<$BlogRSDURL$>

Friday, November 27, 2009

خب خب،من اول از همۀ دوستان عزیزم یه عذرخواهی جانانه بکنم،هم به خاطر غیبت چند روزه ام و هم این که فرصت نمی کنم در این پست جواب کامنتهاشون رو بدم...راستش این روزها خیلی گرفتارم،گروه شائولین ما برای شرکت در جشنواره هنرهای نمایشی رزمی در چین انتخاب شده و هرچند من به خاطر غیبت در روز فیلمبرداری از قافله جا موندم،ولی هر روز سر تمریناتشون حاضر می شم تا بهشون دلگرمی بدم...گروه انتخابی متشکل از هشت نفره که پنج نفرشون خانوم هستن(حالا باز بگید توی ایران تبعیض هست!) و برای آمادگی هرچه بیشتر هر روز دارن سخت تمرین می کنن تا در روز موعود آبروداری کنن....استادم هرچند سعی داره هیجانش رو نشون نده ولی معلومه که خیلی خوشحاله،باید هم باشه،سبکش در ایران نوپاست ولی با این حال تونسته اولین سری از شاگردانش رو به جشنواره ای در سطح بین المللی برسونه....این طور که شنیدم سیصد گروه شرکت کننده حضور دارن که از ایران فقط گروه ما انتخاب شده.....کتمان نمی کنم که حسادتم به طور طبیعی تحریک شده،من هم دوست داشتم در میون گروه منتخب باشم،ولی سعی می کنم احساسم رو به شکل دلگرمی دادن و همراهی کردن بروز بدم،بدون شک یه حکمتی بوده و سال دیگه حتما من انتخاب می شم....القصه این روزها مرتب پارک لاله یا باشگاه راه و ترابری بودم و سعی کردم در کنار گروه هم تمرین کنم و فرم های جدید یاد بگیرم(چون استادمون داره بهشون تکنیک های جدیدی یاد می ده که در حالت عادی بهمون نمی گه) هم این که هر کمکی ازم ساخته اس انجام بدم....نمی دونم چه قضاوتی می کنید ولی من حتا بعضی از همکلاسام رو بعد کلاس تا یه جایی می رسونم،خلاصه همه متحد شدیم تا گروه در روز تعیین شده بهترین عملکرد رو داشته باشه......می شه گفت در این هفته ای که گذشت خونه و اتاقم رو رویت نکردم و از کار نیومده صاف رفتم سر تمرین و شب دیروقت برگشتم،دوش گرفتم و شام خوردم و تالاپی افتادم توی تختم و خوابیدم تا روز بعد.......امروز استادمون بهمون مرخصی داده بود و من می خواستم بعد نود و بوقی بیام یه پستی بنویسم که سیستم لطف کرد و قاط زد و بنده تا چند دقیقه پیش یعنی هفت و نیم شب روز جمعه شیش آذر داشتم ویندوز می ریختم و نرم افزار نصب می کردم...این هم از شانس خوشکل من!؟
خب ببخشید که این پستم همه اش شد عرض مصیبت،ایشالا گروه پنجشنبه آینده می ره چین و من یه ده روزی فراغت پیدا می کنم،البته بهتره بگم خودم می مونم و حوضم!وقتی هیچ کس نباشه من تهنا(تنها) اینجا چیکار کنم؟(صورتک ناراحن)....بگذریم،برای این که بد قول نشم،عکسهایی که طی سفر اخیرم به شمال گرفتم رو با توضیحاتش این پایین می ذارم،امیدوارم از تماشاش لذت ببرید،دعا کنید دوستام در جشنواره هنرهای نمایشی چین عملکرد خوبی داشته باشن،شاد باشید بچه ها،عیدتون هم مبارک! ؟

انعکاس تصویر کوه در آب دریاچه کرج
http://night-skin.com/upload/images/3yo4wbn0g1fys8gxqlpl.jpg

جنگل عباس آباد-جایی که ناهار خوردیم
http://night-skin.com/upload/images/027v2rjzd5k006bobke.jpg

جنگل عباس آباد-کم لطفی مردم به طبیعت
http://night-skin.com/upload/images/d7drsv4zye62y69qje.jpg

