<$BlogRSDURL$>

Thursday, September 25, 2008

از تمام دوستان و عزیزانی که با من هم دردی کردن تشکر ویژه می کنم و عذر می خوام اگه با خبری بد باعث ناراحتی شون شدم...راستش خودم هنوز اتفاقی که افتاد رو باور ندارم،نه من که کل محل در بهت فرو رفتن و می پرسن کی می تونسته تا این حد بی انصاف و ناجوانمرد باشه که یک زن تنها رو به قتل برسونه،اون هم زنی که محبوب و خیر و نیکوکار بود؟
می دونید،با این اتفاقی که افتاد من به چاپ کتابم مصمم تر شدم،هر چند حدس می زنم بیش از اون که انتشار این کتاب برام دوست بیاره ممکنه دشمن بتراشه،چون مردم عادت ندارن خوبی ها رو به خودشون نسبت بدن بلکه می گردن و عیوب رو پیدا می کنن و به خودشون می گیرن،ولی من کاری به پیامد این کتاب ندارم و به احترام خیلی چیزها و خیلی کس ها به هر شکل ممکن روزی منتشرش می کنم،تا دینم رو به اونهایی که گفتم روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن ادا کرده باشم............پریشب،هر چی به خودم فشار آوردم که ننویسم،نشد،آخه کسی توی محل نمی دونه من مطلب می نویسم،به جز دوستان بسیار نزدیکم کسی خبر نداره چی نوشتم،من هم چون از کنجکاوی و فضولی و بدخواهی مردم بیزارم،هیچ حرفی در مورد کارم نزدم و قضیه به قول انگلیس ها سیکرته،ولی خب دیدم این بار نمی تونم سکوت کنم و شده در قالب یه نوجوون،باید افکار و احساسم رو در مورد مادر بچه های محل به زبون بیارم،یه متن نوشتم خیلی ساده از زبون یه نوجوون،که به هم سن هاش خاطرات خوبی های اون زن رو یادآوری می کرد و ازشون می خواست که اگه در زمان حیاتش قدرشناسش نبودن،دست کم در مراسم بزرگداشتش حضور در خور داشته باشن...نوشتم و کلش شد یه صفحه و پرینت گرفتم و بردم دادم به شهردار فعلی محلمون....خوند و منقلب شد و کلی تشکر کرد،و خب امروز که تشییع پیکر اون مرحوم بود،معتمد محل که پیرمرد ریش سفیدیه اومداز جانب اعضای هیئت مدیره و امنا ازم تشکر کرد و گفت متنم رو زدن توی تابلوی اعلانات،یه نگاه کردم دیدم درست کنار متنی قرار داره که استاد کوهنوردیم نوشته،خود استاد رو هم دیدم،خب من توی متنم یه اشاره ای هم به ایشون کردم و از بچه ها خواستم که قدرشو بدونن...پایین متن رو هم که امضاء نکردم و فقط نوشتم از طرف یکی از جوونهای محل...هرچند می دونم الان همه می دونن کی اون متن رو نوشته ولی خب همین به خیال خودم پنهان بودن عمل برام یه لذت خاص داره،یه لذت تک نفری.............نمی دونم کی اون چیزی که در ذهن دارم رو کامل می نویسم و تحویل می دم و نهایت آرزوم اینه که حتا اگه روزی نبودم،چیزی که نوشتم و ماجرای اون کسانی که شناختم و برام ارزشمند بودن،بعد من به حیاتش ادامه بده....این جوری بشه چهل سال هم عمر کرده باشم کافیه...خودم راضیم!(چشمک)...راستی بحث آرزو شد،بعد مدتها،نمی دونم واقعا چند وقت،آرزو رو هم یه نظر دیدم،خب همون طور که من الان مردی هستم برای خودم،اون هم خانوم برازنده ایه،دیگه از اون چهره عروسکی خبری نیست،هر دومون نوجوونی رو پشت دیوار گذر عمر به خاک سپردیم...ولی خب هر بار که می بینمش،یهو سنم نصف می شه،شیطون می شم و دوست دارم مثل اون موقعها،وسط شمشاد ها بدوم،توی حوض پارک شنا کنم،و صدا در بیارم و لحن کارتون ها و هنرپیشه ها رو تقلید کنم،خیلی از اون روزها دور شدیم،حمیرا خواهرش که زمانی پنج سالش بود و می آوردش سوار تابش می کرد الان سال دوم دانشگاهه،بلکه سوم....بزرگ شدیم،بزرگ شدیم و خودمون باور نداریم.....خوش باشید بچه ها و باز هم ممنون از هم دردی تون! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com