Friday, November 27, 2009
خب ببخشید که این پستم همه اش شد عرض مصیبت،ایشالا گروه پنجشنبه آینده می ره چین و من یه ده روزی فراغت پیدا می کنم،البته بهتره بگم خودم می مونم و حوضم!وقتی هیچ کس نباشه من تهنا(تنها) اینجا چیکار کنم؟(صورتک ناراحن)....بگذریم،برای این که بد قول نشم،عکسهایی که طی سفر اخیرم به شمال گرفتم رو با توضیحاتش این پایین می ذارم،امیدوارم از تماشاش لذت ببرید،دعا کنید دوستام در جشنواره هنرهای نمایشی چین عملکرد خوبی داشته باشن،شاد باشید بچه ها،عیدتون هم مبارک! ؟
انعکاس تصویر کوه در آب دریاچه کرج
http://night-skin.com/upload/images/3yo4wbn0g1fys8gxqlpl.jpg
جنگل عباس آباد-جایی که ناهار خوردیم
http://night-skin.com/upload/images/027v2rjzd5k006bobke.jpg
جنگل عباس آباد-کم لطفی مردم به طبیعت
http://night-skin.com/upload/images/d7drsv4zye62y69qje.jpg
جنگل عباس آباد-جوجه کباب با طعم بارون
http://night-skin.com/upload/images/q1xtxphjnzxyczu13rc.jpg
زیرانداز در نقش سقف(اونی که تو عکسه من نیستما!من خوشکلترم!لبخند دندان نما!) ؟
http://night-skin.com/upload/images/ovfwjtvxurlfofzybv8r.jpg
منظره جنگل پس از باران
http://night-skin.com/upload/images/xvyo3le6dllg51v4maa.jpg
چند برگ قرمز در میان لشگری برگ سبز
http://night-skin.com/upload/images/0agmd85w8rxa57o08gkr.jpg
جاده جنگلی
http://night-skin.com/upload/images/5jnh0npnnjrabwsc0nb.jpg
همیشه سبز حتا در پاییز
http://night-skin.com/upload/images/lybv9g1o2hrj4qqv423b.jpg
مرحومه مغفوره گراز آینه ای
http://night-skin.com/upload/images/q4k8z9eq9z7wojsmuv.jpg
کلبه زنبور دار در مه
http://night-skin.com/upload/images/fz79r0q74h9mxcad4jv.jpg
بوشوگ به دنبال لوک خوش شانس-جاده تهران
http://night-skin.com/upload/images/gng6vdfl6y11jx6xxliu.jpg
نور خورشید از پشت ابرها بر دامنه کوه می تابد
http://night-skin.com/upload/images/9hj295zrj4a9apkzps7.jpg
Labels: به امید موفقیت برای گروه شیانگ شین چوان
|
Saturday, November 21, 2009
در برگشت،دو تا از دوستام که اومدنی در کولاک گیر کرده و چهارده ساعت توی راه مونده بودن از مسیر رشت رفتن ولی ما با رشادت از همون مسیر اصلی و کندوان اومدیم و خب برف بود ولی جاده باز بود....چقدر عکس فقط از کوه های سفید و ابرهای خاکستری گرفتم......خوش گذشت،جای همه تون خالی!؟
پی نوشتها: شادزی جان خیلی ممنون از دعوت شما....حیف دیر متوجه شدم وگرنه حتما مزاحم می شدم،اتفاقا من خیلی دوست دارم دوستان وبلاگیم رو،خصوصا بچه هایی که در شهرهای دیگه سکونت دارن،ملاقات کنم!....در مورد کامنتی که گذاشتی باید بگم من واقعا زحمت کشیدم تا تونستم خودم رو به حدی برسونم که استادم منو سزاوار مربی گری بدونه ولی این به اون معنا نیست که من شالبند مشکی دارم،من در واقع مثل فوق لیسانس درسخونی می مونم که استادان برای تدریس در دانشگاه سطح علمیم رو مناسب تشخیص دادن و در کنار تدریس باید به تمریناتم ادامه بدم تا هر چه سریعتر به کمربند مشکی برسم