جنگل عباس آباد-جوجه کباب با طعم بارون
http://night-skin.com/upload/images/q1xtxphjnzxyczu13rc.jpg

زیرانداز در نقش سقف(اونی که تو عکسه من نیستما!من خوشکلترم!لبخند دندان نما!) ؟
http://night-skin.com/upload/images/ovfwjtvxurlfofzybv8r.jpg

منظره جنگل پس از باران
http://night-skin.com/upload/images/xvyo3le6dllg51v4maa.jpg

چند برگ قرمز در میان لشگری برگ سبز
http://night-skin.com/upload/images/0agmd85w8rxa57o08gkr.jpg

جاده جنگلی
http://night-skin.com/upload/images/5jnh0npnnjrabwsc0nb.jpg

همیشه سبز حتا در پاییز
http://night-skin.com/upload/images/lybv9g1o2hrj4qqv423b.jpg

مرحومه مغفوره گراز آینه ای
http://night-skin.com/upload/images/q4k8z9eq9z7wojsmuv.jpg

کلبه زنبور دار در مه
http://night-skin.com/upload/images/fz79r0q74h9mxcad4jv.jpg

بوشوگ به دنبال لوک خوش شانس-جاده تهران
http://night-skin.com/upload/images/gng6vdfl6y11jx6xxliu.jpg

نور خورشید از پشت ابرها بر دامنه کوه می تابد
http://night-skin.com/upload/images/9hj295zrj4a9apkzps7.jpg

Labels:


