Sunday, January 16, 2005
مي گم اين هفته اي كه گذشت چقدر عجيب بود!اولش پاييزي بود،وسطاش خفن زمستوني،بعدش دوباره بهاري شد...لابد خدا هم بعد اين همه مدت خدايي كردن خسته شده و رفته مرخصي و اداره امور دنيا رو دست چهارتا گاگول سپرده وگرنه تجربه كردن چهار فصل تو يه هفته براي من يكي كه خيلي عجيب بود،حالا شما رو نمي دونم....اصلا مهمه؟نه معلومه كه نيست...بقول اشك كوچيك،مگه مهمه از چه جنسي باشن؟
مي دوني،به اين نتيجه رسيدم كه استثنا شامل حال هر كسي مي تونه بشه،فقط كافيه اصلا دنبالش نباشه!!...كي فكرشو مي كرد وسط اون برف،در حالي كه چشم چشمو نمي ديد و من با اين فكر كه قراره يه دختر معمولي شهرستاني رو ببينم(براي شهرستانيها سوء تفاهم نشه،اين واژه رو كلي استفاده كردم) و فقط رفته بودم كه وقتمو جور ديگه اي بگذرونم،يهو در وا شه و يه چيزي سوار ماشينم بشه كه من تو همون نظر اول فكم سه طبقه بريزه كف خيابون؟واقعا كه خدا قاطي كرده...اصلا بگو ببينم،به نظر تو خوشگل يعني چي؟طرف چه ريختي باشه مي گي خوشگله؟باريك و قد بلند باشه؟دماغش نوك بالا باشه؟چشماش بلبلي و لباش برجسته باشه؟گونه داشته باشه؟مو هاش از پر پشتي دستت نياد؟هان؟خودت برو كشكت رو بساب مرتيكه!به من چه كه تو اونقدر بدشانس بودي كه چنين موردي رو ملاقات نكردي!اصلا انگار ازم پرسيده بودن سليقه ات چيه،همونو برام پيچيده و تحويلم داده بودن...خاطره خوبي واسم شد،هم واسه من،هم واسه اون...درسته كه فقط براي دو ساعت بود و قرار شد بار دومي در كار نباشه،ولي ارزشش رو داشت...يادته آرزو بهت مي گفتم من حتي اگه يك هفته هم باهات دوست مي شدم برام قدر يه عمر با ارزش بود؟
مي دوني،من فرمول راحت زيستن رو بالاخره پيدا كردم...عجيبه كه تا به حال به ذهنم نرسيده بود،چون واقعا ساده است....در حال زندگي كن و سعي كن از لحظه لحظه اش استفاده كني،نمي خواد به آينده فكر كني،چون فقط اعصابت رو به هم مي ريزه،در عوض نگاهي به گذشته ات داشته باش و سعي كن برات حكم آينه عبرت رو داشته باشه،ببين اشتباهاتت چي بوده و سعي كن تكرارشون نكني،تيز باش تا از يه سوراخ دو بار گزيده نشي،همين براي اين كه آينده ات خود به خود به خوبي ساخته بشه كافيه،مي بيني؟خيلي آسون بود...پس مي شه عقبكي راه رفت و زمين نخورد منتها به شرطي كه با يه آينه شفاف پشت سرت رو خوب ببيني.
