوری که بغض کردم و چشمام پر اشک شد،که اون بنده خدا یکی از خیرین محل و کسی بود که از جیب خودش به نیازمندها کمک می کرد،موقعی که مدیر محله مون شد،با این که یه زن بود،از تمام مردهایی که قبلا این سمت رو داشتن بهتر کار کرد،کلی از جیب خودش نهال خرید و خرج زیبایی و نظم و امنیت محل کرد،وقتی نگهبان شهرک رو نصف شب به خاطر این که افغانی بود و مجوز کار نداشت گرفتن و بردن کلانتری،تک و تنها پاشد رفت اونجا بست نشست و وثیقه داد تا آزادش کردن،چقدر فقط به ما جوونها محبت کرد،برامون زمین بازی فوتبال ساخت با این که همه مخالف بودن و می گفتن جوون باید تو خونه بشینه!وقتی چهارشنبه سوری شد،یه جلسه ای گرفت و همه رو دعوت و ازمون پذیرایی کرد و گفت اگه بچه های خوبی باشید و خسارت نزنید،خودم براتون یه محوطه رو آماده می کنم تا برقصید و شاد باشید و این کار رو هم کرد...آدم استثنایی بود،با این که سنی داشت،دلش جوون بود...همیشه در اعیاد به خصوص مناسبهای مذهبی،به ما جوونها می گفت برید ضبط بیارید و برقصید و شاد باشید،کمیته اومد خودم جلوشون وامیسم،اون فقط یه شهردار نبود،یه مادر بود،مادر تمام بچه های محل که تا همین پریشب که برای همیشه رفت،ساعت نه شب که می شد به نوجوونها به خصوص دخترها می گفت:عزیزای من برید خونه،دیره،یه وقت براتون اتفاقی نیفته.....برای همه دل می سوزوند...وقتی مدیر محل بود از بلند گو صداش می اومد که آی اهالی!مواظب وسایلتون باشید،در ماشینهاتون رو قفل کنید،دیشب من ساعت سه صبح که تو محل قدم می زدم دزد گرفتم،مبادا چیزی ازتون ببره............و حالا همون دزدی که همیشه ما رو در موردش هشدار می داد،جون خودش رو گرفت....واقعا نمی دونم ناراحتی مو از بابت از دست دادن چنین انسان بزرگ و ارزشمندی،که به حق مادر تمام بچه های محل بود،به چه شکلی ابراز کنم،اون تا زنده بود خودشو وقف محل کرد،حقش بود ازش قدردانی می کردن که هرگز نکردن،حالا چرا باید عاقبتش این می شد نمی دونم...به حکمت خدا نمی خوره چنین چیزی رو برای چنین بنده ای مقدر کنه....در عجبم،این بود پاداش این زن؟زنی که خود مردها می گفتن اندازه ده تا مرد عرضه داره؟فقط می تونم دعا کنم اون حیوونی(حیف از حیوون،حیوون که هم نوعشو نمی کشه!)که این جنایت رو مرتکب شد هرچه سریعتر به چنگ قانون بیفته و به شدیدترین وجه مجازات بشه،چون اون با عمل زشتش،فقط یه خونواده رو داغدار نکرده،که بچه های یک محل رو بی مادر کرد....روحت شاد مادر و بدرود ای زن آهنین............. ؟
Labels: بدرود خانم آهنی
|
Thursday, September 18, 2008
اولین باری که رفتم جایی استخدام بشم،یه فرم تست روانشناسی گذاشتن پیش روم و گفتن پرش کن!...برام جالب بود که یه شرکتی،درمورد خصوصیات اخلاقی پرسنلش حساسیت نشون می ده و بنابراین سعی کردم خیلی صادقانه فرم رو تکمیل کنم و هر جا که به مشکل بر می خوردم،مسئولش رو صدا می زدم و باهاش بحث می کردم تا دقیقا منظور سوال رو متوجه بشم...خلاصه زد و ما در اون شرکت استخدام شدیم و مشاور و مسئول روابط انسانی شون که ازم اون تست رو گرفته بود،یه روز صدام زد و گفت:من به زودی از این شرکت می رم،بیا تا من در مورد نتایج تست باهات یه صحبتی بکنم...