|

Saturday, November 21, 2009

خب خب دوباره سلام...من برگشتم....می بینم که در این مدت وبلاگ نداران از وبلاگ داران پیشی گرفتن در اظهار لطف...جای شما خالی شمال خیلی بهم خوش گذشت،هرچند به خاطر بارندگی پیوسته عملا نتونستیم اون طور که باید و شاید از ویلا خارج بشیم ولی همین که از سر و صدا و آلودگی دور بودیم،اخبار مملکت به گوشمون نمی رسید و چشم باز می کردیم دور تا دورمون سر سبزی و طبیعت بود،خودش اندازه یک دنیا می ارزید...صبح ها هم که با صدای خنده و بازی دخترای شاد دبیرستانی بیدار می شدم و نیم نگاهی به صحنه بازی کردنشون می انداختم و خدا رو شکر می کردم که با صدای بوق ماشین یا عبور کامیون بیدار نشدم....روی هم رفته خوب بود،کلی عکس و فیلم گرفتم که اگه بتونم حجمش رو کم کنم عکسها رو می ذارم برای اونهایی که دوست دارن تماشا کنن...دو روز رو که به خاطر بارندگی کاملا اسیر بودیم و من در اون مدت تا تونستم نوشتم و عقب موندگی های سررسیدیم(اصطلاح خودمه،آخه من هر روز گزارش روزانه می نویسم و گاهی به خاطر مشغلۀ زیاد چند روزی عقب می افتم)رو تا جایی که می شد جبران کردم و در اوقات اضافی هم پای تماشای سریال فرار از زندان(من اسمشو شکست اسارت ترجمه می کنم)بودم که واقعا نمی دونم چه طوری تونستن داستانش رو بنویسن!...البته در کنار این مسائل سعادت داشتم به خاطر اصرار دوستم حین تماشای کانال فارسی وان مقادیری چند از سریالهای آبگوشتی کره ای رو با دوبلاژی در حد فاجعه تماشا کنم که تنها حسنش دیدن بازیگری بود که با آرزو عین سیبی بود که از وسط به دو نیم کرده بودن...اسم سریال یادم نیست ولی در یه شرکت می گذشت و زن سابق یکی از پرسنل می خواست با پسر یکی از مدیران شرکت ازدواج کنه و جالب این که شوهر سابق هم از زن فعلیش که گویا زمانی فلج بوده خسته شده و دنبال راهی می گشت که دوباره با همسر قبلیش آشتی کنه...کار به داستان ندارم ولی خب اون زن سابقه عجیب شبیه آرزو بود(البته دماغ آرزو قلمی تر نوک بالاس)و خلاصه با دیدنش یه کمی بدنم مور مور شد،خصوصا اونجایی که خواستگار جدید بغلش گرفته بود و در گوشش می گفت توی این دنیا هیچ کس رو اندازۀ تو دوست ندارم.......بگذریم،خاطره بسیار جالب و خنده داری که دارم مربوط می شه به روز پنجشنبه که خیر سرمون با خوب شدن هوا گفتیم بریم یه گشتی در جنگل های عباس آباد بزنیم،منقل و جوجه و سیخ هم برده بودیم و می خواستیم حسابی خوش بگذرونیم و بخور بخور کنیم...خلاصه بعد از این که یه جای خوب و سرسبز پیدا و بساطمون رو پهن کردیم،همچین تا اومدیم منقل رو آتیش کنیم یک بارونی گرفت انگاری دوش روی سرمون باز کرده باشن!هول هولکی وسایلی که می شد رو زیر بغل زدیم و رفتیم درپناه یه درخت...حالا مگه بارون بند می اومد؟آخرش به پیشنهاد من رفتیم زیر انداز رو آوردیم و من و یکی از دوستام اونو عین یه سقف بالا سر دو تا دیگه از دوستام گرفتیم تا اونها بتونن منقل رو به راه کنن...حالا زغالها مرطوب شده بود و روشن نمی شد....