Saturday, January 08, 2005
اين مشاور ها و كساني كه به قول خودشون خدمات مشاوره اي به مردم مي دن به نظر من همه شون كلاه بردارن...يه ساعت مثل مجسمه مي شينن پاي صحبتهات و وانمود مي كنن كه دارن دقيقاً به حرفهات گوش مي دن،بعد هم يه حرفهايي رو به عنوان راه حل بهت مي زنن كه اگه خوب فكر كني مي بيني خودت هم از اول به عقلت مي رسيده و نيازي نبوده يه ساعت يا سين بخوني و پول خرج كني تا اونا رو بفهمي...قصد توهين به قشر محترم مشاور و روان پزشك رو ندارم،ولي مي دونيد به نظرم شما ها رمالهايي هستيد كه مدرك علمي دارن!اگر مشاوره اينه،من خودم يه پا كه نه صد پا مشاورم!تازه پول هم نمي گيرم!!
به يه نتيجه جالب رسيدم،اونم اينه كه بيخود نبايد منتظر بود...بعضيها رو مي بيني كه انگار نشستن تا يكي از راه برسه و مشكلاتشون رو حل كنه،پاي حرفاشون كه مي شيني مي بيني همه يه جورايي در انتظار هستن.حالا در انتظار چي و كي خدا مي دونه...ولي من به اين نتيجه رسيدم كه نبايد منتظر كسي بود...صد سال بشين گريه كن،هزار سال اشك بريز و ادعا كن دل سوخته تر و مظلوم تر از تو دنيا پيدا نمي شه،طومار بنويس،شكايت كن،خودت رو تو اتاقت حبس كن و ارتباطاتت رو با ديگرون به صفر برسون،كه چي؟كه يه روزي به ارزشت پي ببرن و بعد مرگت بيان رو مزارت گل بذارن،با حسرت بگن چه آدم خوبي بود و ما نمي دونستيم و از اين گلواژه ها....مي دوني جواب روزگار به اين حركات مثلا فداكارانه يا شايدم بهتر باشه بگم ايثار گرانه تو چيه؟يه انگشت شست!!خيلي ببخشيدا ولي فكر كنم بي ادبيش اين باشه كه اگه جاي روزگار بودم بهت بگم به اونجاي بچه ام كه خودتو وقف كردي!به من چه كه سرت بي كلاه مونده...اونجاي لقت مي خواستي عرضه داشته باشي!!!....چيه؟اين جلسه خيلي بي ادب شدم؟خودم مي دونم...ولي بعضي وقتها يه خط حرف قلمبه سلمبه تلافي صد خط مودبانه رو در مي آره......خصوصا اگه حوصله ادب پروري نداشته باشي.
يادمه وقتي دانشجو بودم از يكي از همكلاسي هام خوشم مي اومد،هم رشته نبوديم ولي تو خيلي از كلاسها با هم بوديم،چهره خوبي داشت و خوش اندام و قد بلند بود،يادمه دو ترم تو كفش بودم تا بالاخره تصميم گرفتم بزنم تو كارش،اول ازش جزوه گرفتم ببينم چه جوري تحويلم مي گيره،خيلي در كمال احترام و ادب باهام رفتار كرد...مي دونم،مي دونم!مي خوايد بگيد خب لا جزوه اش شماره مي ذاشتي!خيلي ببخشيدا،ولي اون موقع به عقل ناقصم نرسيد!خلاصه تصميم گرفتم سر يكي از كلاسها بشينم بغل دستش و آخر كلاس حرفمو بهش بزنم.اون هميشه تو كلاسها رديف اول و رو يه صندلي مشخص مي نشست،من هم كه اينو مي دونستم زودتر از همه و وقتي كلاس خالي بود رفتم كيفم رو گذاشتم صندلي كناريش،بعد رفتم دستشويي و شروع كردم خودم رو بزك دوزك كردن،فوكولمو كه اون موقع داشتم شونه زدم،خودمو معطر كردم،مسواك زدم و...يادمه يكي از اين ريشو بو گندو هاي انجمن اسلامي بر و بر داشت نگام مي كرد،ولي من عين خيالم نبود،از خودم يه پارچه آقا ساختم و به خيال خودم 5 دقيقه هم دير رفتم سر كلاس تا مثلا كلاس گذاشته باشم ولي نتيجه چي شد؟