آرزو اينا چي دارن واسه خودشون مي گن؟تو به فكر ازدواج كردني يعني چي؟پنجشنبه شب وقتي استاد اين سوال رو ازم پرسيد چهارتا شاخ مي خواست رو سرم سبز شه!....تازه بعد دوماه فيلمي رو كه براش از برنامه هاي كوهنورديش تهيه و تدوين كرده بوديم ديده بود...اهل تعريف كردن كه هرگز نبود،طبق معمول ايراد گرفت و البته آخر سر گفت از تيتراژ آخرش خوشش اومده...بايد هم مي اومد،براي ساختنش از جون مايه گذاشته بودم!خلاصه همچنان كه اون لبخند ريزش به لبش بود با يه لحن خاصي گفت:برات يه خوابي ديدم!گفتم:خير باشه استاد!خنديد و گفت:خيره!فقط رك و پوست كنده بگو قصد ازدواج داري يا نه؟و بدون اون كه اجازه بده بپرسم ماجرا چيه شروع كرد به تعريف كردن از يكي از دوستاي نوه اش كه چنين و چنانه،خانومه،خوشگله،ليسانس زبان انگليسيه و...و...و...آخر سر هم نپرسيد اصلا اهلش هستي يا نه،مثل شصت هفتاد سال پيش كه مي گفتن برو با بزرگترت بيا بهم گفت:با مامان صحبت مي كني و ايشون نتيجه رو بهم مي گن تا من زمان آشنايي رو مشخص كنم!خنديد و رفت و من هم همچنان كه دور شدنش رو تماشا مي كردم سر تكون مي دادم....دلشون خوشه اين بزرگترها!فكر مي كنن جوون تنها مشكلش ازدواجه!بهم بگو ببينم،تو تا ندوني واسه چي اومدي و قراره تو اين دنيا چيكاره بشي و كجا قرار بگيري و در يه كلوم خودت رو درست نشناخته باشي چطور مي خواي بار يه نفر ديگرو هم كه بدون شك اونم از خودش بي خبره به دوش بگيري؟من تازه خودمو شناختم،تازه فهميدم مي خوام چيكاره بشم،تازه هدفم مشخص شده،حالا تو مي خواي اول بسم اللهي دستم رو بذاري لا پوست گردو؟مي خواي پرامو قيچي كني تا به تنها آرزوم نرسم؟كور خوندي عزيز! بقول اون دوست گراميم برو اونجاتو بذار!..............................مي دونم اين سري سر از هيچ كدوم از حرفام درنياورديد!راستش اين بار فقط واسه خاطر دل خودم نوشتم...قبلا هم همين كارو مي كردم ولي در بينش خواننده رو هم در نظر مي گرفتم ولي اين بار خواستم كاملا خودخواهانه عمل كنم...چيه؟وبلاگ خودمه!...حسوديتون مي شه بريد واسه خودتون وبلاگ شخصي بزنيد....خب ديگه برم....فقط...آهان!اين مطلب رو كاملا خصوصي براي اون كسي مي ذارم كه خودش مي دونه كيه،ببين،هر چي دوست داري بلند عرعر كن،من به نشنيدن صداي خرهايي مثل تو عادت دارم.هرچند حقش بود همين چند سطر رو هم حرومت نمي كردم،فقط خواستم بدوني بلدم جواب بدم،ولي مطمئن باش من بعد حواله ات مي كنم به همون جايي كه خدا و پيغمبر فرموده!...باحترام....سامورايي آرام.
|
مي دوني،به اين نتيجه رسيدم كه استثنا شامل حال هر كسي مي تونه بشه،فقط كافيه اصلا دنبالش نباشه!!...كي فكرشو مي كرد وسط اون برف،در حالي كه چشم چشمو نمي ديد و من با اين فكر كه قراره يه دختر معمولي شهرستاني رو ببينم(براي شهرستانيها سوء تفاهم نشه،اين واژه رو كلي استفاده كردم) و فقط رفته بودم كه وقتمو جور ديگه اي بگذرونم،يهو در وا شه و يه چيزي سوار ماشينم بشه كه من تو همون نظر اول فكم سه طبقه بريزه كف خيابون؟واقعا كه خدا قاطي كرده...اصلا بگو ببينم،به نظر تو خوشگل يعني چي؟طرف چه ريختي باشه مي گي خوشگله؟باريك و قد بلند باشه؟دماغش نوك بالا باشه؟چشماش بلبلي و لباش برجسته باشه؟گونه داشته باشه؟مو هاش از پر پشتي دستت نياد؟هان؟خودت برو كشكت رو بساب مرتيكه!به من چه كه تو اونقدر بدشانس بودي كه چنين موردي رو ملاقات نكردي!اصلا انگار ازم پرسيده بودن سليقه ات چيه،همونو برام پيچيده و تحويلم داده بودن...خاطره خوبي واسم شد،هم واسه من،هم واسه اون...درسته كه فقط براي دو ساعت بود و قرار شد بار دومي در كار نباشه،ولي ارزشش رو داشت...يادته آرزو بهت مي گفتم من حتي اگه يك هفته هم باهات دوست مي شدم برام قدر يه عمر با ارزش بود؟
مي دوني،من فرمول راحت زيستن رو بالاخره پيدا كردم...عجيبه كه تا به حال به ذهنم نرسيده بود،چون واقعا ساده است....در حال زندگي كن و سعي كن از لحظه لحظه اش استفاده كني،نمي خواد به آينده فكر كني،چون فقط اعصابت رو به هم مي ريزه،در عوض نگاهي به گذشته ات داشته باش و سعي كن برات حكم آينه عبرت رو داشته باشه،ببين اشتباهاتت چي بوده و سعي كن تكرارشون نكني،تيز باش تا از يه سوراخ دو بار گزيده نشي،همين براي اين كه آينده ات خود به خود به خوبي ساخته بشه كافيه،مي بيني؟خيلي آسون بود...پس مي شه عقبكي راه رفت و زمين نخورد منتها به شرطي كه با يه آينه شفاف پشت سرت رو خوب ببيني.