من که اگه سرحال باشم در هر شرایطی یه شیطنت ردیف می کنم با دیدن این صحنه و تلاش نافرجام دوستام برای روشن کردن آتیش،رفتم لپ تاپم رو آوردم و موزیک معروف پت و مت رو برای مواقعی که خرابکاری می کنن پخش کردم و آقا دوستام حرص می خوردن و زیر لب فحشم می دادن و من قاه قاه می خندیدم....به هر زحمتی بود آخرش جوجه کبابه رو خوردیم ولی با نون سنگکی که زیر بارون خمیر شده بود و دوغی که معلوم نبود چی ها قاطیش شده،ولی چسبید،در عمرم جوجه کباب به این خوشمزگی نخورده بودم،شاید چون با مشقت فراوان درستش کرده بودیم اون قدر خوشمزه به نظر می رسید....برگشتی یه اتفاق جالب دیگه افتاد و اون هم این که من کنار جاده چشمم خورد به لاشۀ یه گراز که مشخص بود تازه مرده و از گندگی اندازۀ یه گوساله بود،خلاصه به پیشنهاد من همه به نوبت باهاش عکس با ژست شکار انداختیم و ملت رد می شدن و تیکه بهمون می انداختن....طفلی گرازه ماده بود ولی هرچی نگاه کردیم توله هاشو ندیدیم.................. ؟
در برگشت،دو تا از دوستام که اومدنی در کولاک گیر کرده و چهارده ساعت توی راه مونده بودن از مسیر رشت رفتن ولی ما با رشادت از همون مسیر اصلی و کندوان اومدیم و خب برف بود ولی جاده باز بود....چقدر عکس فقط از کوه های سفید و ابرهای خاکستری گرفتم......خوش گذشت،جای همه تون خالی!؟
پی نوشتها: شادزی جان خیلی ممنون از دعوت شما....حیف دیر متوجه شدم وگرنه حتما مزاحم می شدم،اتفاقا من خیلی دوست دارم دوستان وبلاگیم رو،خصوصا بچه هایی که در شهرهای دیگه سکونت دارن،ملاقات کنم!....در مورد کامنتی که گذاشتی باید بگم من واقعا زحمت کشیدم تا تونستم خودم رو به حدی برسونم که استادم منو سزاوار مربی گری بدونه ولی این به اون معنا نیست که من شالبند مشکی دارم،من در واقع مثل فوق لیسانس درسخونی می مونم که استادان برای تدریس در دانشگاه سطح علمیم رو مناسب تشخیص دادن و در کنار تدریس باید به تمریناتم ادامه بدم تا هر چه سریعتر به کمربند مشکی برسم
نیکای عزیز یعنی در روز پنج دقیقه وقت آزاد نداری که یک سطر از خودت بنویسی؟مطمئنم که این طور نیست،در هر صورت خوشحال می شم برای خودت یه خونه مجازی داشته باشی،راستش یه زمانی به درخواست دخترای درخت دوشاخه(لینکش توی لیست دوستام هست)مدتی در وبلاگشون می نوشتم ولی خب من یه اخلاق بد(شاید هم خوب)دارم و اون هم اینه که به جز در خونه خودم،در خونه هیچ کس دیگری راحت نیستم....در هر صورت مرسی از پیشنهادت
لیموی عزیز شما محبت دارین،من هم واقعا دوست دارم در وادی ورزش یا نویسندگی به حدی برسم که تاثیر گذار باشم،بله دوستان در انتخاب محل ویلا بدون شک حسن سلیقه به خرج دادن ولی خب وقتی کبریت بی خطر باشی در کنار معدن طلا هم سرت بی کلاه می مونه!(صورتک ناراحن!) ؟
مینای عزیز من یه اصلاحیه کوچولو روی فرمایشات شما بزنم،بنده اولین استاد نیستم،استادم اولینه،من اگه خدا بخواد می شم جزو اولین مربی ها و قبل من هم مربیانی بودن که کارشون خیلی خوبه،در هر صورت ممنون از اظهار لطفت،من تا حالا سابقه نداشته کسی رو فراموش کنم و ایشالا در آینده نیز این اتفاق رخ نمی ده....بعله دل باید جوون باشه که مال من ظاهرا نوجوونه!(چشمک)...بگذریم،کم فروغ شدی ها،قرار نبود این قدر انتظار رو طولانی کنی،چی شد پس؟(چشمک به علاوه صورتک تشویق و روحیه دادن) ؟

