<$BlogRSDURL$>

Saturday, March 20, 2010

این وبلاگ به دلیلی که در وبلاگ جدیدم گفتم دیگه آپ نمی شه...شاید موقتی،شاید هم برای همیشه...آدرس وبلاگ جدیدم رو به اونهایی که باهم در ارتباطیم خواهم داد....خب دیگه،خداحافظ! ؟

Labels:


|

Monday, February 22, 2010

بعد یه مدت گرفتاری شدید و فشار کار،یکی دو روزیه که سرم خلوت شده،البته کار به قوت خودش باقیه،ولی خب رئیسم بالا سرم نیست،فرصت می کنم خودم کارهام رو جوی تنظیم کنم و انجام بدم که کمتر بهم فشار بیاد...ولی خب الان دو هفته اس که حتا یک سطر هم نرسیدم بنویسم....منظورم کتابمه...چه دلمو خوش کرده بودم که تا عید تمومش می کنم،ولی این طور که بوش می آد نه تنها کارش به سال بعد می کشه که شاید تا خرداد طول بکشه....باورم نمی شه،اون روزی که شروع به نوشتنش کردم فکر می کردم یکساله،فوقش دو ساله تمومش می کنم و می فرستمش زیر چاپ...هیچ وقت فکر نمی کردم کارش به دهمین سال بکشه...شاید برای شما ده فقط یه عدد باشه،ولی برای من مثل یک عمره که صرف خلق و به سرانجام رسوندن شخصیت های کتابم کردم...آیدین،ستایش،پانتی،درنا و خیلی های دیگه الان برام صورت عینی پیدا کردن،انگار که از اول بودن و وجود داشتن....نمی دونم روزی که کار نوشتن کتابم تموم بشه چه طور می خوام ازشون جدا بشم...قطعا دلم براشون تنگ می شه....خیلی زیاد...ده سال مدت کمی نیست برای با هم بودن............ ؟
خانوم چینی هه این روزها رو مسافرت بوده و جمعه ای که بعد مدتها سر تمرین شائولینمون اومد با خوشحالی اعلام کرد که قصد داره یه مراسم رقص شیر و اژدها راه بندازه....احتمالا شما هم کم و بیش این رقص رو دیده باشید،چند نفر داخل یه عروسک بزرگ شیر یا اژدها می شن و همراه موسیقی می رقصوننش....مراسم قشنگیه ولی بعید می دونم اینجا بهش مجوز اجرا بدن....به خانوم چینی هه گفتم هر اسمی خواستی روی مراسمت بذار فقط جلوی حضرات حرفی از رقص نزنی که از بیخ و بن می زنن نابودش می کنن....اینجا مملکت گریه و عزاداریه،کسی حق نداره نی نای نانای کنه....یه جوری با چشمای بادومیش که حالا گرد شده بود تماشام کرد و گفت:واقعا؟؟؟...گفتم: جون تو!ولی نگران نباش،کافیه به جای رقص بگی ورزش یا حرکات موزون،یه پولی هم کف دست نفر مربوط بذاری،ایکی ثانیه مجوزش صادر می شه،اینجا ایرانه،کار نشد نداره!.....با چشمای گردتری تماشام کرد و باز گفت:واقعا؟؟؟؟.....و من باز جواب دادم:جون تو!........................ ؟
نمی دونم سر بگیره یا نه،چون پیش اومده که اینجا حرف از یه برنامه ای بزنم و بعد به یه دلیل تخیلی انجام نشده باشه ولی خب خانوم چینی هه بهم قول داده اگه حضرات جنبه این مراسم رو داشتن و مجوز اجراش رو صادر کردن،من یکی از نفرات گروه رقص شیر و اژدها خواهم بود....لازم نیست یادآوری کنم که بسیار از این بابت خوشحالم...همیشه آرزو داشتم در این جور کارها شرکت کنم و خب ظاهرا بعد سالها خدا صدامو شنیده و نوبت رو بهم داده....حالا فعلا زیاد ذوقش رو نمی کنم تا روزی که انجام بشه و بعدش می آم مفصل اینجا درباره اش می نویسم،پس تا اون موقع همگی لطفا هیسسسس...مبادا به گوش خداوندان حسود برسه و کار و کاسبی مونو کساد کنن! ؟
و اما جالب ترین چیزی که دیدم پخش مجدد سریال کارتونی پسر شجاع از تلویزیون بود....شاید ندونید که پخش اول این سریال برمی گرده به زمانی که اغلب شما در مرحله تصمیم گیری بودید،من هم تازه از شفیره در اومده بودم!...هیچ وقت از این سریال خوشم نمی اومد،حتا اون موقع ها در عالم بچگی حرصم از پسر شجاع در می اومد و حس می کردم مثل سوباسا یه شخصیت تحمیلی است....و خب حالا که بعد از بیست و یک سال پخش مجددش رو شروع کردن می بینم که سطح داستانش هم چیزی در حد قصه های خاله شادونه اس....در هر صورت شنیدن صدای گوینده های محبوبم که اون موقع خیلی صداهاشون جوون و دوست داشتنی بود و خاطرات محوی که از دوران پخش اولش دارم خالی از لطف نیست....هیچ می دونستید که گویندۀ اصلی پسر شجاع(که در قسمت های ابتداییش حرف می زنه) همون گویندۀ معروف پینوکیو است که این لحن حرف زدن رو از کارتون رابین هود و وقتی جای اون بچه خرگوش مقلد رابین هود حرف می زد خلق کرده بود و بعد رفتنش خانوم مهوش افشاری(گوینده دخترمهربون در سریال ممول)صدایی خلق می کنه که تا حد بسیار زیادی شبیه صدای قبلی بوده و جالب این که همه بعدها پسرشجاع رو با صدای خانوم افشاری می شناسن..........یادش به خیر دوران بچگی...بیشتر از اون نوجوونی....حیف هیچ وقت نمی شه دوباره تجربه اش کرد و روز به روز ازش دور می شیم....دلم برای اون دوران تنگ شده....زمانی که کل دلخوشیم یه شیرجه درون دروازه و نگاه از گوشه چشم دختر همسایه بود...............بگذریم،خلاصه این که این روزها خیلی گرفتار بودم،یه فرصتی که پیش اومد گفتم بیام یه چاق سلامتی باهاتون بکنم و برم....دعا کنید سرم خلوت شه وقت کنم برم سروقت کتابم،برای نوشتنش له له می زنم ولی موقعیتش جور نمی شه....داداش خرابم،خراب!.....خوش باشید،برام کامنت بذارید،قول می دم در اولین فرصت بهتون سر بزنم....تا بعد،بوسسسسسسسسس ؟