ديدم جاي دختره يه مرد نشسته!يه ريشو تيپ هموني كه تو دستشويي ديده بودم!به خودم گفتم لابد اين جلسه مي خواد كمي دير بياد،هرچند چنين موردي سابقه نداشت،اون هميشه اول ساعت سر كلاس بود.ولي مي دونيد چي شد؟اون اصلا اون روز نيومد!!ترم تموم شد و ديگه من نديدمش ولي خب خدا باز بهم شانس داد و من باهاش براي آخرين بار تو يه كلاس ديگه هم كلاس شدم.باز منتظر شدم تا مدتي بگذره و ضمنا اون صندلي مخصوصشو انتخاب كنه،اين دفعه گفتم مي رم مي شينم مخصوصا روي صندليش!بذار ببينم چه عكس العملي نشون مي ده.آقا اد درست اون جلسه كه ما اين كارو كرديم باز دختره نيومد!!گفتم زود نا اميد نشم،يه ربع نشستم،نيومد،بيست دقيقه نيومد،نيم ساعت!نيومد!!ياد ماجراي ترم پيش افتادم،به خودم گفتم برگردم سرجام و بيش از اين خودم رو مسخره نكنم،آقا هنوز باسنم به صندليم نرسيده بود كه در باز شد و خانوم تشريف آوردن!ديگه نمي شد من دوباره پاشم برگردم سر جام خيلي تابلو مي شد،هيچي ديگه موندم تو خماري.....حالا كه فكرشو مي كنم مي گم لابد قسمت اين بوده.لابد صلاحي در اين كار بوده.غير از اين چي مي تونم بگم؟
خب حالا كه بحث خاطرات گذشته شد،بذاريد يه خاطره شيرين ديگه براتون بگم،سال 74 بود كه برف خوبي باريد،شب بود و همه براي برف بازي ريخته بوديم پايين،من كه تو محل به بي توجهي به دخترها معروف شدم تصميم گرفته بودم كم كم تغيير رويه بدم،خلاصه اون روز رو مناسب ترين روز براي اين كار ديدم،واسه اين كه هيشكي منو نشناسه سر و صورتم رو با شال و كلاه طوري بستم كه فقط دو تا چشم ازم معلوم بود،به هر دختري رسيدم با گوله برف زدمش بلكه تشويق بشه باهام بازي كنه،ولي مي دونيد چي شد؟اونا عوض من شروع كردن دوستم رو هدف قرار دادن...دوستي داشتم كه البته الان ازدواج كرده و خب در دوران تجردش چون خيلي مودب و خوش برخورد بود و بخصوص با دخترها بسيار ملايم و مهربون صحبت مي كرد،دخترها خيلي دوستش داشتن و محبوب بود،خلاصه هر دختري كه من با گوله برف مي زدم اون در جواب دوستم رو مي زد!انگار دنبال بهانه بودن تا با دوستم شوخي كنن،ضمنا با اين كه از من فقط دو تا چشم ديده مي شد معلوم بود باز منو شناختن و كاري به كارم نداشتن...حكايت اون تركه شده بود كه صورتشو وسط دستهاش گرفته و سرش پايين بود،يه بچه رد مي شه مي زنه رو شونه اش و مي گه:هاي آقا،شما تركي؟و تركه حيرت زده مي گه:مگه هنوز هم معلومه؟؟........خب لابد اين هم قسمت بوده ديگه!مگه استدلال دهن پركن تر از اين هم مي شه پيدا كرد؟