Labels:


|

Monday, November 16, 2009

دیروز عصر با استاد شائولینم رفتیم یکی از باشگاه های محلمون رو دیدیم...فاصله اش تا خونه ما با پای پیاده ده دقیقه اس...شب قبل با صاحب اونجا که مردی بود درشت و حدودا چهل و پنج ساله با صورتی خشن و مردونه صحبت کرده بودم...طرف خودش کمربند مشکی کاراته بود،سبک کیوکوشین...استقبال کرد و قرار شد من استادمو بیارم برای مذاکرات اولیه....فعلا در حد حرف همه چیز رو به راهه...باشگاه می خواد یه سالن قدیمی رو بازسازی کنه و بده به ما...مدتی طول می کشه ولی خب اگه بشه با توجه به این که چهار پنج تا شهرک در مجاورتش هست،امکان این که یخش بگیره زیاده...تا ببینیم چی می شه،استاد که گفت اون منطقه رو می سپره به من...... ؟
دیشب هم بعد تمرین،استاد ، من و دو سه خانوم دیگه رو که قراره در سطح تهران و در محله های خودمون به عنوان مربی کار کنیم دور خودش جمع کرد و گفت که براتون ده جلسه دوره مربی گری فشرده می ذارم،بعد بهتون حکم می دم و می تونید در آزمون مربی گری درجه سه شرکت کنید و مدرک بگیرید....گفت که باید جدی باشیم چون اولین مربی های سبک شیانگ شینگ در تهران خواهیم بود و به قولی قراره سبک از طریق ما در تهران گسترش پیدا کنه....کسی چه می دونه،شاید ده سال دیگه من هم برای خودم استادی شده باشم و شاگردای زیادی رو پرورش داده باشم....اگه اون جوری بشه حسرت نمی خورم که چرا هیچ وقت جکی چان و بروس لی نشدم! ؟
خب یه دو سه روزی شمالم،سمت کلارآباد،یکی از دوستام به سلامتی خونه خرید و چون من در فرآیند خرید و حتا موقع قولنامه نوشتن در بنگاه همراهیش کردم،به عنوان تشکر منو دعوت کرده ویلاشون....البته قبلا هم اونجا رفته بودم....همونی است که دیوار به دیوارش یه دبیرستان دخترونه اس!(لبخند دندان نما)...می دونم که با همین جمله تو ذهن بعضی ها بیشمار کامنت جهت دار کلید خورده،بگید،راحت باشید،هر حرفی جواب داره پس واهمه نکنید،اونی باید خجالت بکشه که چیزاشو از دیگرون پنهان می کنه،من که صاف می آم اینجا می گم،نه؟
بعدا نوشتها:؟
یک)شادزی جان ممنون از آدرس ایمیل،این طوری در مناسبتها و اعیاد می دونم عرض تبریک هام رو کجا ارسال کنم...در مورد استادت که تلافی می کرده...خب هر کسی یه خلق و خویی داره..معمولا اهل تلافی کردن ناکامی هام سر کسانی که هیچ تقصیری ندارن نیستم
دو)از مینا خانوم به خاطر اظهار لطفشون صمیمانه تشکر می کنم....بنده نیز متقابلا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنم
سه)نیکای عزیز خوشحالم که خودت رو آفتابی کردی...حاضرم برات یه وبلاگ افتتاح کنم ولی خب زحمت پرکردنش رو باید خودت بکشی....به نظر می رسه کتابم رو خوندی،ممکنه واقعا همون طور باشه که گفتی چون یک داستان چهارچوبهایی داره که نویسنده نمی تونه ازش تخطی کنه(بنا به ملاحظاتی)ولیکن اینجا خونه دوم منه و توش احساس راحتی می کنم و برای شما که دوستانم هستید بی تکلف صحبت می کنم....ایشالا که همیشه هم این طوری به صلح و صفا باقی بمونه.... ؟
خب دیگه من برم،هنوز ساک سفرمو جمع نکردم و یه ساعت دیگه مسافرم!مواظب خودتون باشید بچه ها،جای همه شما رو در جشنوارۀ رنگهای شمال خالی می کنم،شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید

