<$BlogRSDURL$>

Thursday, February 22, 2007

خب،با گذشت تقریبا سه هفته،به این نتیجه رسیدم که بهتره بحث اون فایل داستانی رو-که برای عده ای از دوستان ارسال کرده و ازشون خواسته بودم نظرشون رو بگن-ببندم،با تشکر از عسل خانوم،مهرناز خانوم و آقا مهدی که این لطف رو در حقم انجام دادن،خیلی دوست داشتم در این پست با جمع بندی کلیه نظرات یه جوابیه بنویسم ولی حیف میسر نشد،و خب به اون ترتیب عزیزانی که من رو از نظراتشون محروم کردن این شانس رو که من یه پست اختصاصی در جوابشون بنویسم رو از دست دادن(چشمک!)،ولی با این حال چنانچه قصد ارسال نظراتشون رو دارن اقدام کنن،شاید در آینده اگه بیش از سه نظر به دستم رسید باز چنین پستی رو نوشتم..... ؟
خب برای این که اصل امانت داری رعایت بشه،من به ترتیب دریافت نظرات و با آوردن عین جملات فرد مورد نظر جواب دادن رو شروع می کنم،و همین جا دوباره از این دوستانی که وقت گذاشتن،کار منو خوندن صمیمانه تشکر می کنم و خواهش اکید دارم که اگر هریک از شما جوابهایی رو که برای یه نفر دیگه نوشتم می خونه هیچ کامنتی بر اساس اظهار نظر ایشون نده،در واقع به نظرات هم احترام بذاریم،باشه؟
عسل: ؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه کم توش مبالغه شده. درسته که زمانش مربوط به چند ساله پیشه ولی الان مدت هاست از اون عزاداری های خالص خبری نیست! ؟
جواب:یه جورایی باهات موافقم،الان دیگه نمی شه گفت کی خالصه و کی نیست،ولی به عنوان کسی که خودش هفت سال عضو ثابت حسینیه محلشون بوده(به قول دوستام که بهم می گفتن سوسک آبدارخونه!)بهت می گم که بودن معدود کسانی که در اون زمان خالصانه برای امام حسین کار می کردن و اشک می ریختن،درسته که زمانش شاید ماله پونزده سال پیش بیشتر نباشه،ولی برای نمونه همین تغییراتی که در پوشش ظاهری جوونها و طرز فکرشون به وجود اومد در ظرف کمتر از 4 سال شکل گرفت،زمون ما دختری که مانتوش کوتاه و یا رنگی و یا طرحدار بود،آرایش می کرد و به خودش می رسید بدترین القاب ممکن رو در وصف خودش می شنید،در حالی که الان اگه این کار رو نکنه می گن امله و از پشت کوه اومده!پسرها زمون ما شلوار لی تنگ نمی پوشیدن و اگه این کار رو می کردن عین همون دختره در موردش قضاوت می کردن،ولی الان کی دیگه شلوار پارچه ای گشاد می پوشه؟شاید خاصیت جامعه ما باشه که تغییراتی رو که در جاهای دیگه ممکنه 20 سال طول بکشه تا جا بیفته،سه چهار ساله جا می اندازه!در هر صورت از نکته سنجیت متشکرم عسل جان. ؟
چطور ممکنه پدر و مادری انقدر راحت بذارن بچه هاشون تا دیروقت بیرون باشن با دوستاشون؟ هرچقدر هم که امن باشه و ... باید یه پدری مادری کسی باشه دیگه!!؟
