<$BlogRSDURL$>

Saturday, November 21, 2009

خب خب دوباره سلام...من برگشتم....می بینم که در این مدت وبلاگ نداران از وبلاگ داران پیشی گرفتن در اظهار لطف...جای شما خالی شمال خیلی بهم خوش گذشت،هرچند به خاطر بارندگی پیوسته عملا نتونستیم اون طور که باید و شاید از ویلا خارج بشیم ولی همین که از سر و صدا و آلودگی دور بودیم،اخبار مملکت به گوشمون نمی رسید و چشم باز می کردیم دور تا دورمون سر سبزی و طبیعت بود،خودش اندازه یک دنیا می ارزید...صبح ها هم که با صدای خنده و بازی دخترای شاد دبیرستانی بیدار می شدم و نیم نگاهی به صحنه بازی کردنشون می انداختم و خدا رو شکر می کردم که با صدای بوق ماشین یا عبور کامیون بیدار نشدم....روی هم رفته خوب بود،کلی عکس و فیلم گرفتم که اگه بتونم حجمش رو کم کنم عکسها رو می ذارم برای اونهایی که دوست دارن تماشا کنن...دو روز رو که به خاطر بارندگی کاملا اسیر بودیم و من در اون مدت تا تونستم نوشتم و عقب موندگی های سررسیدیم(اصطلاح خودمه،آخه من هر روز گزارش روزانه می نویسم و گاهی به خاطر مشغلۀ زیاد چند روزی عقب می افتم)رو تا جایی که می شد جبران کردم و در اوقات اضافی هم پای تماشای سریال فرار از زندان(من اسمشو شکست اسارت ترجمه می کنم)بودم که واقعا نمی دونم چه طوری تونستن داستانش رو بنویسن!...البته در کنار این مسائل سعادت داشتم به خاطر اصرار دوستم حین تماشای کانال فارسی وان مقادیری چند از سریالهای آبگوشتی کره ای رو با دوبلاژی در حد فاجعه تماشا کنم که تنها حسنش دیدن بازیگری بود که با آرزو عین سیبی بود که از وسط به دو نیم کرده بودن...اسم سریال یادم نیست ولی در یه شرکت می گذشت و زن سابق یکی از پرسنل می خواست با پسر یکی از مدیران شرکت ازدواج کنه و جالب این که شوهر سابق هم از زن فعلیش که گویا زمانی فلج بوده خسته شده و دنبال راهی می گشت که دوباره با همسر قبلیش آشتی کنه...کار به داستان ندارم ولی خب اون زن سابقه عجیب شبیه آرزو بود(البته دماغ آرزو قلمی تر نوک بالاس)و خلاصه با دیدنش یه کمی بدنم مور مور شد،خصوصا اونجایی که خواستگار جدید بغلش گرفته بود و در گوشش می گفت توی این دنیا هیچ کس رو اندازۀ تو دوست ندارم.......بگذریم،خاطره بسیار جالب و خنده داری که دارم مربوط می شه به روز پنجشنبه که خیر سرمون با خوب شدن هوا گفتیم بریم یه گشتی در جنگل های عباس آباد بزنیم،منقل و جوجه و سیخ هم برده بودیم و می خواستیم حسابی خوش بگذرونیم و بخور بخور کنیم...خلاصه بعد از این که یه جای خوب و سرسبز پیدا و بساطمون رو پهن کردیم،همچین تا اومدیم منقل رو آتیش کنیم یک بارونی گرفت انگاری دوش روی سرمون باز کرده باشن!هول هولکی وسایلی که می شد رو زیر بغل زدیم و رفتیم درپناه یه درخت...حالا مگه بارون بند می اومد؟آخرش به پیشنهاد من رفتیم زیر انداز رو آوردیم و من و یکی از دوستام اونو عین یه سقف بالا سر دو تا دیگه از دوستام گرفتیم تا اونها بتونن منقل رو به راه کنن...حالا زغالها مرطوب شده بود و روشن نمی شد....من که اگه سرحال باشم در هر شرایطی یه شیطنت ردیف می کنم با دیدن این صحنه و تلاش نافرجام دوستام برای روشن کردن آتیش،رفتم لپ تاپم رو آوردم و موزیک معروف پت و مت رو برای مواقعی که خرابکاری می کنن پخش کردم و آقا دوستام حرص می خوردن و زیر لب فحشم می دادن و من قاه قاه می خندیدم....