یادمه یه بعد از ظهری بود رفتم پیشش،مدتی حرف زدیم،اون برگه ای رو که پر کرده بودم جلوم گذاشت و در مورد جوابهایی که داده بودم بحث کردیم،جالب بود که می گفت ما برای این که بفهمیم افراد موقع جواب دادن با ما صادق بودن یا نه،چند تا تست انحرافی گذاشتیم و شما همه رو جوری جواب دادی که نشون می ده باهامون صادق بودی،بر این اساس....شروع کرد روی یک منحنی خصوصیات اخلاقیم رو گفتن،خب با این که در اون زمان سنم خیلی کمتر از الان بود و خودشناسی کمتری از خودم داشتم،ولی اکثر موارد رو از قبل در مورد خودم می دونستم و برام دلگرم کننده بود که خودم رو درست شناختم،ولی خب دو مورد بود که از نظر اون آقا در حد نرمال نبود،اولی شاخص اعتماد به نفسم بود که طرف گفت پایینه و باید روش کار کنم،دیگری شاخص انعطاف پذیری و کنار اومدن با شرایط بود که طرف گفت بسیار بالاتر از حد معمول در اومده و معتقد بود من قادرم با هر شرایطی کنار بیام.....یادش به خیر،وقتی اون شب نتایج رو به مادرم گفتم،خندید و گفت که نتیجه تست غلط بوده،چون از نظر مادرم من آدم بسیار با اعتماد به نفس و انعطاف ناپذیری بودم.......سالها از اون روز می گذره و من حالا که در مورد اون خاطره فکر می کنم،به این نتیجه رسیدم که هیچ یک از اونها،روانشناس و مادرم،اشتباه نمی گفتن،من اعتماد به نفسم بالاست ولی نه در هر جا و هر کاری،در واقع اون روانشناس متناسب با محیط کاری که قرار بود در اون کار بکنم اون تست رو طراحی کرده و نتیجه گرفته بود که من برای اون تیپ کار اعتماد به نفس کمی دارم و باید روی خودم کار کنم،که خب گذشت سالها و تجربه خیلی از مسائل از جمله محیط گند پر از تزویر و خاله زنک بازی و زیر آب زنی کار در ایران،که دست کمی از روابط اجتماعی و همسایگیش نداره،خیلی در تغییر دیدگاهم موثر بود و حالا من در محیط کار اعتماد به نفس خوبی دارم،و اما در مورد انعطاف پذیری،باز حق با روانشناس و مادرم بود،من جاهایی که قدرتمند باشم،کمتر از خودم انعطاف نشون می دم،ولی جاهایی که بدونم در تعیین یا تغییر شرایط تاثیر گذار نیستم،یه حالتی از انعطاف پذیری بالا دارم که کمکم می کنه به شکل اون شرایط در بیام،به قول خودم که شخصیت آدمها رو به چهار دسته آب،خاک،باد و آتش تقسیم می کنم،من شخصیتم بیشتر به آب برده که در عین قدرتمندی،جایی که لازم باشه به شکل ظرفش در می آد....نشون به اون نشون که من در جای کار اولم با رئیسی دو سال و دو ماه کار کردم،که قبل از من هفت هشت ده نفر از همکارهای با سابقه حتا یک هفته هم باهاش کار نکرده بودن،چون بسیار آدم دیکتاتور،شکاک و مردم آزاری بود،و من به عنوان اولین رئیس عمرم،با بدترین آدم ممکن کارم رو شروع کردم،موندم،مقاومت کردم،و در آخر پدرشو در آوردم و بعد رفتم(چشمک)....بعله خلاصه این بود حکایت شخصیت بنده....فکرشو بکن منی که اگه یه روز بیرون نمی رفتم بی تاب می شدم،الان بیش از دو هفته اس که به خاطر مریضی و بعد مصدومیت،از خونه بیرون نرفتم ولی تونستم خودمو سرحال نگه دارم و به قول خارجی ها هومسیک نشم....اینا تعریف از خودم نبود،هدف از گفتن این ماجرا ها این بود که ما اگه بتونیم از خودمون و توانمندی هامون شناخت درستی داشته باشیم،خیلی راحت تر و بی دردسر تر زندگی می کنیم و کمتر با اطرافمون دچار مشکل می شیم....موفق باشید،هر کسی کتابم رو خونده و نظری داره بیاد با هم یه بحثی در موردش بکنیم،همه به جز اونی که ویندوزش" سیو تارگت از" نداره!!!! ؟