ديروز داشتم يه قسمت سانسوري از جودي رو از كانال فرانسه تماشا مي كردم.صحنه اي كه جوليا پندلتون كه عاشق جيمي مك برايد بوده مي ره كافه محل كار اون،تا بهش بگه كه مادرش قصد داره به زور اونو با يه پسر پولدار كه هيچ شناختي ازش نداره نامزد كنه.جيمي از همه جا بي خبر از شنيدن اين موضوع جا مي خوره ولي فورا به خودش مي آد و به جوليا تبريك مي گه.جوليا سكوت مي كنه،جيمي مي پرسه:راستي چرا اينو بهم گفتي؟جوليا هم مثل تموم دخترا كه بلد نيستن سر موقع راستشو بگن و يا شايد غرورشون اجازه نمي ده جواب مي ده:هيچي!دوست داشتم تو اولين كسي باشي كه بابت اين موضوع بهم تبريك مي گه.و قهوه شو نخورده پا مي شه مي ره.صاحب رستوران جوليا رو در حين خروج از بار در حالي كه مثل ابر بهاري اشك مي ريخته مي بينه و برمي گرده به جيمي مي گه:تو چيكار كردي؟و وقتي جيمي ماجرا رو بهش مي گه سرش فرياد مي زنه: د احمق يعني تو نفهميدي اون چي مي خواست بهت بگه؟؟........ياد خودم افتادم،اون موقع كه بعد سالها با آرزو تلفني حرف زدم و اولين چيزي كه اون بهم گفت اين بود:فلاني من دو نفر اومدم به خواستگاريم ولي من هنوز بهشون جواب قطعي ندادم!اونوقت من هم مثل اين آقا جيمي نابغه فوري بهش گفتم:از صميم قلب بهت تبريك مي گم آرزو!!..............مي دوني،افسوس گذشته رو نبايد خورد،گذشته ها گذشته و ديگه نمي شه عوضش كرد،ولي اين كه ببيني هر چي جلوتر مي ري،وقايعي كه شايد بشه بدشانسي تلقيشون كرد(چون تو هيچ دخالتي در شكل گيريشون نداشتي)به طرق مختلف ولي عينا مشابه برات تكرار مي شن،خواهي نخواهي مشكوك مي شي كه نكنه يه جاي كار مي لنگه؟آيا اشكال از منه يا...؟و چون خودت رو دوست داري مي گي نه!اشكال از من نيست!من فقط بد شانسم! اونهايي هم كه دوستت دارن براي اين كه حرفي زده باشن و باهات هم دردي كرده باشن مي گن لابد قسمت بوده...قربون اين قسمت برم!تو رو به خدا يكي اين سطل نجاست رو از دست خدا بگيره،من تمام هيكلم قهوه اي شد!...؟؟ما اين قسمت رو نخوايم بايد كي رو ببينيم؟
|
به يه نتيجه جالب رسيدم،اونم اينه كه بيخود نبايد منتظر بود...بعضيها رو مي بيني كه انگار نشستن تا يكي از راه برسه و مشكلاتشون رو حل كنه،پاي حرفاشون كه مي شيني مي بيني همه يه جورايي در انتظار هستن.حالا در انتظار چي و كي خدا مي دونه...ولي من به اين نتيجه رسيدم كه نبايد منتظر كسي بود...صد سال بشين گريه كن،هزار سال اشك بريز و ادعا كن دل سوخته تر و مظلوم تر از تو دنيا پيدا نمي شه،طومار بنويس،شكايت كن،خودت رو تو اتاقت حبس كن و ارتباطاتت رو با ديگرون به صفر برسون،كه چي؟كه يه روزي به ارزشت پي ببرن و بعد مرگت بيان رو مزارت گل بذارن،با حسرت بگن چه آدم خوبي بود و ما نمي دونستيم و از اين گلواژه ها....مي دوني جواب روزگار به اين حركات مثلا فداكارانه يا شايدم بهتر باشه بگم ايثار گرانه تو چيه؟يه انگشت شست!!خيلي ببخشيدا ولي فكر كنم بي ادبيش اين باشه كه اگه جاي روزگار بودم بهت بگم به اونجاي بچه ام كه خودتو وقف كردي!به من چه كه سرت بي كلاه مونده...اونجاي لقت مي خواستي عرضه داشته باشي!!!....چيه؟اين جلسه خيلي بي ادب شدم؟خودم مي دونم...ولي بعضي وقتها يه خط حرف قلمبه سلمبه تلافي صد خط مودبانه رو در مي آره......خصوصا اگه حوصله ادب پروري نداشته باشي.
