Monday, November 16, 2009
دیروز عصر با استاد شائولینم رفتیم یکی از باشگاه های محلمون رو دیدیم...فاصله اش تا خونه ما با پای پیاده ده دقیقه اس...شب قبل با صاحب اونجا که مردی بود درشت و حدودا چهل و پنج ساله با صورتی خشن و مردونه صحبت کرده بودم...طرف خودش کمربند مشکی کاراته بود،سبک کیوکوشین...استقبال کرد و قرار شد من استادمو بیارم برای مذاکرات اولیه....فعلا در حد حرف همه چیز رو به راهه...باشگاه می خواد یه سالن قدیمی رو بازسازی کنه و بده به ما...مدتی طول می کشه ولی خب اگه بشه با توجه به این که چهار پنج تا شهرک در مجاورتش هست،امکان این که یخش بگیره زیاده...تا ببینیم چی می شه،استاد که گفت اون منطقه رو می سپره به من...... ؟
دیشب هم بعد تمرین،استاد ، من و دو سه خانوم دیگه رو که قراره در سطح تهران و در محله های خودمون به عنوان مربی کار کنیم دور خودش جمع کرد و گفت که براتون ده جلسه دوره مربی گری فشرده می ذارم،بعد بهتون حکم می دم و می تونید در آزمون مربی گری درجه سه شرکت کنید و مدرک بگیرید....گفت که باید جدی باشیم چون اولین مربی های سبک شیانگ شینگ در تهران خواهیم بود و به قولی قراره سبک از طریق ما در تهران گسترش پیدا کنه....کسی چه می دونه،شاید ده سال دیگه من هم برای خودم استادی شده باشم و شاگردای زیادی رو پرورش داده باشم....اگه اون جوری بشه حسرت نمی خورم که چرا هیچ وقت جکی چان و بروس لی نشدم! ؟
خب یه دو سه روزی شمالم،سمت کلارآباد،یکی از دوستام به سلامتی خونه خرید و چون من در فرآیند خرید و حتا موقع قولنامه نوشتن در بنگاه همراهیش کردم،به عنوان تشکر منو دعوت کرده ویلاشون....البته قبلا هم اونجا رفته بودم....همونی است که دیوار به دیوارش یه دبیرستان دخترونه اس!(لبخند دندان نما)...می دونم که با همین جمله تو ذهن بعضی ها بیشمار کامنت جهت دار کلید خورده،بگید،راحت باشید،هر حرفی جواب داره پس واهمه نکنید،اونی باید خجالت بکشه که چیزاشو از دیگرون پنهان می کنه،من که صاف می آم اینجا می گم،نه؟
بعدا نوشتها:؟
یک)شادزی جان ممنون از آدرس ایمیل،این طوری در مناسبتها و اعیاد می دونم عرض تبریک هام رو کجا ارسال کنم...در مورد استادت که تلافی می کرده...خب هر کسی یه خلق و خویی داره..معمولا اهل تلافی کردن ناکامی هام سر کسانی که هیچ تقصیری ندارن نیستم
دو)از مینا خانوم به خاطر اظهار لطفشون صمیمانه تشکر می کنم....بنده نیز متقابلا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنم
سه)نیکای عزیز خوشحالم که خودت رو آفتابی کردی...حاضرم برات یه وبلاگ افتتاح کنم ولی خب زحمت پرکردنش رو باید خودت بکشی....به نظر می رسه کتابم رو خوندی،ممکنه واقعا همون طور باشه که گفتی چون یک داستان چهارچوبهایی داره که نویسنده نمی تونه ازش تخطی کنه(بنا به ملاحظاتی)ولیکن اینجا خونه دوم منه و توش احساس راحتی می کنم و برای شما که دوستانم هستید بی تکلف صحبت می کنم....ایشالا که همیشه هم این طوری به صلح و صفا باقی بمونه.... ؟
خب دیگه من برم،هنوز ساک سفرمو جمع نکردم و یه ساعت دیگه مسافرم!مواظب خودتون باشید بچه ها،جای همه شما رو در جشنوارۀ رنگهای شمال خالی می کنم،شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید
|
دیشب هم بعد تمرین،استاد ، من و دو سه خانوم دیگه رو که قراره در سطح تهران و در محله های خودمون به عنوان مربی کار کنیم دور خودش جمع کرد و گفت که براتون ده جلسه دوره مربی گری فشرده می ذارم،بعد بهتون حکم می دم و می تونید در آزمون مربی گری درجه سه شرکت کنید و مدرک بگیرید....گفت که باید جدی باشیم چون اولین مربی های سبک شیانگ شینگ در تهران خواهیم بود و به قولی قراره سبک از طریق ما در تهران گسترش پیدا کنه....کسی چه می دونه،شاید ده سال دیگه من هم برای خودم استادی شده باشم و شاگردای زیادی رو پرورش داده باشم....اگه اون جوری بشه حسرت نمی خورم که چرا هیچ وقت جکی چان و بروس لی نشدم! ؟
خب یه دو سه روزی شمالم،سمت کلارآباد،یکی از دوستام به سلامتی خونه خرید و چون من در فرآیند خرید و حتا موقع قولنامه نوشتن در بنگاه همراهیش کردم،به عنوان تشکر منو دعوت کرده ویلاشون....البته قبلا هم اونجا رفته بودم....همونی است که دیوار به دیوارش یه دبیرستان دخترونه اس!(لبخند دندان نما)...می دونم که با همین جمله تو ذهن بعضی ها بیشمار کامنت جهت دار کلید خورده،بگید،راحت باشید،هر حرفی جواب داره پس واهمه نکنید،اونی باید خجالت بکشه که چیزاشو از دیگرون پنهان می کنه،من که صاف می آم اینجا می گم،نه؟
بعدا نوشتها:؟
یک)شادزی جان ممنون از آدرس ایمیل،این طوری در مناسبتها و اعیاد می دونم عرض تبریک هام رو کجا ارسال کنم...در مورد استادت که تلافی می کرده...خب هر کسی یه خلق و خویی داره..معمولا اهل تلافی کردن ناکامی هام سر کسانی که هیچ تقصیری ندارن نیستم
دو)از مینا خانوم به خاطر اظهار لطفشون صمیمانه تشکر می کنم....بنده نیز متقابلا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنم
سه)نیکای عزیز خوشحالم که خودت رو آفتابی کردی...حاضرم برات یه وبلاگ افتتاح کنم ولی خب زحمت پرکردنش رو باید خودت بکشی....به نظر می رسه کتابم رو خوندی،ممکنه واقعا همون طور باشه که گفتی چون یک داستان چهارچوبهایی داره که نویسنده نمی تونه ازش تخطی کنه(بنا به ملاحظاتی)ولیکن اینجا خونه دوم منه و توش احساس راحتی می کنم و برای شما که دوستانم هستید بی تکلف صحبت می کنم....ایشالا که همیشه هم این طوری به صلح و صفا باقی بمونه.... ؟
خب دیگه من برم،هنوز ساک سفرمو جمع نکردم و یه ساعت دیگه مسافرم!مواظب خودتون باشید بچه ها،جای همه شما رو در جشنوارۀ رنگهای شمال خالی می کنم،شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید
Labels: خاطرات شمال محاله که یادم بره
|