جواب:چرا ممکن نیست عسل خانوم؟توی حسینه و اطرافش همیشه بزرگتری هست که مراقب باشه،حالا چه پدر و مادر و یا همسایه و آشنا،ضمنا با توجه به این که هر محلی برای خودش یه حسنیه برپا می کنه اکثر خادمین و مراجعین با هم آشنا هستن و دختری که اونجا بره والدینش می دونن که داره جایی می ره که چند بزرگتر و آشنا اونجا حضور دارن،از طرفی داستان در یه شهرک می گذره که همه همدیگه رو می شناسن،در چنین جایی نه به بهانه محرم که هر زمانی چون محیط آشناست دخترها راحت برای خودشون شبها ورزش،پیاده روی و دوچرخه سواری می کنن،از این بابت شما هیچ نگرانی نداشته باشید عسل خانوم!(چشمک) ؟
توصیفاتت عالی بود... جزئیات رو خوب بیان کرده بودی و رابطه ی بین بچه ها خیلی خوب مشخص شده بود! در کل خیلی خوب بود و من امیدوارم بتونی مجوز بگیری! ؟
جواب:ممنون از اظهار لطفتون،ولی تا این دولت هست امیدی به کسب مجوز نداشته باشید چون در حال حاضر اثر در بخش بررسی آثار ارشاد توقیف شده و اجازه انتشار نداره،در هر صورت ممنون از دلگرمی دادنتون! ؟
***
مهدی:
؟
اگه این آفا فرهاد قصه واقعا عاشق آرزو خانومه پس چرا نمی ره با خانوادش موضوع رو مطرح کنه؟
جواب:آقا مهدی گل گلاب!کدوم پسر چهارده پونزده ساله ای می ره همچین کاری بکنه که فرهاد دومیش باشه؟مگه این همه دختر و پسری که الان به هم علاقمندن کسی خبردار می شه؟در اکثر موارد چنین عشقهایی یا مطرح نمی شه و به صورت یک طرفه باقی مونه تا یه روزی فراموش بشه و یا در صورت ابراز به خود فرد مورد نظر اعتراف می شه،اصولا یه پسر چهارده پونزده ساله در مخیله اش چیزی به اسم ازدواج یا مطرح کردن موضوع با خونواده وجود نداره،اون فقط حس می کنه که طرف رو می خواد،حالا چرا می خواد،اگه بخوادش باید چیکار کنه باور کن خودش هم نمی دونه،دوست داشتنها در اون سنین کاملا غریزی و بدون منطقه...واسه همینه که اکثرا محکوم به شکسته. ؟
اصلا امکان نداره مردا بین خانوما غذا پخش کنن. اگه خیلی زحمت بکشن تا دم در قسمت زنونه میارن. از اونجا به بعد خود خانوم زحمتشو میکشن. ؟
جواب:معلوم شد حرفه ای هستی سید جان!کاملا درسته،من هم خدای نکرده همچین چیزی نگفتم،تا یادمه گفتم صفی از آشپزخونه تا دم در قسمت زنونه تشکیل می شه،البته در مورد اون یه حالت خاص،که زنها به خاطر نبودن جا مجبور شدن توی پیاده رو و یا روی زمین روی روزنامه (در واقع بیرون از بخش زنونه)بشینن،چرا نمی شه سید جان؟من خودم این جوری بارها غذا دادم دست زنها،یعنی شما فکر می کنی با این کاری که کردم اجرم باطل شده؟(چشمک) ؟
لزومی نداره روابط ناسالم دختر و پسر در غالب حرف هایی که به هم میزنن و متلک هایی که به هم می پرونن با جزییاتش تو داستان آورده بشه. ؟
جواب:منظور دقیقت رو از روابط ناسالم متوجه نشدم،کاش با اشاره به متن می گفتی،ولی در هر صورت اگه منظورت متلک پرونی های حمیده،شاید امثال من و شما که مقید به حیا هستیم این امر رو بد بدونیم،ولی این چیزیه که به وفور در جامعه ما که جامعه هر کشوری رخ می ده،البته ممکنه بگی صرف وجود یک حقیقت نمی باید صراحتا بیانش کرد،در جواب باید بگم این کاملا به سلیقه و نحوه بیان خالق اثر بر می گرده،خود من هم شاید دوست نداشته باشم بی پرده حرف بزنم،ولی خب چند درصد از خواننده ها مثل شما می تونن به کنه گوشه و کنایه و استعاره و پوشیده نویسی یک مطلب پی ببرن؟کتاب برای مخاطب عام نوشته شده،باید سطح درک اونها رو هم در نظر گرفت و عمومی و همه فهم حرف زد،ولی درکل مخالف نظر شما نیستم. ؟