آرزو اينا چي دارن واسه خودشون مي گن؟تو به فكر ازدواج كردني يعني چي؟پنجشنبه شب وقتي استاد اين سوال رو ازم پرسيد چهارتا شاخ مي خواست رو سرم سبز شه!....تازه بعد دوماه فيلمي رو كه براش از برنامه هاي كوهنورديش تهيه و تدوين كرده بوديم ديده بود...اهل تعريف كردن كه هرگز نبود،طبق معمول ايراد گرفت و البته آخر سر گفت از تيتراژ آخرش خوشش اومده...بايد هم مي اومد،براي ساختنش از جون مايه گذاشته بودم!خلاصه همچنان كه اون لبخند ريزش به لبش بود با يه لحن خاصي گفت:برات يه خوابي ديدم!گفتم:خير باشه استاد!خنديد و گفت:خيره!فقط رك و پوست كنده بگو قصد ازدواج داري يا نه؟و بدون اون كه اجازه بده بپرسم ماجرا چيه شروع كرد به تعريف كردن از يكي از دوستاي نوه اش كه چنين و چنانه،خانومه،خوشگله،ليسانس زبان انگليسيه و...و...و...آخر سر هم نپرسيد اصلا اهلش هستي يا نه،مثل شصت هفتاد سال پيش كه مي گفتن برو با بزرگترت بيا بهم گفت:با مامان صحبت مي كني و ايشون نتيجه رو بهم مي گن تا من زمان آشنايي رو مشخص كنم!خنديد و رفت و من هم همچنان كه دور شدنش رو تماشا مي كردم سر تكون مي دادم....دلشون خوشه اين بزرگترها!فكر مي كنن جوون تنها مشكلش ازدواجه!بهم بگو ببينم،تو تا ندوني واسه چي اومدي و قراره تو اين دنيا چيكاره بشي و كجا قرار بگيري و در يه كلوم خودت رو درست نشناخته باشي چطور مي خواي بار يه نفر ديگرو هم كه بدون شك اونم از خودش بي خبره به دوش بگيري؟من تازه خودمو شناختم،تازه فهميدم مي خوام چيكاره بشم،تازه هدفم مشخص شده،حالا تو مي خواي اول بسم اللهي دستم رو بذاري لا پوست گردو؟مي خواي پرامو قيچي كني تا به تنها آرزوم نرسم؟كور خوندي عزيز! بقول اون دوست گراميم برو اونجاتو بذار!..............................مي دونم اين سري سر از هيچ كدوم از حرفام درنياورديد!راستش اين بار فقط واسه خاطر دل خودم نوشتم...قبلا هم همين كارو مي كردم ولي در بينش خواننده رو هم در نظر مي گرفتم ولي اين بار خواستم كاملا خودخواهانه عمل كنم...چيه؟وبلاگ خودمه!...حسوديتون مي شه بريد واسه خودتون وبلاگ شخصي بزنيد....خب ديگه برم....فقط...آهان!اين مطلب رو كاملا خصوصي براي اون كسي مي ذارم كه خودش مي دونه كيه،ببين،هر چي دوست داري بلند عرعر كن،من به نشنيدن صداي خرهايي مثل تو عادت دارم.هرچند حقش بود همين چند سطر رو هم حرومت نمي كردم،فقط خواستم بدوني بلدم جواب بدم،ولي مطمئن باش من بعد حواله ات مي كنم به همون جايي كه خدا و پيغمبر فرموده!...باحترام....سامورايي آرام.
|