به هر زحمتی بود آخرش جوجه کبابه رو خوردیم ولی با نون سنگکی که زیر بارون خمیر شده بود و دوغی که معلوم نبود چی ها قاطیش شده،ولی چسبید،در عمرم جوجه کباب به این خوشمزگی نخورده بودم،شاید چون با مشقت فراوان درستش کرده بودیم اون قدر خوشمزه به نظر می رسید....برگشتی یه اتفاق جالب دیگه افتاد و اون هم این که من کنار جاده چشمم خورد به لاشۀ یه گراز که مشخص بود تازه مرده و از گندگی اندازۀ یه گوساله بود،خلاصه به پیشنهاد من همه به نوبت باهاش عکس با ژست شکار انداختیم و ملت رد می شدن و تیکه بهمون می انداختن....طفلی گرازه ماده بود ولی هرچی نگاه کردیم توله هاشو ندیدیم.................. ؟
در برگشت،دو تا از دوستام که اومدنی در کولاک گیر کرده و چهارده ساعت توی راه مونده بودن از مسیر رشت رفتن ولی ما با رشادت از همون مسیر اصلی و کندوان اومدیم و خب برف بود ولی جاده باز بود....چقدر عکس فقط از کوه های سفید و ابرهای خاکستری گرفتم......خوش گذشت،جای همه تون خالی!؟
پی نوشتها: شادزی جان خیلی ممنون از دعوت شما....حیف دیر متوجه شدم وگرنه حتما مزاحم می شدم،اتفاقا من خیلی دوست دارم دوستان وبلاگیم رو،خصوصا بچه هایی که در شهرهای دیگه سکونت دارن،ملاقات کنم!....در مورد کامنتی که گذاشتی باید بگم من واقعا زحمت کشیدم تا تونستم خودم رو به حدی برسونم که استادم منو سزاوار مربی گری بدونه ولی این به اون معنا نیست که من شالبند مشکی دارم،من در واقع مثل فوق لیسانس درسخونی می مونم که استادان برای تدریس در دانشگاه سطح علمیم رو مناسب تشخیص دادن و در کنار تدریس باید به تمریناتم ادامه بدم تا هر چه سریعتر به کمربند مشکی برسم
نیکای عزیز یعنی در روز پنج دقیقه وقت آزاد نداری که یک سطر از خودت بنویسی؟مطمئنم که این طور نیست،در هر صورت خوشحال می شم برای خودت یه خونه مجازی داشته باشی،راستش یه زمانی به درخواست دخترای درخت دوشاخه(لینکش توی لیست دوستام هست)مدتی در وبلاگشون می نوشتم ولی خب من یه اخلاق بد(شاید هم خوب)دارم و اون هم اینه که به جز در خونه خودم،در خونه هیچ کس دیگری راحت نیستم....در هر صورت مرسی از پیشنهادت
لیموی عزیز شما محبت دارین،من هم واقعا دوست دارم در وادی ورزش یا نویسندگی به حدی برسم که تاثیر گذار باشم،بله دوستان در انتخاب محل ویلا بدون شک حسن سلیقه به خرج دادن ولی خب وقتی کبریت بی خطر باشی در کنار معدن طلا هم سرت بی کلاه می مونه!(صورتک ناراحن!) ؟
مینای عزیز من یه اصلاحیه کوچولو روی فرمایشات شما بزنم،بنده اولین استاد نیستم،استادم اولینه،من اگه خدا بخواد می شم جزو اولین مربی ها و قبل من هم مربیانی بودن که کارشون خیلی خوبه،در هر صورت ممنون از اظهار لطفت،من تا حالا سابقه نداشته کسی رو فراموش کنم و ایشالا در آینده نیز این اتفاق رخ نمی ده....بعله دل باید جوون باشه که مال من ظاهرا نوجوونه!(چشمک)...بگذریم،کم فروغ شدی ها،قرار نبود این قدر انتظار رو طولانی کنی،چی شد پس؟(چشمک به علاوه صورتک تشویق و روحیه دادن) ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com