نیکای عزیز یعنی در روز پنج دقیقه وقت آزاد نداری که یک سطر از خودت بنویسی؟مطمئنم که این طور نیست،در هر صورت خوشحال می شم برای خودت یه خونه مجازی داشته باشی،راستش یه زمانی به درخواست دخترای درخت دوشاخه(لینکش توی لیست دوستام هست)مدتی در وبلاگشون می نوشتم ولی خب من یه اخلاق بد(شاید هم خوب)دارم و اون هم اینه که به جز در خونه خودم،در خونه هیچ کس دیگری راحت نیستم....در هر صورت مرسی از پیشنهادت
لیموی عزیز شما محبت دارین،من هم واقعا دوست دارم در وادی ورزش یا نویسندگی به حدی برسم که تاثیر گذار باشم،بله دوستان در انتخاب محل ویلا بدون شک حسن سلیقه به خرج دادن ولی خب وقتی کبریت بی خطر باشی در کنار معدن طلا هم سرت بی کلاه می مونه!(صورتک ناراحن!) ؟
مینای عزیز من یه اصلاحیه کوچولو روی فرمایشات شما بزنم،بنده اولین استاد نیستم،استادم اولینه،من اگه خدا بخواد می شم جزو اولین مربی ها و قبل من هم مربیانی بودن که کارشون خیلی خوبه،در هر صورت ممنون از اظهار لطفت،من تا حالا سابقه نداشته کسی رو فراموش کنم و ایشالا در آینده نیز این اتفاق رخ نمی ده....بعله دل باید جوون باشه که مال من ظاهرا نوجوونه!(چشمک)...بگذریم،کم فروغ شدی ها،قرار نبود این قدر انتظار رو طولانی کنی،چی شد پس؟(چشمک به علاوه صورتک تشویق و روحیه دادن) ؟
Labels: به خانه برمی گردیم
|
Monday, November 16, 2009
دیشب هم بعد تمرین،استاد ، من و دو سه خانوم دیگه رو که قراره در سطح تهران و در محله های خودمون به عنوان مربی کار کنیم دور خودش جمع کرد و گفت که براتون ده جلسه دوره مربی گری فشرده می ذارم،بعد بهتون حکم می دم و می تونید در آزمون مربی گری درجه سه شرکت کنید و مدرک بگیرید....گفت که باید جدی باشیم چون اولین مربی های سبک شیانگ شینگ در تهران خواهیم بود و به قولی قراره سبک از طریق ما در تهران گسترش پیدا کنه....کسی چه می دونه،شاید ده سال دیگه من هم برای خودم استادی شده باشم و شاگردای زیادی رو پرورش داده باشم....اگه اون جوری بشه حسرت نمی خورم که چرا هیچ وقت جکی چان و بروس لی نشدم! ؟
خب یه دو سه روزی شمالم،سمت کلارآباد،یکی از دوستام به سلامتی خونه خرید و چون من در فرآیند خرید و حتا موقع قولنامه نوشتن در بنگاه همراهیش کردم،به عنوان تشکر منو دعوت کرده ویلاشون....البته قبلا هم اونجا رفته بودم....همونی است که دیوار به دیوارش یه دبیرستان دخترونه اس!(لبخند دندان نما)...می دونم که با همین جمله تو ذهن بعضی ها بیشمار کامنت جهت دار کلید خورده،بگید،راحت باشید،هر حرفی جواب داره پس واهمه نکنید،اونی باید خجالت بکشه که چیزاشو از دیگرون پنهان می کنه،من که صاف می آم اینجا می گم،نه؟
بعدا نوشتها:؟
یک)شادزی جان ممنون از آدرس ایمیل،این طوری در مناسبتها و اعیاد می دونم عرض تبریک هام رو کجا ارسال کنم...در مورد استادت که تلافی می کرده...خب هر کسی یه خلق و خویی داره..معمولا اهل تلافی کردن ناکامی هام سر کسانی که هیچ تقصیری ندارن نیستم
دو)از مینا خانوم به خاطر اظهار لطفشون صمیمانه تشکر می کنم....بنده نیز متقابلا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنم
سه)نیکای عزیز خوشحالم که خودت رو آفتابی کردی...حاضرم برات یه وبلاگ افتتاح کنم ولی خب زحمت پرکردنش رو باید خودت بکشی....به نظر می رسه کتابم رو خوندی،ممکنه واقعا همون طور باشه که گفتی چون یک داستان چهارچوبهایی داره که نویسنده نمی تونه ازش تخطی کنه(بنا به ملاحظاتی)ولیکن اینجا خونه دوم منه و توش احساس راحتی می کنم و برای شما که دوستانم هستید بی تکلف صحبت می کنم....ایشالا که همیشه هم این طوری به صلح و صفا باقی بمونه.... ؟