راستش باید بگم توقع اینکه ارشاد به داستانت مجوز بده توقع زیادیه.البته ببخیشد که یه کم رک حرف زدما.؟
جواب:باشه می بخشم،فقط چون تویی!(چشمک)...والا ما هم همچین انتظاری از سطح درک آقایون نداشته و نداریم...هرچند خود ناشر بهم گفت اگر در زمان آقای خاتمی اثر رو ارائه می دادی شانس چاپش بیشتر بود،ولی در کل من از اون زمانی که اولین خط این داستان رو می نوشتم به چاپ شدنش خوش بین نبودم،ولی خب هیچ ذهنم رو درگیر این موضوع نکردم،من مصمم بودم این اثر رو بنویسم،حالا آقایون خوششون بیاد،بدشون بیاد،به خودشون مربوطه،این اثر روزی چاپ خواهد شد ،اینو بهت قول می دم! ؟
***
مهرناز: ؟
من اصلا با اين آقا فرهاد قصه نمي تونم ارتباط برقرار كنم يعني دركش برام مشكله و اوون تعريفي كه ابشون از عشق دارند كاملا ضد باور منه... ؟
جواب:هرچند قصه فقط راجع به فرهاد نیست و قهرمانان دیگری هم در داستان حضور دارن که در مواقعی بیشتر از خود فرهاد در داستان اثر گذار هستن،ولی نظر شما بدون شک برای من قابل احترامه. ؟
اين داستان واقعيه،به نظر نوشته هاتون خاطره نويسي هست،حالا شايد چند قسمت هم داستان باشه ولي كلا به نظر من شبيه خاطره است... ؟
جواب:من فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه که یه داستان برگرفته از واقعیتهای زندگی و یا خاطرات یک نویسنده باشه،ما همه می دونیم این همه آثار بزرگ هنری،نوشتاری و سینمایی که خلق شدن برگرفته از واقعیت هستن،هر نویسنده ای در نوشته هاش از پیرامونش وام می گیره،این یه چیز طبیعیه،خود ما هم از چیزهایی که می بینیم حرف می زنیم...در مورد کتاب خودم هم بدون شک لوکیشنها و وقایع برگرفته از واقعیته ولی دراماتیزه شده،یعنی به دنیای خیال برده و ماهیتش تغییر کرده،شاید نمونه واقعی فرهاد،شیرین،آرزو،حمید و... وجود داشته باشن،ولی هیچ یک چنین سرگذشتی نداشتن،هیچ یک از وقایع اون کتاب اون جوری که من تعریف کردم اصلا رخ ندادن،کاری که من کردم این بوده که به یک زبون باور پذیر نوشتمشون،و خب این به نظرم حسن یک اثره که قهرمانانش در دنیای واقعی ما به ازا داشته باشن تا خواننده بتونه بهتر درک و باهاشون همذات پنداری کنه،اگه فرضا می گفتم فرهاد سوار جارو می شه و پرواز می کنه،شیرین خون آشام بوده و یا آرزو جادوگری بلد بوده بدون شک هیچ کس نمی تونست حسی واقعی نسبت بهشون پیدا کنه چون هیچ یک از ما چنین موجوداتی رو ندیدیم که بخوایم در موردشون ذهنیت داشته باشیم،لااقل من یکی ندیدم مهرناز خانوم!(چشمک) ؟

منتظر دریافت نظرات سایر دوستان هستم...با تشکر،فرهاد شکیبا. ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com