<$BlogRSDURL$>

Saturday, January 01, 2005

شما رو نمي دونم ولي به من كه اين پنجشنبه جمعه هيچ خوش نگذشت!آخه دكتر اين هم تجويز بود تو كردي؟
من فكر مي كنم هر آدمي يه سري توانايي ها داره،يه سري ناتواني ها...البته شايد نشه بهش گفت ناتواني...شايد بهتر باشه از واژه عدم استعداد استفاده كنم چون حس مي كنم منظورم رو بهتر مي رسونه،مثلا من مي دونم تو نوشتن توانايي دارم و اگر بخوام مي تونم تاثيرگذار بنويسم،ولي در عوض كار ساده اي رو كه شايد پسراي شونزده ساله به آسوني انجام مي دن من نتونم انجام بدم!نه،من احساس سرافكندگي نمي كنم،خب هر كسي رو بهر كاري ساخته اند...!؟
پنجشنبه صبح طبق دستور پزشك رفتم تا بعد دو هفته منو معاينه و چك كنه ببينه اثر دارو ها روم چطور بوده و دست آخر يه سري نصايح حكيمانه مثل همه دكتراي ديگه بهم ارزاني بداره...در اين بين مامانم پاشو كرده بود تو يه كفش كه من هم مي خوام بيام ببينم دكترت چي مي گه...ما هم گفتيم بيا!من كه فكر نمي كنم مشكلي داشته باشم كه خدا رو شكر هم نداشتم.دكتر حين ويزيت پيرهن منو داد و بالا و اولين چيزي كه گفت اين بود:خب چه زود مو هاي سينه ات در اومده! خنده ام گرفت،ياد وقتي افتادم كه به دستور ايشون داشتن سينه مو به قول خودشون شيو مي كردن تا دستگاههاي قلب رو بهم وصل كنن،اونوقت اين بهيارهاي سرتق سه تايي صف كشيده بودن و بر و بر تماشا مي كردن انگار شهر فرنگه...در جواب اعتراض مودبانه من كه گفتم خانوما چشماشونو درويش كنن هم با نيش باز گفتن:وايساديم ياد بگيريم!تو دلم گفتم چي رو؟تراشيدن موي سينه يه پسر رو؟ولي انصافا وقتي نتيجه كار رو ديدم هم حيرت كردم هم خوشم اومد...نمي دونستم در زير اون كركهاي انبوه و سياه چنين سينه سفيدي پنهانه!ما هم يه استعدادهاي نهفته اي داشتيم و خودمون بي خبر بوديم!
القصه ويزيت دكتر تموم شد،حال من مناسب تشخيص داده شد و نوبت اندرزهاي حكيمانه بود :
ورزش مرتب،انجام كارها به دور از هر گونه استرس،مثبت انديشي،سخت نگرفتن.... همه رو گفتم چشم تا رسيد به اين يكي:سعي كنيد آخر هفته ها بيشتر تفريح داشته باشيد! گفتم:من معمولا ايام تعطيل پياده روي مي كنم و تو پارك كتاب مي خونم...يه ذره منو مشكوك تماشا كرد،ظاهرا باورش نمي شد تا اين حد از مرحله پرت باشم،گفت:نه آقاي مهندس منظورم اين بود كه تفريحات و گردشهاي مناسب سنتون رو انجام بديد...باز مثل اين كه اين دوزاري ما كج بود چون وقتي گفتم وقت بشه با مادرم مي رم سينما گاهي هم با پسراي همسايه مي ريم يه چيزي بيرون مي خوريم لبخند مخصوصي زد و گفت:نه عزيزم!منظورم اين بود كه سعي كنيد ارتباطات تازه اي رو داشته باشيد،شما جوونيد،اين تفريحاتي كه اشاره كرديد درسته كه خوبه،ولي ماله آدمهاي متاهل و سن بالاست،شما كه مجرد هستيد و فقط 28 سالتونه پس...و شروع كرد در مورد اون چيزي كه من معتقدم هرگز در موردش استعداد نداشتم حرف زدن...بعد هم انگار مي دونست اونقدر كله شقم كه تا پامو از مطبش بذارم بيرون اين قسمت توصيه هاشو انجام نمي دم مامانمو صدا زد و طي بياناتي چند ايشون رو نيز تنوير افكار فرمودن!.....صحنه برگشتنمون از مطب ديدني شده بود،من جدي و ساكت پشت فرمون نشسته بودم و رانندگي مي كردم و مادرم پيرو صحبتهاي دكتر يه بند حرف مي زد،اولش با عباراتي چون تو ديگه اشكالي نداره رفيق داشته باشي،از نظر من اشكالي نداره(گو اين كه تا قبل رفتن به مطب داشت خيلي هم داشت!)،اگه از ما خجالت مي كشي حاضريم باهات همكاري كنيم شروع كرد و بعد وقتي ديد من گوش نمي دم كمي خشم فرمودن و با من تندي كردن و خلاصه وقتي رسيديم منزل با جملاتي نظير بي بخار،بي عرضه،هالو و....بنده رو مورد لطف قرار داده و آخر سر با اخم و تخم بدرقه كردن....خب برام سنگين بود،بابا من اگه تا حالا كاري نمي كردم مراعات احترام خونواده رو مي كردم و حالا اين فرمايشات بانوي بزرگ در حكم سطل پر از نجاستي بود كه در نهايت سخاوت از نوك سر تا به پام تخليه كنن.....خلاصه خودمون رو باز زديم به نشنيدن،حالا اعصابه خورده......!!! خب اعتراف مي كنم راه حلي به ذهنم نمي رسيد....