Labels:


|

Sunday, February 14, 2010

این چند وقته خصوصا یکی دو هفته اخیر خیلی فشار کار روم زیاد بود،خب دور و برمو خیلی شلوغ کرده بودم و هر چی بیشتر خودتو درگیر کنی بیشتر اعصاب و روانت تحت فشاره...از شانس خوبمون،البته بهتره بگم از بی تدبیری حضرات،پروژه هم به محض افتتاح منفجر و حال همه گرفته شد...بابا وقتی می گن یه کاری هنوز تموم نشده،دو ماه دیگه کار داره،و می آن می گن نخیر،الا و للا الان افتتاحش کنید،نتیجه همین می شه که نصف شبی با صدایی مهیب می ترکه...بعد هم مقصر اونیه که دیوارش از همه کوتاهتره...خدا رو شکر که ما پیمانکار نیستیم فقط............ ؟
خب البته همه اتفاقات اخیر هم بد نبود،بعد از چند رفت و آمد و اصلاح و اعمال نظر،بالاخره پوستر هامون برای چاپ در سررسید سالانۀ ووشو تصویب شد،اگه همه چیز خوب پیش بره اوایل اسفند چاپ و تکثیر می شه و قراره به زبان انگلیسی و چینی برگردونده و از طرف انجمن ووشو در سطح کشور توزیع و نمونه هایی هم برای کشور چین ارسال بشه....هفته پیش هم یه گروه خبری از هونگ کونگ اومدن سر تمریناتمون و ازمون فیلم و گزارش خبری تهیه کردن...کار به هیجانش ندارم،ولی واقعا جای تاسف بود که از اون سر دنیا می آن و برای فعالیت های ورزشی و هنری ما ارزش قائل می شن،اون وقت از مملکت خودمون سراغی که نمی گیرن هیچ،کسی هم اگه می آد فقط برای تخریب و ضربه زدن و حسادت ورزیه.... ؟
این پنجشنبه که گذشت نه قبلیش مسابقات رشته ما بود،شاخه مبارزاتی...من که میونه ای با ضد و خورد ندارم و شاخه ام نمایشیه،ولی به درخواست استادم قرار شد به عنوان خبرنگار آزاد،مسابقات رو پوشش تصویری بدم....من هم که از اونهاییم که با سر می رم تو پیشامد،مدام دور رینگ می چرخیدم و از گوشه و کنار سرک می کشیدم و سعی داشتم کوچکترین نکات رو از چهرۀ عرق کرده و خسته مبارزین گرفته تا حرص خوردن های مربی هاشون در گوشۀ زمین رو بگیرم و خلاصه یکی دو بار کم نمونده بود که مبارزین در حال کتک کاری روی سرم آوار بشن....جالب بود روی هم رفته و آخرش هم به همراه نفرات برگزیده بهم تقدیر نامه دادن و تشویق شدیم و این حرفها.......جای همه خالی بعدش هم خانوم چینی هه که از حامیان فعالیت های ماست،منو به صورت ویژه همراه چند تا از همکاران چینیش به منزل دعوت کرد تا از غذای سنتی چینی که برای عیدشون پخته بود بخوریم....جالبه که چینی ها عید بهارشون الانه و عادت دارن مثل ما که برای عید سبزی پلو با ماهی می پزیم،یه غذای مخصوص که شبیه سمبوسه اس ولی کوچیکتر بپزن....خیلی هم این غذا خوش خوراکه و ابعادش کمی از گز بزرگتره و اینه که همین طوری بشینی یهو می بینی یه بشقاب خوردی....