<$BlogRSDURL$>

Thursday, November 12, 2009

دیشب به جبران کلاس دوشنبه تصمیم گرفتم برم باشگاهی که استادم عصرهای چهارشنبه اونجا تدریس می کنه یه کم تمرین کنم...جایی است بعد از میدون امام حسین به سمت شرق،و برای من که از سمت غرب می آم یه مسافرته ولی خب بدجور به شائولین عادت کردم و کافیه یه روز تمرینم عقب بیفته،شب صد در صد در خواب شروع می کنم مشت و لگد پروندن و کاتا زدن....خوبه کسی پهلوم نمی خوابه وگرنه تا صبح یه کتک مفصل ازم می خورد....سرعتم توی خواب خیلی بالاتر از حالت بیداری است،گاهی خودم حین اجرای فن بیدار می شم و از سرعت حرکت دستهام حیرت می کنم....بگذریم،سه شنبه شب هم تا صبح داشتم پیچ و تاب می خوردم و بنابراین واجب بود که چهارشنبه رو برم......با استادم تماس گرفتم،گفت اشکالی نداره،بیا...آدرس گرفتم و بعد از ساعت کاری حرکت کردم،دو تا از بچه ها رو باید توی مسیر سوار می کردم،مدتی رو دم کیوسک گلفروشی بعد از پل سیدخندان منتظرشون بودم،افسر هم هی می اومد و چشم غره می رفت...آخه لب خیابون پارک کرده بودم،آخرش هم زدم توی پیاده رو...دوستام اومدن و گفتن استاد زنگ زده گفته کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد و شما باید به جای من کلاس رو اداره کنید و آخر هم تاکید کرده بود که جدی باشید و آبروداری کنید!....خب برای شروع بد نبود،ناخواسته اولین تجربه مربی گری رو گذروندم....اون هم برای کسانی که بعضی هاشون سن پدرم بودن!...خب آخه سالن تمرین مال یه نهاد دولتی است که برای کارمنداش آخر هفته برنامه ورزشی گذاشته و پرسنل با بچه ها و حتا همسرانشون می آن...در حالی که چندین جفت چشم منو زیر نظر داشتن،کنار زمین گرم می کردم،راستش به اون صورت هیجانی نداشتم،از بچگی در چنین لحظاتی،یه اعتماد به نفس در حد تیم ملی سراغم می اومده که خودم بعد اتمام کار از داشتنش تعجب می کردم...ولی دوستام حسابی هول کرده بودن....کمی نرمش دادم و خب بزرگهای جمع خصوصا یکی شون که اخمو بود با ریش سفید،چند باری سعی کرد ازم سوتی بگیره،نتونست...کلاس رو سه دسته کردم،بچه ها(دختر و پسر) رو سپردم به یکی از دوستام که با حوصله اس و زبون بچه ها رو خوب می فهمه،بزرگترها رو هم خودم دست گرفتم و بعد کمی تمرین،از اون یکی دوستم خواستم که اونهایی رو که در سطح پیشرفته هستن اداره کنه تا من با چند نفری که تازه کار بودن تمرین کنم...هدفم این بود که تفاوت مهارتم به چشم بیاد...آخه اون دوستم که گذاشتمش با پیشرفته ها کار کنه مهارتش در حد من نبود،به این ترتیب هم شرایطی براش پیش می اومد تا در کسوت مربی جدی تر کار کنه،هم بعد که من بهش ملحق می شدم و به جاش ادامه می دادم،تفاوت کارم بیشتر به چشم می اومد(یه جور زرنگی دیگه!)...سرتونو درد نیارم،وقتی به گروه پیشرفته ها ملحق شدم چند تا کاتا(ببر،مار و عقاب) رو زده و از نفس افتاده بودن،من هم اومدم چند حرکت پیشرفته رو بهشون گفتم و حسابی هم توضیح دادم و آخر کلاس همین طور بهم استاد!استاد می گفتن و یکی شون می پرسید آیا من از این به بعد خواهم اومد؟....سعی کردم به خودم نگیرم ولی لذتبخش بود....شب با خوشحالی با دوستانم برمی گشتم و مهمونشون یه ذرت مکزیکی با نسکافه تناول شد.......فرهاد،هیفده ساله،از تهران
بعدا نوشتها: ؟
یک)این حرفم رو اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه می شن....پریروز تولد ستایش بود...خیلی زود گذشته نه؟....کی فکرشو می کرد؟کار دنیا رو ببین!پیام شد همسایه زیری ما!!! ؟
دو)شادزی جان من آدرس ایمیلت رو نمی بینم...کجا نوشتیش؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com