خب دیگه من برم،هنوز ساک سفرمو جمع نکردم و یه ساعت دیگه مسافرم!مواظب خودتون باشید بچه ها،جای همه شما رو در جشنوارۀ رنگهای شمال خالی می کنم،شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید
Labels: خاطرات شمال محاله که یادم بره
|
Thursday, November 12, 2009
بعدا نوشتها: ؟
یک)این حرفم رو اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه می شن....پریروز تولد ستایش بود...خیلی زود گذشته نه؟....کی فکرشو می کرد؟کار دنیا رو ببین!پیام شد همسایه زیری ما!!! ؟
دو)شادزی جان من آدرس ایمیلت رو نمی بینم...کجا نوشتیش؟
Labels: اولین تجربه مربی گری
|
Monday, November 09, 2009
یه کاری کردم کارستون!البته از دید خودم،اونهایی که خوره سریالهای کارتونی قدیمی باشن بیشتر حرفمو متوجه می شن..برای این که واسه شما هم ملموس بشه اول برید سریال مهاجران رو توی اینترنت سرچ کنید،بعد بیاد بهتون بگم من چی پیدا کردم!هان؟نمی تونید صبر کنید؟خب می گم،کل پنجاه قسمت مهاجران،با کیفیت خوب،زبان اصل،بدون سانسور....البته حجمش دوازده گیگه و باید قطره قطره با نرم افزار تورنت گرفته بشه،ولی خب برای من که از بچگی صداهای این کارتون رو روی نوار ضبط می کردم و بعد در تکرار های بعدیش روی نوار ویدئو،حالا گرفتنش به صورت کامل و زبان اصل یه مزه دیگری داره...شاید یه روز حالشو داشتم و صداهای فارسی شو جدا و روی این نسخه زبان اصل مونتاژ کردم چون دقت کردم دیدم این نسخه ای که صدا و سیما داره بد جور از کیفیت افتاده...واقعا حیف از اون سریال به خصوص دوبله شاهکارش...دیگه از کجا امثال مرحوم مهدی آژیر پیدا می شه که جای آقای پتی بل حرف بزنه؟یا دکتر دیتون که اسم گوینده شو نمی دونم و بعید می دونم هنوز در قید حیاط باشه...کلا اون همه گوینده که هر کدومشون یه ستاره و یک آس در آسمون دوبله بوده و هستن............................خب دیگه،منبر امروز هم طولانی شد،هم شخصی،تا به جرم خودنوشابه باز کنی(باز هم از اختراعات آنی می باشد-آنی به معنی لحظه ای نه آنی شرلی)سمتم دمپایی پرت نشده تشریفم رو می برم،از دوستانی که کامنت می ذارن تقاضا می کنم وبلاگ یا نشونی از خودشون به جای بذارن تا بتونم بهشون مراجعه و محبت شون رو جبران کنم(خانوم شاد زی به خصوص با شما هستم،نمی شه تشریف بیارید و شرمنده کنید و بعد قسر در برید!اجازه بدید ما هم از خجالتتون در بیایم!شما رو خوب یادمه،خصوصا اون کامنتی که برای تمرینات سخت شائولین گذاشته بودید)....روز و باقی هفته خوبی داشته باشید دوستان
بعدا نوشت:الان ساعت حدودا دوازده و چهل دقیقه ظهر روز نوزدهم آبانه و من همین چند دقیقه پیش اولین دقایق سریال مهاجران رو به زبان اصل دیدم...فقط می تونم بگم دوبله فارسیش به مراتب(به مراتب،به مراتب،به مرااااااااااااااااااااااااتبببببببببببببببب) از زبان اصلش سرتره!واقعا که باید به ژاپنی ها گفت شما فقط سریال بسازید و صدا گذاریش رو واگذار کنید به دیگر ملیت ها...چی می شنیدم!روشی مه به جای لوسی می!صداهای عروسکی جای دو خواهر...صدایی که به گردپای صدای به یاد موندنی آقای پتی بل(به قول ژاپنی ها پتی برو)در نسخه فارسیش نمی رسه...