|
Labels: حکایت انعطاف پذیری من
|
Saturday, September 13, 2008
عرضم به حضور گل بلبل تون که....علاقه ای داشتم من به خیالپردازی...از بچگی هر وقت حوصله ام سر می رفت شروع می کردم تو دنیای خیالاتم غوطه خوردن و خودم از چیزایی که برای خودم تصور می کردم لذت می بردم و این عادت متاسفانه یا خوشبختانه همراهم بزرگ شد و تا به امروز که در خدمتتون هستم سرم مونده...خب یه جاهایی واقعا این ذهل فعال به دردم خورده،خیلی چیزا رو پیش از اون که تجربه کنم در خیالم بازسازی می کردم و حتا اگه این بازسازی چندان با واقعیت جور در نمی اومد اقلا باعث می شد موقع تجربه کردن نسخه حقیقیش،زیاد قضیه برام تازگی نداشته باشه...خلاصه،دیشب یکی از اون مواردی بود که خیالپردازی چندان برام خوب تموم نشد و بعد از یک هفته دلپذیر که سرما خورده بودم و جاتون خالی عین مرغ تو اتاقم خوابیده بودم،مجددا و دست کم برای یک هفته دیگه این اقامت دلچسب نصیبم شد و این بار از ناحیه شست پا-یاد معاون کلانتر و اون شست پای دوست داشتنیش به خیر!-مصدوم شدم...خب،دست خودم که نبود،تازه حموم گرفته بودم و داشتم لباس می پوشیدم که نمی دونم چطور شد زدم تو مد خیالپردازی و خودم رو 60-70 ساله دیدم که دارن ازم مصاحبه می کنن و ازم می خوان یه خاطره تلخ از دوران جوونیم تعریف کنم،من هم با آب و تاب داشتم خاطره سوتی ای رو که تو دو سه پست قبل براتون گفتم که دادم و هنوز هم روم نمی شه تعریف کنم رو با یه لحن پدر بزرگی تعریف می کردم و یادش به خیر می گفتم که یهو شترق!پام کف حموم لیز خورد و همچین جفت پا تکلی زدم به این رادیاتور در حد تیم ملی!خدائیش علی دایی می دید صد در صد منو برای ترمیم خط دفاعی سوتیش دعوت می کرد...حالا درد تا مغز استخونم رفته،به خودم گفتم انگشتهای پام قلم شدن....خلاصه لای چشمامو باز کردم و اول پای چپ رو نگاه کردم،دیدم سالمه و هر پنج انگشتش سرجا،امیدوار شدم و نگاه به پای راستم کردم،دیدم اونم شکلش مثل قبله،خواستم یه نفس راحتی بکشم که یهو متوجه شدم روی این کف سفید حموم همچینی یه باریکه قرمزی جریان گرفته به سمت کف شور...خون بود عزیزان،خون!همچین قرمز و باحال داشت کف حموم گسترش پیدا می کرد انگاری بانویی باشد خرامان در چمن زاری بی انتها...چشمتون روز بد نبینه،همچین شست پای راستمو دادم بالا از دیدن گوشت سفید پام مشعوف شدم!همین قدر بگم که شست بنده به طور کاملا مناسبی برای کلاس درس آناتومی انگشت برش خورده بود همچین این سه لایه پوست(چی چی درم و این حرفها)لایه به لایه تا رسیدن به گوشت سفید قابل رویت بود....خلاصه در حالی که خاطره ما برای شنوندگان خیالی مون در پنجاه سال آینده ناتموم موند،اینجانب فرهاد لنگ هفته ای دیگر رو مهمون منزل عزیزمون شدیم....محمدیاش صلوات! ؟