گذشت و ظهر شد و ما واسه گردش هميشگي رفتيم بيرون،مي رفتم واسه خودم و از منظره پاييزي محلمون لذت مي بردم كه به پست يكي از رفقا خوردم،گفتم يه مشورتي در اين مورد باهاش بكنم...نمي دونم چرا،ولي نه تنها اون كه هر يك از دوستام رو كه بعدش ديدم و ازشون مشورت خواستم اول از همه خيابون رو نشونم دادن...بابا لامصبها كي اونو خواست؟خلاصه يكي شون كه خيلي پايه بحث بود برام تشريح كرد كه تو خيابون كه همه اش از اون جور آدمهاي ناجور نريخته،ماشينتو بردار و يه چرخي بزن و يكي رو سوار كن!(بقول خوش اوتو بزن)...گفتم بابا همينطور نديده نشناخته يكي رو سوار كنم؟از كجا بدونم آدم ناجوري در نياد؟از كجا بدونم دو متر نرفته يه تيزي نذاشت زير گلوم يا بيست متر نرفته چند تا نره خر كه باهاش همدست هستن خفتم نكنن و تيغم نزنن؟ خنديد و گفت نگران نباش،تو خيلي سخت مي گيري! و مثلا خواست منو راهنمايي كنه گفت:اگه نگراني مي توني آشنا سوار كني!محل ما كه دختر خوب زياد داره!گفتم:همين يه كارم مونده!يه آشنا ببينه چي مي گه؟اگه آرزو بفهمه من بايد مرگ موش بخورم!...گفت:آرزو رو فراموش كن...نه به داره نه به بار...خلاصه كلي باهام بحث كرد تا آخر سر متقاعدم كرد از طريق چت كردن اقدام كنم....خب به اون كار وارد تر بودم و چون مي شد هويتم رو پنهان كنم به نظرم روش مناسب تري اومد،هر چند مي دونستم از اين چت هم چيزي عايد آدم نمي شه...همينم شد،تموم عصر پنجشنبه و روز جمعه نازنينم رو پاي اين چت كوفتي گذاشتم...آخرش هيچي به هيچي! نمي دونم،شايد واقعا به قول بانوي بزرگ بنده بي بخار هستم....خلاصه جمعه شب بود كه ديگه داشت سرم سوت مي كشيد....نمي دونم آخر اين برج چقدر برامون قبض تلفن بياد....كاش دكتر يه چيز ديگه اي تجويز مي كرد خدائيش...يادم رفت ازش بپرسم قرصي وجود نداره كه تاثيراتي مشابه اين مورد داشته باشه؟؟؟....خدا رو شكر اقلا نوشته هام هستن كه سرمو بهش گرم كنم،داستانم كه مراحل پاياني شو پشت سر مي ذاره و به زودي مي خوام براي چاپش اقدام كنم.... سرتونو درد نيارم،خوب شرت مامان دوزي پامون كردن!اونقدر بهم تنگه كه نمي تونم قدم از قدم بر دارم....اصلا نمي دونم كار درستي كردم كه اين چيزا رو نوشتم؟....بي خيال!دكتر بهم گفته سخت نگيرم،من هم نمي گيرم،ولي آيا با بي خيالي مسئله حل مي شه؟من كه فكر نمي كنم!!؟
هفته پيش يه مقاله خوندم راجع به خانومي كه حاضر شده پنجاه هزار پوند بده به يه موسسه ژنتيك در آمريكا تا اونها براش گربه فقيدش رو بازسازي كنن و اونها هم موفق شدن و الان اون خانوم به گربه اش محبوبش رسيده و اين امر موجب شده عده ديگري هم كه حيوانات عزيزشون رو از دست دادن راغب شن با ارسال دي ان اي،مجددا اونها رو داشته باشن...اين خبر منو به فكر فرو برد...شكي نيست كه روزي اين كار در مورد بشر هم انجام خواهد شد،يعني مادراني كه فرزندانشون رو از دست دادن يا كلا انسانهايي كه عزيزانشون رو از دست دادن صف بكشن جلوي اين موسسه و با پرداخت پولهاي كلون ازشون بخوان عزيزشون رو،آرزوشون رو براشون دوباره زنده كنن....شما حاضريد براي عزيز از دست رفته تون،براي آرزوتون چه ميزان پول پرداخت كنيد؟بدون شك هر مبلغي رو...پول چه ارزشي داره وقتي آرزوهامون نخواد برآورده بشه؟....فكري تو ذهنم شروع كرد به شكل گرفتن....به خودم گفتم حاضرم هر مقدار لازمه پول بدم تا اون موسسه آرزو رو برام بازسازي كنه و اون رو دوباره برام بوجود بياره،به فرزندي قبولش مي كنم،قيمش مي شم و بزرگش مي كنم و با هزينه خودم مي فرستمش دانشگاه تا براي خودش آدم تحصيل كرده و محترمي بشه و در واقع آرزوي از دست رفته ام رو به اين ترتيب محقق مي كنم...بيشتر به يه داستان شبيهه،ولي خدا شاهده اگر توانايي شو داشتم اين كار رو مي كردم،من براي رسيدن به آرزوم از هيچ تلاشي فروگذار نمي كنم....حالا نظر شما چيه؟مي دونم،مي گيد فرهاد تو ديوانه اي.....نمي دونم،شايد هم باشم؟...خب مغازه تعطيله،خانومها آقايان،روز خوش...در پناه خدا.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com