شاید هم من خوشم اومده بود چون خانوم چینی هه با ذوق می گفت که ایرونی ها معمولا غذاهای ما رو نمی پسندن....بهش گفتم آخه شایع شده که چینی ها حشرات می خورن،خندید و گفت اون فقط در یکی از ایالات چینه به اسم گوانجو،که خودمون هم حالمون از چیزایی که می خورن به هم می خوره!.................. ؟
خلاصه که روی هم رفته بد نبوده،ایشالا این پروژه هه هم با خوشی به سرانجام برسه و من یه نفس راحت بکشم....راستی ولنتاین مبارک،ایشالا همه دل هاشون آروم،کامشون شیرین و قلبشون از عشقی زلال لبریز باشه....دو سال پیش بود فکر کنم،یه فراخوان برای ولنتاین زده بودم،یکی از دوستان برگشت در جوابش یه حرفی زد که خلاصه برای ابد دینایش کردم...البته اینو همین جوری تعریف کردم،برداشت هر کسی از ولنتاین و چنین مناسبت هایی متفاوته،ولی خب شخصا این نفس هدیه دادن و به یاد هم بودن رو خیلی دوست دارم،وقتی هدیه می دم خودم از طرف مقابلم احساس بهتری پیدا می کنم،ولی خب معمولا بعد از هدیه دادن توهمات و تصوراتی به وجود می آد که لطف کار رو از بین می بره.................بگذریم،این کامنت دونی من جدیدا بهم پیغام می ده که سرویسم داره بسته می شه و قراره پولی بشه و تو یا پول بده یا کامنتهات رو بردار برو،ما که تا پست قبلی هرچی بود ذخیره کردیم،خب از شانس من بوده که اون زمانی که من از بلاگ اسپات اکانت می گرفتم هنوز کامنتدونی نداشت و دلم هم نمی آد اینجا رو رها کنم،شیش سال زمان کمی نیست،اون هم واسه من که وقتی به چیزی بند می کنم به این راحتی ولش نمی کنم،شنیدم می شه وبلاگ رو با کل محتویاتش به جاهای دیگه منتقل کرد،هرچند زیاد هم به اسباب کشی میل ندارم،ولی صبر می کنم این سه چهار روزی که جناب کامنتدونی بهم فرجه داده بگذره،ببینم چی می شه،یه وقت دیدی خودش درست شد.....خب خیلی حرف زدم،نه؟بعید می دونم کسی کلشو خونده باشه ولی اگه خوندید ممنون،ایشالا که ایام خوبی پیش رو داشته باشید،همراه با شادی و سلامتی و پیروزی! ؟

Labels:


|

Wednesday, February 03, 2010

پدر بزرگم خدا بیامرز می گفت:توپچی رو یکسال مواجب بهش می دن که درست سر تحویل سال توپ در بکنه،اگه نتونه این یه کار رو هم سر موقع انجام بده پس به چه دردی می خوره؟....احساس می کنم لازمه در مورد اطرافیانم یه بازنگری داشته باشم،البته شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی فکر می کنم اون قدر که من براشون مایه می ذارم(معنوی) بهم تلافی نمی کنن...خصوصا در مواقع ضروری....نوش دارو بعد مرگ سهراب به درد نمی خوره،درست می گم؟