يادمه وقتي دانشجو بودم از يكي از همكلاسي هام خوشم مي اومد،هم رشته نبوديم ولي تو خيلي از كلاسها با هم بوديم،چهره خوبي داشت و خوش اندام و قد بلند بود،يادمه دو ترم تو كفش بودم تا بالاخره تصميم گرفتم بزنم تو كارش،اول ازش جزوه گرفتم ببينم چه جوري تحويلم مي گيره،خيلي در كمال احترام و ادب باهام رفتار كرد...مي دونم،مي دونم!مي خوايد بگيد خب لا جزوه اش شماره مي ذاشتي!خيلي ببخشيدا،ولي اون موقع به عقل ناقصم نرسيد!خلاصه تصميم گرفتم سر يكي از كلاسها بشينم بغل دستش و آخر كلاس حرفمو بهش بزنم.اون هميشه تو كلاسها رديف اول و رو يه صندلي مشخص مي نشست،من هم كه اينو مي دونستم زودتر از همه و وقتي كلاس خالي بود رفتم كيفم رو گذاشتم صندلي كناريش،بعد رفتم دستشويي و شروع كردم خودم رو بزك دوزك كردن،فوكولمو كه اون موقع داشتم شونه زدم،خودمو معطر كردم،مسواك زدم و...يادمه يكي از اين ريشو بو گندو هاي انجمن اسلامي بر و بر داشت نگام مي كرد،ولي من عين خيالم نبود،از خودم يه پارچه آقا ساختم و به خيال خودم 5 دقيقه هم دير رفتم سر كلاس تا مثلا كلاس گذاشته باشم ولي نتيجه چي شد؟ديدم جاي دختره يه مرد نشسته!يه ريشو تيپ هموني كه تو دستشويي ديده بودم!به خودم گفتم لابد اين جلسه مي خواد كمي دير بياد،هرچند چنين موردي سابقه نداشت،اون هميشه اول ساعت سر كلاس بود.ولي مي دونيد چي شد؟اون اصلا اون روز نيومد!!ترم تموم شد و ديگه من نديدمش ولي خب خدا باز بهم شانس داد و من باهاش براي آخرين بار تو يه كلاس ديگه هم كلاس شدم.باز منتظر شدم تا مدتي بگذره و ضمنا اون صندلي مخصوصشو انتخاب كنه،اين دفعه گفتم مي رم مي شينم مخصوصا روي صندليش!بذار ببينم چه عكس العملي نشون مي ده.آقا اد درست اون جلسه كه ما اين كارو كرديم باز دختره نيومد!!گفتم زود نا اميد نشم،يه ربع نشستم،نيومد،بيست دقيقه نيومد،نيم ساعت!نيومد!!ياد ماجراي ترم پيش افتادم،به خودم گفتم برگردم سرجام و بيش از اين خودم رو مسخره نكنم،آقا هنوز باسنم به صندليم نرسيده بود كه در باز شد و خانوم تشريف آوردن!ديگه نمي شد من دوباره پاشم برگردم سر جام خيلي تابلو مي شد،هيچي ديگه موندم تو خماري.....حالا كه فكرشو مي كنم مي گم لابد قسمت اين بوده.لابد صلاحي در اين كار بوده.غير از اين چي مي تونم بگم؟
خب حالا كه بحث خاطرات گذشته شد،بذاريد يه خاطره شيرين ديگه براتون بگم،سال 74 بود كه برف خوبي باريد،شب بود و همه براي برف بازي ريخته بوديم پايين،من كه تو محل به بي توجهي به دخترها معروف شدم تصميم گرفته بودم كم كم تغيير رويه بدم،خلاصه اون روز رو مناسب ترين روز براي اين كار ديدم،واسه اين كه هيشكي منو نشناسه سر و صورتم رو با شال و كلاه طوري بستم كه فقط دو تا چشم ازم معلوم بود،به هر دختري رسيدم با گوله برف زدمش بلكه تشويق بشه باهام بازي كنه،ولي مي دونيد چي شد؟