Labels:


|

Thursday, November 12, 2009

دیشب به جبران کلاس دوشنبه تصمیم گرفتم برم باشگاهی که استادم عصرهای چهارشنبه اونجا تدریس می کنه یه کم تمرین کنم...جایی است بعد از میدون امام حسین به سمت شرق،و برای من که از سمت غرب می آم یه مسافرته ولی خب بدجور به شائولین عادت کردم و کافیه یه روز تمرینم عقب بیفته،شب صد در صد در خواب شروع می کنم مشت و لگد پروندن و کاتا زدن....خوبه کسی پهلوم نمی خوابه وگرنه تا صبح یه کتک مفصل ازم می خورد....سرعتم توی خواب خیلی بالاتر از حالت بیداری است،گاهی خودم حین اجرای فن بیدار می شم و از سرعت حرکت دستهام حیرت می کنم....بگذریم،سه شنبه شب هم تا صبح داشتم پیچ و تاب می خوردم و بنابراین واجب بود که چهارشنبه رو برم......با استادم تماس گرفتم،گفت اشکالی نداره،بیا...آدرس گرفتم و بعد از ساعت کاری حرکت کردم،دو تا از بچه ها رو باید توی مسیر سوار می کردم،مدتی رو دم کیوسک گلفروشی بعد از پل سیدخندان منتظرشون بودم،افسر هم هی می اومد و چشم غره می رفت...آخه لب خیابون پارک کرده بودم،آخرش هم زدم توی پیاده رو...دوستام اومدن و گفتن استاد زنگ زده گفته کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد و شما باید به جای من کلاس رو اداره کنید و آخر هم تاکید کرده بود که جدی باشید و آبروداری کنید!....خب برای شروع بد نبود،ناخواسته اولین تجربه مربی گری رو گذروندم....اون هم برای کسانی که بعضی هاشون سن پدرم بودن!...خب آخه سالن تمرین مال یه نهاد دولتی است که برای کارمنداش آخر هفته برنامه ورزشی گذاشته و پرسنل با بچه ها و حتا همسرانشون می آن...در حالی که چندین جفت چشم منو زیر نظر داشتن،کنار زمین گرم می کردم،راستش به اون صورت هیجانی نداشتم،از بچگی در چنین لحظاتی،یه اعتماد به نفس در حد تیم ملی سراغم می اومده که خودم بعد اتمام کار از داشتنش تعجب می کردم...ولی دوستام حسابی هول کرده بودن....کمی نرمش دادم و خب بزرگهای جمع خصوصا یکی شون که اخمو بود با ریش سفید،چند باری سعی کرد ازم سوتی بگیره،نتونست...کلاس رو سه دسته کردم،بچه ها(دختر و پسر) رو سپردم به یکی از دوستام که با حوصله اس و زبون بچه ها رو خوب می فهمه،بزرگترها رو هم خودم دست گرفتم و بعد کمی تمرین،از اون یکی دوستم خواستم که اونهایی رو که در سطح پیشرفته هستن اداره کنه تا من با چند نفری که تازه کار بودن تمرین کنم...هدفم این بود که تفاوت مهارتم به چشم بیاد...آخه اون دوستم که گذاشتمش با پیشرفته ها کار کنه مهارتش در حد من نبود،به این ترتیب هم شرایطی براش پیش می اومد تا در کسوت مربی جدی تر کار کنه،هم بعد که من بهش ملحق می شدم و به جاش ادامه می دادم،تفاوت کارم بیشتر به چشم می اومد(یه جور زرنگی دیگه!)...سرتونو درد نیارم،وقتی به گروه پیشرفته ها ملحق شدم چند تا کاتا(ببر،مار و عقاب) رو زده و از نفس افتاده بودن،من هم اومدم چند حرکت پیشرفته رو بهشون گفتم و حسابی هم توضیح دادم و آخر کلاس همین طور بهم استاد!استاد می گفتن و یکی شون می پرسید آیا من از این به بعد خواهم اومد؟....سعی کردم به خودم نگیرم ولی لذتبخش بود....شب با خوشحالی با دوستانم برمی گشتم و مهمونشون یه ذرت مکزیکی با نسکافه تناول شد.......فرهاد،هیفده ساله،از تهران
بعدا نوشتها: ؟
یک)این حرفم رو اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه می شن....پریروز تولد ستایش بود...خیلی زود گذشته نه؟....کی فکرشو می کرد؟کار دنیا رو ببین!پیام شد همسایه زیری ما!!! ؟
دو)شادزی جان من آدرس ایمیلت رو نمی بینم...کجا نوشتیش؟