حال منو فقط کسی درک می کنه که با یه سریالی از بچگی بزرگ شده باشه،با لحظه لحظه اش زندگی کرده باشه،اون هیجانات،مستمر دنبال کردن سریال،ضبط کردن صداهاشون از طریق ضبط صوت و کانال اف ام،یه مواقعی هم کانال رادیویی قطع بود و مجبور می شدیم ضبط رو بچسبونیم به بلندگوی تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچم و به همه توی خونه بگم هیس هوس صدا نکنید دارم مهاجران ضبط می کنم...یادش به خیر گذشت اون روزها ولی خوشحالم که در بزرگسالی اون قدر قابلیت دارم که بتونم از شور و حال دوران بچگیم باز استفاده کنم و سرزنده باشم....آهای بزرگترها!بهتره بگم هم سن هام،کار و پست و مقام و حقوق بالا و مدیریت بخش کلم خلال کنی ارزونی خودتون،من با این مهاجرانم قدر یه دنیا حال می کنم!!! ؟
Labels: فرهاد از قافله بازیگری جا موند
|
Wednesday, November 04, 2009
اول از همه از دوستانی که طی پست قبل بهم ابراز لطف کردن یه تشکر ویژه می کنم...مینا خانم محبت فرمودین،بدون شک دلگرمی های دوستان خوبی مثل شما در بهبود حالم موثر بوده....و خب در جواب دوست عزیز سارا(نفهمیدم کدوم سارا هستید کاش راهنمایی می کردید) و لیمو خانوم باید بگم هر آدمی بالاخره یه موقعی دچار ناراحتی می شه ولی مهم به نظرم اینه که بعد از اون ناراحتی آیا اون رو در خودش گسترش بده و مغلوبش بشه یا این که سعی کنه پشت سرش بذاره...من سوپرمن نیستم-ولی سوپرمن را دوست می دارم!- و گاهی ممکنه یه جاهایی کم بیارم...این ارفاق رو در حقم بکنید...ولی خب ترجیح می دم متفاوت از بعضی وبلاگها که صفحاتشون گورستان تلخکامی ها و نجواهای ناامید کننده اس،همیشه مثبت حرف بزنم و امید بدم،خودم این جوری حس بهتری دارم........................ ؟
خب!(یه خب بلند و کشیده!)...این پونصدمین پست من در این وبلاگه!...و خوشحالم از این که اون رو در حالی می نویسم که بیرون هوا صاف و روشن و آفتابی است و همون نور با شدت بیشتری در دل و قلبم می تابه....آره من امروز خیلی حالم خوبه،اون قدر خوب که حاضرم عین یک کیک برشش بزنم و با شما دوستای خوبم سهمیمش بشم...به نظرم سبکی روح خوشبختی بزرگیه و خب من الان عجیب احساس سبکی می کنم....برنامه کاملا جدید معاون کلانتری که در پست قبل گفتم هم به این ترتیب آغاز شد......پونصدتا!عدد کمی نیست ها!پونصد صفحه در این وبلاگ نوشتم،پونصد بار اومدم با دوستام حرف زدم،البته گاهی هم فقط با خودم حرف زدم ولی خب اینجا جائیه که پونصد بار اومدم پس بدون شک می شه گفت یکی از پاتوقهای محبوبم بوده وگرنه این همه بار بهش سر نمی زدم....و خب می شه گفت گذاشتن سنگ بنای این محل رو مدیون آرزویی هستم که رفت ولی من کمبودش رو تبدیل به یه موفقیت کردم،موفقیت از نظر خودم البته،این همه خاطره،این همه دوست،چند تایی هم البته نمی گم دشمن ولی خب آبمون توی یه جوب نرفت ولی من اسمشونو حذف نکردم و گذاشتم در فراموش شده ها،هرچند همه شون هم قهری نیستن،بعضی هاشون یهو برای همیشه رفتن ولی به احترام حضورشون در اینجا اسمشون حفظ شد...........خب یه صلوات محبت کنید،باز جو منو گرفت رفتم بالا منبر....در هر صورت دوست داشتم خودم پونصدمین پستم رو به وبلاگم تبریک بگم،وبلاگ جون،ببینیم هزار رو هم رد می کنیم یا نه؟پس برو بریم.................. ؟
Labels: به کلوب پونصدتایی ها خوش اومدید
|
Sunday, November 01, 2009
Labels: شست پام
|