|
Labels: عاقبت خیالپردازی
|
Monday, September 08, 2008
اون قدر از اون روزهای خاطره انگیز فاصله گرفتم،شاید به اندازه سنی که در اون دوران داشتم،که احساس می کنم همه اون وقایع رو در خواب دیدم و این من نبودم که تجربه شون کردم...کاش بزرگ شدن اختیاری بود....کدوم خواننده بود می گفت وایسا دنیا من می خوام پیاده شم؟
بالاخره کتاب دوم هم رفت برای پرینت شدن،سال 84 سی تومن دادم واسه سه نسخه،الان که سال 87 هستش همون پول رو دادم برای دو نسخه،احتمالا وقتی جلد سوم رو آماده کنم این پول رو با یه چیزی سر باید بدم فقط برای یک نسخه!گرونی بد گازشو گرفته....آماده سازی مطالب جلد سوم رو شروع کردم،البته به این زودی شاید شروع به نوشتنش نکنم،با بازخوردهایی که از جلد دوم گرفتم و دارم می گیرم،می دونم توقعات از جلد سوم بالاتر خواهد بود،بنابراین تا احساس نکنم که نمی تونم چیزی بالاتر از جلد دوم بنویسم شروع به نوشتنش نمی کنم،ولی مطالبش آماده ان،کمی روش باید فکر کنم،ایشالا به زودی مشغول نوشتنش می شم....تا قسمت چی باشه....فعلا! ؟
|
بالاخره کتاب دوم هم رفت برای پرینت شدن،سال 84 سی تومن دادم واسه سه نسخه،الان که سال 87 هستش همون پول رو دادم برای دو نسخه،احتمالا وقتی جلد سوم رو آماده کنم این پول رو با یه چیزی سر باید بدم فقط برای یک نسخه!گرونی بد گازشو گرفته....آماده سازی مطالب جلد سوم رو شروع کردم،البته به این زودی شاید شروع به نوشتنش نکنم،با بازخوردهایی که از جلد دوم گرفتم و دارم می گیرم،می دونم توقعات از جلد سوم بالاتر خواهد بود،بنابراین تا احساس نکنم که نمی تونم چیزی بالاتر از جلد دوم بنویسم شروع به نوشتنش نمی کنم،ولی مطالبش آماده ان،کمی روش باید فکر کنم،ایشالا به زودی مشغول نوشتنش می شم....تا قسمت چی باشه....فعلا! ؟
Labels: خالیم
|
Wednesday, September 03, 2008
الان خیلی پکرم...گاهی یه کارایی می کنم که باعث می شه تا مدتها خودم رو سرزنش کنم...برای خودم هم جالبه که در عین این که می تونم خداوند اعتماد به نفس باشم،در جای خودش از حد یه پسر نوجوون بی دست و پا، ضعیف تر می شم و گاف هایی می دم که خودم خنده ام می گیره....من باید بیشتر روی خودم کار کنم،من زیادی مغرور شده بودم،روی باد موفقیت ها خوابیده بودم و فکر می کردم همه چیز خیلی زود و راحت به دست می آد....خب تجربه دیشب درس خوبی بود برام تا یاد بگیرم همیشه و در هر کاری ولو اگه پیش پا افتاده باشه،با فکر و صبر و صرف زمان کافی عمل کنم و با شتابزدگی خودم رو در شرایطی قرار ندم که مضحکه بشم.........خدائیش خیلی سوتی بدی بود،شاید یه روزی تعریفش کردم،فعلا دلم می خواد خودمو یه سوراخی قایم کنم بلکه همه چیز فراموش بشه.......در هر صورت،می خوام خوب روی این مسئله فکر کنم و ازش درسهای بیشتری بگیرم که سرآمدش می تونه این باشه که:پسر جان!بیش از حد به خودت مغرور نشو! تکرار،پسر جان!بیش از حد به خودت مغرور نشو!تکرار...... ؟
|
Labels: بی فکری کردم
|