Wednesday, February 08, 2006
سنگ صبور بودن خيلي محسنات داره،كمترينش اينه كه چون با مشكلات ديگرون آشنا مي شي مي فهمي كه فقط خودت نيستي كه مشكل داري و همين حس هم دردي،تقويتت مي كنه،يه بدي بزرگ هم البته داره اونم اينه كه وقتي به سنگ صبور بودن شهرت پيدا كردي همه ازت انتظار روحيه دادن و اميد بخشي دارن و اگه يه روزي كم بياري هيچ كي به دادت نمي رسه....آي اين دو شب كه گذشت كم آورده بودم.....داشتم به خودم مي پيچيدم......جدي مي گم ها....مثل تو اين فيلها هست طرف جن مي ره تو جلدش شروع مي كنه عين مار به خودش پيچ و تاب خوردن،حس مي كردم با دو تا انبر دست سر و تهم رو گرفتن و دارن در جهت مخالف مي چرخونن....ديدم چاره اي نيست،زدم بيرون،رفتم وسط اون تاريكي اي كه از قديم باهاش رفيق بودم و اون كوچه هايي كه كلي از هم خاطره داريم و حرفها به هم زديم....دم تكيه محلمون،دوستم صدام زد،چپيه و لباس يه سر مشكي و ريش و موي بلند،اصلا بهش نمي اومد.....همين طور كه عبور دسته سينه زنان يكي از محلات رو تماشا مي كرديم شروع كرديم به حرف زدن.به شوخي بهش گفتم:به حق 5 تن خدا بهت بيشتر ببخشه!مرد از خنده،آخه ماجرا داره،اين رفيق عزيزم 5 تا دوست دختر در آن واحد داره،و البته كلي هم از اين دوستها كه به قول خودش با هم تريپ ندارن-يعني دوست دختر دوست پسر نيستن- ولي گاهي به هم سر مي زنن-ياد بگيرن بعضيها!-خلاصه يكي از اين تريپ ندارها براش نذري آورده بود دم تكيه و سر به زنگاه توسط آرزو و خواهرش ديده شده بود.جديدا حرف از آرزو كه مي شه خودم ساكت مي شم و كشش نمي دم.فقط گفتم خيلي وقته كه نمي بينمش ولي مي دونم كه ديگه سياه نمي پوشه،يه كاپشن سفيد خوشكل واسه خودش خريده و موبايل گرفته....دوستم يهو ساكت شد و با يه حالت خاصي گفت:دنيا رو هم ديدم....برام جالبه كه دوستم با اين كه وسط دختر غلت مي زنه ولي هنوز دلش در گرو كسي است كه شيش سال با هم بودن و هيشكي رو مثل اون دوست نداشته.دختر بسيار خوبيه،خوشكل و خانومه و شاعر هم هست.يه بار ازش خواستم براي يكي از شخصيتهاي كتابم شعر بگه و اون هم لطف كرد و عجب شعر لطيف و زيبايي گفت.....بگذريم،عشق فراموش نشده اون دختر،كه من و دوستم بين خودمون دنيا صداش مي زنيم،باعث شد دوستم به يه پياده روي كوتاه رضايت بده،آخه به قول خودش قرار بود سينه بزنن و تو تكيه منتظرش بودن،رفتيم دنبال اون دسته و چند تا صورت جديد ديديم و بعد اون سي خودش،من سي خودم....بارون مي اومد،دسته يكي ديگر از محلها با خيل عظيم دنباله رو هاي دسته-كه اگه نباشن مگه بعضيها مي تونن زنجير و سينه بزنن!-آماده حركت بودن.بارون شديدتر شد،قدمهام رو تند كردم،از كنار خواهر آرزو و دوستاش گذشتم،حس كردم چاق شده،ولي خب موهاي شاه بلوطي رنگ خيسش و دماغ نوك بالاش چقدر منو ياد آرزو مي انداخت،كمي اون طرف تر هم خانم استادم رو ديدم،كلي تحويل گرفت و حالم رو پرسيد،گفتم:خدمت استاد خيلي سلام برسونين!بهترين شاگرد فعلي استاد،كه يه دختر ده ساله باريك و بامزه است همون لحظه با دوستش رد شد،يه گوله نمكه،فوق العاده ناز و دوست داشتني،تو فيلمي كه همراه استاد گرفته بود ديده بودمش،يه كلاه برگي سرش گذاشته بود و مي رقصيد و مي خنديد و آواز مي خوند،آدم دلش مي خواد درسته قورتش بده،خدا براي پدر و مادرش حفظش كنه،يه همچين بچه اي چراغ زندگي آدم مي تونه باشه.
بارون باز هم شديدتر شد،ديگه تصميم گرفتم برگردم،دلم سبك شده بود،يه صحبت كوتاه،تماشاي چند منظره و بارش بارون هرچي كدورت بود از دلم شسته و با خودش برده بود....البته موقتا
|
بارون باز هم شديدتر شد،ديگه تصميم گرفتم برگردم،دلم سبك شده بود،يه صحبت كوتاه،تماشاي چند منظره و بارش بارون هرچي كدورت بود از دلم شسته و با خودش برده بود....البته موقتا
|