<$BlogRSDURL$>

Saturday, February 03, 2007

این پنجشنبه ای که گذشت نه پنجشنبه قبلش،رفته بودم سینما فلسطین برای تهیه بلیتهای جشنواره فیلم...البته اون روز ویژه دانشجوها بود ولیکن من شاغل که نمی تونستم شنبه و یکشنبه برم،پس دل رو زدم به دریا،گفتم می رم و اونجا بالاخره با یکی آشنا می شم و ازش می خوام کارمو راه بندازه...با این ایده ساعت حدودا یازده صبح بود که وارد صف کیلومتری تهیه بلیت شدم...صف که در و پیکر نداشت،جلوی من چهار-پنج تا دختر و پسر بودن که بعدا معلوم شد دانشجوهای رشته شیمی دانشگاه شریفن...این طرفم یه پسر جوون قد بلند عینکی از اون فول خر خونها که حتی بلد نبود درست حرف بزنه و اون طرفم دو تا دختر،یکی چادری با عینک،دیگری خوش قد و بالا،بور با چشمانی روشن،دندونهاشم اورتودنسی کرده بود....خلاصه این افراد جمع اطراف ما رو تشکیل می دادن و در حالی که سرعت پیشروی ما سه متر در ساعت بود زمان مناسبی برام پیش اومد تا با همه شون آشنا بشم.پسر قد بلنده که هم رشته ای از آب در اومد و تا لحظه آخر داشت ازم اطلاعات درسی می گرفت،دختر چادریه درسش تموم شده بود و می خواست از کارت دانشجویی خواهرش استفاده کنه و اون خانوم خوش قد و بالا هم دانشجوی یه رشته جدید به اسم پژوهش در هنر بود...حلقه جلوی ما که همون دانشجویان شیمی شریف باشن مرتب بزرگ و بزرگتر می شد و دوست و آشنا بود که سلااااااام گویان سر شونو می انداختن پایین و بی توجه به جمعیت اخم کرده به اونها اضافه می شدن...لیدر اونها که پسر سبزه و مو ژل زده با نمکی بود هر دختری که از راه می رسید کارت دانشجویی شو ازش می گرفت و می گفت بسپرش به من!یه نیگاه به دستش کردم،اندازه یه بسته اسکناس کارت تو دستش بود...یکی از اون دخترای تازه وارد نظرمو جلب کرد،طوری که تا دیدمش نتونستم چشم ازش بردارم و تو دلم گفتم آخی!این همون آرزو-بانوی کوچک-کتاب منه!...هرچند چهره اش با آرزوی واقعی تفاوت داشت ولی توصیفش همون بود،ریز نقش،چشمان بادومی کشیده،دماغ کوچولوی قلمی و صورت گرد و در یک کلام عین عروسک...از اون چهره های معصوم و بی گناهی بود که تا آدم می دید به دلش می نشست و دوست داشت پوسترشو بزنه به دیوار اتاق و یا بذاره پس زمینه کامپیوتر تا همیشه جلوی چشمش باشه... در واقع همین ویژگیش منو یاد آرزو انداخت،اونم چهره اش خیلی معصوم بود...چقدر یه لحظه دلم اونو خواست...... ؟
سرتونو درد نیارم،تا ساعت سه بعد از ظهر تو صف ایستادیم،آخر سر هم به داخل راه پیدا نکردم و دست به دامن اون دختر چادریه شدم و پولمو بهش دادم بلکه اون بتونه کاری برام بکنه،اتفاقا اون موفق شد وارد سالن بشه،ولی درست تا نوبت بهش رسید بلیت تموم شد!!.....دست از پا درازتر،سرما خورده و خسته از اونجا برگشتم ولی خب خاطره شیرین اون دختر عروسکی در ذهنم ثبت شده بود به خصوص که درست در آخرین لحظه بود که شنیدم همکلاسی هاش اونو آرزو صدا می زنن،اسم اون دختر واقعا آرزو بود!!......... ؟
***
از مدتی قبل مصمم بودم با حمیرا خواهر کوچیکه آرزو صحبت کنم،متوجه شدم که اون به دلیل نامعلومی از من پرهیز می کنه و انگار ازم بترسه با دیدنم دوست داره فرار کنه...و خب از اونجایی که هیچ دلیل موجهی برای این کارش نمی بینم،تصمیم گرفتم در اولین فرصت در این مورد ازش سوال کنم...نقشه بی عیب و نقصی هم برای این منظور طرح کرده بودم....یه دوستی دارم که عشق لاس زدن با دختر رو داره...اصلا براش فرق نمی کنه،فقط کافیه طرف دختر باشه،حالا می خواد 15 سالش باشه،یا هفتاد سال!می ره و به هر ترتیبی شده سر صحبت رو باهاش باز می کنه و صمیمی می شه و از اونجایی که کبریت بی خطره،دخترها هم بهش اعتماد می کنن،البته چون تو دانشگاه آزاد هم درس می ده یه جورایی از این موقعیتش استفاده می کنه،مثلا در مورد حمیرا همین حربه براش چاره ساز شد،اونایی که پست عاشورای 84 ام رو خونده باشن از جریانش با خبرن،در هر حال در این یکسال حمیرا و این دوست عزیز بنده بسیار صمیمی شدن و بهونه هم رفع ایرادهای درسی بوده.... من می دونستم که اگه همراه این دوستم باشم بدون شک با حمیرا ملاقات خواهم کرد،وخب این اتفاق در شب شام غریبان افتاد،حمیرا و دوستش مشغول تماشای مراسم بودن که دوستم بهشون نزدیک شد،من هم همراهش بودم و لبخند زنان سلام کردیم و دوستم مخ زنی رو شروع کرد،من یه نگاه به حمیرا کردم،موش شده بود،به وضوح هیجان و اضطراب رو توی چهره و حتی صداش احساس می کردم و جالبه که این حالت اون به من هم سرایت کرد،کم کم صلابتم رو از دست دادم،اصلا یه لحظه احساس کردم این آرزوئه که مقابلم ایستاده و این طور دستپاچه شده....آقا نتونستم بگم....هر کاری کردم بلکه این زبون یه تکونی بخوره،نخورد که نخورد....اصلا انگار طلسم شده بودم،به خودم که اومدم با اونها خداحافظی کرده بودیم و من نه جواب سلام حمیرا رو شنیدم و نه خداحافظی کردنش رو....در عجبم،چه سری توی این کار نهفته اس که من تا این حد در مقابل هر چیز و هر کسی که به نوعی منو یاد آرزو بندازه تسلیم و خلع سلاحم؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com