Labels:


|

Monday, November 09, 2009

خب بعد چند روز نبودن سلام....خوبید برو بچ؟یا به قول داف و پاف امروزی برو بکس؟(ورژن جدیدتر هم اگه هست بگید به روز باشم لطفا)....طبق معمول ماموریت به پستم خورد و از اونجایی که خیلی شانسمند(الان این تیکه به ذهنم رسید،شانسمند رو می گم)تشریف دارم درست در این چند روزی که نبودم،استاد شائولینم از بروبکسمون فیلم گرفت که بفرسته چین و اگه مورد پسند چینی ها قرار بگیره،یه هفته به خرج دولت چین می رن واسه خودشون مسافرت و بنده باید اینجا بمانم و سماق مک بزنم!.....نمی دونم تا کی باید به خاطر این شغل و رشته ای که انتخاب قلبیم نبوده،از چیزایی که دوستشون دارم دور بمونم؟.....کتابم هم بهم برگردونده شد،خب البته انتظار نداشتم یه نویسنده بزرگی مثل آقای چرمشیر،کار اول یه تازه کار رو بپسنده...ولی خب همیشه اون مصاحبه عباس معروفی توی ذهنم هست که می گفت "اثر اولم رو بردم گلشیری خوند و گفت به جای نویسنده برو سبزی فروش بشو!..و من هم برای این که بهش ثابت کنم که اشتباه می کنه با پشتکار بیشتری کارم رو پیگری کردم و خوب الان آثارم به زبانهای دیگه ترجمه می شه و برای خودم یه انتشاراتی در انگلستان دارم و گلشیری مرده ولی من هنوز هستم!"....خب حالا بدون این که بخوام مقایسه ای بکنم می گم آقای چرمشیر!اون روزی که کتابم دست به دست نوجوونها بگرده و از روش سریال بسازن بهتر و پربیننده تر از دایی جان ناپلئون،نمایشنامه های شما در کتابخانه خاک خواهند خورد!...صلوات!(دیگه گفتم یه بار هم بد جوگیر شم ببینم چه مزه ای داره!خب البته نوشابه گشودن برای خود دلچسبه،ولی بهتره زیاد انجام نشه چون ممکنه دچار تکبر بی مورد بشم،پس همین جا می زنم گاراژ!)...... ؟
یه کاری کردم کارستون!البته از دید خودم،اونهایی که خوره سریالهای کارتونی قدیمی باشن بیشتر حرفمو متوجه می شن..برای این که واسه شما هم ملموس بشه اول برید سریال مهاجران رو توی اینترنت سرچ کنید،بعد بیاد بهتون بگم من چی پیدا کردم!هان؟نمی تونید صبر کنید؟خب می گم،کل پنجاه قسمت مهاجران،با کیفیت خوب،زبان اصل،بدون سانسور....البته حجمش دوازده گیگه و باید قطره قطره با نرم افزار تورنت گرفته بشه،ولی خب برای من که از بچگی صداهای این کارتون رو روی نوار ضبط می کردم و بعد در تکرار های بعدیش روی نوار ویدئو،حالا گرفتنش به صورت کامل و زبان اصل یه مزه دیگری داره...شاید یه روز حالشو داشتم و صداهای فارسی شو جدا و روی این نسخه زبان اصل مونتاژ کردم چون دقت کردم دیدم این نسخه ای که صدا و سیما داره بد جور از کیفیت افتاده...واقعا حیف از اون سریال به خصوص دوبله شاهکارش...دیگه از کجا امثال مرحوم مهدی آژیر پیدا می شه که جای آقای پتی بل حرف بزنه؟یا دکتر دیتون که اسم گوینده شو نمی دونم و بعید می دونم هنوز در قید حیاط باشه...کلا اون همه گوینده که هر کدومشون یه ستاره و یک آس در آسمون دوبله بوده و هستن............................خب دیگه،منبر امروز هم طولانی شد،هم شخصی،تا به جرم خودنوشابه باز کنی(باز هم از اختراعات آنی می باشد-آنی به معنی لحظه ای نه آنی شرلی)سمتم دمپایی پرت نشده تشریفم رو می برم،از دوستانی که کامنت می ذارن تقاضا می کنم وبلاگ یا نشونی از خودشون به جای بذارن تا بتونم بهشون مراجعه و محبت شون رو جبران کنم(خانوم شاد زی به خصوص با شما هستم،نمی شه تشریف بیارید و شرمنده کنید و بعد قسر در برید!اجازه بدید ما هم از خجالتتون در بیایم!شما رو خوب یادمه،خصوصا اون کامنتی که برای تمرینات سخت شائولین گذاشته بودید)....روز و باقی هفته خوبی داشته باشید دوستان
بعدا نوشت:الان ساعت حدودا دوازده و چهل دقیقه ظهر روز نوزدهم آبانه و من همین چند دقیقه پیش اولین دقایق سریال مهاجران رو به زبان اصل دیدم...فقط می تونم بگم دوبله فارسیش به مراتب(به مراتب،به مراتب،به مرااااااااااااااااااااااااتبببببببببببببببب) از زبان اصلش سرتره!واقعا که باید به ژاپنی ها گفت شما فقط سریال بسازید و صدا گذاریش رو واگذار کنید به دیگر ملیت ها...چی می شنیدم!روشی مه به جای لوسی می!صداهای عروسکی جای دو خواهر...صدایی که به گردپای صدای به یاد موندنی آقای پتی بل(به قول ژاپنی ها پتی برو)در نسخه فارسیش نمی رسه...حال منو فقط کسی درک می کنه که با یه سریالی از بچگی بزرگ شده باشه،با لحظه لحظه اش زندگی کرده باشه،اون هیجانات،مستمر دنبال کردن سریال،ضبط کردن صداهاشون از طریق ضبط صوت و کانال اف ام،یه مواقعی هم کانال رادیویی قطع بود و مجبور می شدیم ضبط رو بچسبونیم به بلندگوی تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچم و به همه توی خونه بگم هیس هوس صدا نکنید دارم مهاجران ضبط می کنم...یادش به خیر گذشت اون روزها ولی خوشحالم که در بزرگسالی اون قدر قابلیت دارم که بتونم از شور و حال دوران بچگیم باز استفاده کنم و سرزنده باشم....آهای بزرگترها!بهتره بگم هم سن هام،کار و پست و مقام و حقوق بالا و مدیریت بخش کلم خلال کنی ارزونی خودتون،من با این مهاجرانم قدر یه دنیا حال می کنم!!! ؟