اونا عوض من شروع كردن دوستم رو هدف قرار دادن...دوستي داشتم كه البته الان ازدواج كرده و خب در دوران تجردش چون خيلي مودب و خوش برخورد بود و بخصوص با دخترها بسيار ملايم و مهربون صحبت مي كرد،دخترها خيلي دوستش داشتن و محبوب بود،خلاصه هر دختري كه من با گوله برف مي زدم اون در جواب دوستم رو مي زد!انگار دنبال بهانه بودن تا با دوستم شوخي كنن،ضمنا با اين كه از من فقط دو تا چشم ديده مي شد معلوم بود باز منو شناختن و كاري به كارم نداشتن...حكايت اون تركه شده بود كه صورتشو وسط دستهاش گرفته و سرش پايين بود،يه بچه رد مي شه مي زنه رو شونه اش و مي گه:هاي آقا،شما تركي؟و تركه حيرت زده مي گه:مگه هنوز هم معلومه؟؟........خب لابد اين هم قسمت بوده ديگه!مگه استدلال دهن پركن تر از اين هم مي شه پيدا كرد؟
ديروز داشتم يه قسمت سانسوري از جودي رو از كانال فرانسه تماشا مي كردم.صحنه اي كه جوليا پندلتون كه عاشق جيمي مك برايد بوده مي ره كافه محل كار اون،تا بهش بگه كه مادرش قصد داره به زور اونو با يه پسر پولدار كه هيچ شناختي ازش نداره نامزد كنه.جيمي از همه جا بي خبر از شنيدن اين موضوع جا مي خوره ولي فورا به خودش مي آد و به جوليا تبريك مي گه.جوليا سكوت مي كنه،جيمي مي پرسه:راستي چرا اينو بهم گفتي؟جوليا هم مثل تموم دخترا كه بلد نيستن سر موقع راستشو بگن و يا شايد غرورشون اجازه نمي ده جواب مي ده:هيچي!دوست داشتم تو اولين كسي باشي كه بابت اين موضوع بهم تبريك مي گه.و قهوه شو نخورده پا مي شه مي ره.صاحب رستوران جوليا رو در حين خروج از بار در حالي كه مثل ابر بهاري اشك مي ريخته مي بينه و برمي گرده به جيمي مي گه:تو چيكار كردي؟و وقتي جيمي ماجرا رو بهش مي گه سرش فرياد مي زنه: د احمق يعني تو نفهميدي اون چي مي خواست بهت بگه؟؟........ياد خودم افتادم،اون موقع كه بعد سالها با آرزو تلفني حرف زدم و اولين چيزي كه اون بهم گفت اين بود:فلاني من دو نفر اومدم به خواستگاريم ولي من هنوز بهشون جواب قطعي ندادم!اونوقت من هم مثل اين آقا جيمي نابغه فوري بهش گفتم:از صميم قلب بهت تبريك مي گم آرزو!!..............مي دوني،افسوس گذشته رو نبايد خورد،گذشته ها گذشته و ديگه نمي شه عوضش كرد،ولي اين كه ببيني هر چي جلوتر مي ري،وقايعي كه شايد بشه بدشانسي تلقيشون كرد(چون تو هيچ دخالتي در شكل گيريشون نداشتي)به طرق مختلف ولي عينا مشابه برات تكرار مي شن،خواهي نخواهي مشكوك مي شي كه نكنه يه جاي كار مي لنگه؟آيا اشكال از منه يا...؟و چون خودت رو دوست داري مي گي نه!اشكال از من نيست!من فقط بد شانسم! اونهايي هم كه دوستت دارن براي اين كه حرفي زده باشن و باهات هم دردي كرده باشن مي گن لابد قسمت بوده...قربون اين قسمت برم!تو رو به خدا يكي اين سطل نجاست رو از دست خدا بگيره،من تمام هيكلم قهوه اي شد!...؟؟ما اين قسمت رو نخوايم بايد كي رو ببينيم؟
|