Labels:


|

Wednesday, November 04, 2009

سلام بچه ها....خوبین؟
اول از همه از دوستانی که طی پست قبل بهم ابراز لطف کردن یه تشکر ویژه می کنم...مینا خانم محبت فرمودین،بدون شک دلگرمی های دوستان خوبی مثل شما در بهبود حالم موثر بوده....و خب در جواب دوست عزیز سارا(نفهمیدم کدوم سارا هستید کاش راهنمایی می کردید) و لیمو خانوم باید بگم هر آدمی بالاخره یه موقعی دچار ناراحتی می شه ولی مهم به نظرم اینه که بعد از اون ناراحتی آیا اون رو در خودش گسترش بده و مغلوبش بشه یا این که سعی کنه پشت سرش بذاره...من سوپرمن نیستم-ولی سوپرمن را دوست می دارم!- و گاهی ممکنه یه جاهایی کم بیارم...این ارفاق رو در حقم بکنید...ولی خب ترجیح می دم متفاوت از بعضی وبلاگها که صفحاتشون گورستان تلخکامی ها و نجواهای ناامید کننده اس،همیشه مثبت حرف بزنم و امید بدم،خودم این جوری حس بهتری دارم........................ ؟
خب!(یه خب بلند و کشیده!)...این پونصدمین پست من در این وبلاگه!...و خوشحالم از این که اون رو در حالی می نویسم که بیرون هوا صاف و روشن و آفتابی است و همون نور با شدت بیشتری در دل و قلبم می تابه....آره من امروز خیلی حالم خوبه،اون قدر خوب که حاضرم عین یک کیک برشش بزنم و با شما دوستای خوبم سهمیمش بشم...به نظرم سبکی روح خوشبختی بزرگیه و خب من الان عجیب احساس سبکی می کنم....برنامه کاملا جدید معاون کلانتری که در پست قبل گفتم هم به این ترتیب آغاز شد......پونصدتا!عدد کمی نیست ها!پونصد صفحه در این وبلاگ نوشتم،پونصد بار اومدم با دوستام حرف زدم،البته گاهی هم فقط با خودم حرف زدم ولی خب اینجا جائیه که پونصد بار اومدم پس بدون شک می شه گفت یکی از پاتوقهای محبوبم بوده وگرنه این همه بار بهش سر نمی زدم....و خب می شه گفت گذاشتن سنگ بنای این محل رو مدیون آرزویی هستم که رفت ولی من کمبودش رو تبدیل به یه موفقیت کردم،موفقیت از نظر خودم البته،این همه خاطره،این همه دوست،چند تایی هم البته نمی گم دشمن ولی خب آبمون توی یه جوب نرفت ولی من اسمشونو حذف نکردم و گذاشتم در فراموش شده ها،هرچند همه شون هم قهری نیستن،بعضی هاشون یهو برای همیشه رفتن ولی به احترام حضورشون در اینجا اسمشون حفظ شد...........خب یه صلوات محبت کنید،باز جو منو گرفت رفتم بالا منبر....در هر صورت دوست داشتم خودم پونصدمین پستم رو به وبلاگم تبریک بگم،وبلاگ جون،ببینیم هزار رو هم رد می کنیم یا نه؟پس برو بریم.................. ؟

Labels:


|

Sunday, November 01, 2009

این روزها یه خورده کارهام به هم پیچیده و اوضاعم قاراشمیش شده و من هم که کم طاقت،با رفتارم رفتم روی اعصاب دیگران...همین جا از همه عذرخواهی می کنم...خب من هم خدای نکرده آدمم،یه مواقعی سرریز می کنم...ایشالا به زودی درست می شه...از همه اونهایی که بهم لطف داشتن و دارن تشکر ویژه می کنم....به قول معاون کلانتر به زودی با برنامه(روحیه) ای کاملا جدید بر می گردم!...خب حالا هر کی نقش ماسکی رو داره بره بند پرده رو ببره تا بیفته روی شست پام! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com