Labels:


|

Wednesday, January 20, 2010

چند روز پیش ها یاد یه صحنه ای از کارتون رابین هود افتاده بودم...اونجایی که داروغه و خزانه دار(مار) با تکرار اشعار طنزی که مردم برای پرنس جان در آورده بودن تفریح می کردن...و پرنس جان می شنوه و با عصبانیت،در حالی که مار بدبخت رو عین باتوم توی سر داروغه می زده فریاد می زنه: ؟
مالیات ها دو برابر بشه!نه سه برابر بشه!به اون دهاتی های بدبخت فشار بیار و هرچی دارن ازشون بگیر،شنیدی چی گفتم؟
و بعد صحنه ای دلگیر از شهر ناتینگهام که اهالی ورشکسته اش در غربت و تنهایی دارن ترکش می کنن و راوی می گه: ؟
مالیات!مالیات!مالیات!اون ظالم از روح و جسم مردم ناتینگهام مالیات می گرفت!... و هر کی نمی تونست مالیات بده روانۀ زندان می شد..؟
و بعدش هم صحنه جالب دستگیری پدرتاک روحانی......می دونی،اون موقع ها در عالم بچگی،فکر می کردم این چیزها فقط توی قصه ها اتفاق می افته،هیچ تصوری از ستم،خفقان،بگیر و ببند،ترک وطن و دستگیری شخصیت های مردمی نداشتم،و حالا همه شدیم بازیگر های اصلی کارتون رابین هود....با این تفاوت که ما رابین هودی نداریم و خودمون باید قهرمان خودمون باشیم....بگذریم،اهل حرف هایی که می تونه برام دردسر ساز باشه نیستم،این موضوع رو هم فقط واسه خنده گفتم،امثال پرنس جان همیشه می آن و می رن و چیزی که ازشون می مونه سرگذشت و سرانجام معمولا تلخشونه....... ؟
خب بعید می دونم در این پنج شیش سالی که از راه اندازی این وبلاگ می گذره مطلبی در مورد کارتون رابین هود نوشته باشم،خصوصا با اون دوبلۀ شاهکاری که داره و گوینده هایی که هر یک نقش هاشون رو عالی گفتن،در اینجا می خوام مطلبی در مورد دوبلۀ این کارتون بنویسم،پس عنوان پست این دفعه هست رابین هود! ؟
مختصری در مورد کارتون:انیمیشن رابین هود در دورانی ساخته شد که کمپانی والت دیزنی دوران افولش رو پشت سر می گذاشت،پس از آثار درخشانی چون سفید برفی و هفت کوتوله،سیندرلا و دامبو در دهۀ سی و چهل میلادی،والت دیزنی به عنوان یکه تاز عرصۀ انیمیشن روی نوار موفقیت حرکت می کرد و هر کارتونی که می ساخت یک شاهکار هنری محسوب می شد و جوایز ارزنده ای می گرفت....با مرگ والت دیزنی،کمپانی سعی کرد راهی رو که عمو والت ترسیم کرده بود، ادامه بده،آثاری چون نجات گران (برنارد و بیانکا)،صد و یک سگ خالدار و رابین هود در همین دوران یعنی دهۀ هفتاد ساخته شدن و جالب این که هیچ یک موفقیت و استقبال کارهای گذشته رو تکرار نکردن....در حالی که امروزه با تماشای اون کارتونها و مقایسه شون با آثار پرزرق و برق اما نازل و بی محتوایی چون دی جی مون،سیلر مون و...متوجه می شیم که اون آثار به رغم ضعیف بودن نسبت به اسلافشون،همچنان دارای پیام و آموزنده بودن و تماشاچی در انتها از دیدنشون احساس خسران نمی کنه...... ؟
دودوبلۀ رابین هود در ایران:تا جایی که می دونم این کارتون دو نوبت دوبله شده،یک بار برای نمایش در سینما در دهۀ پنجاه خورشیدی و دیگری در نخستین سال های دهۀ شصت برای نمایش در تلویزیون.....نسخۀ سینمایی به مدیریت دوبلاژی استاد خسروشاهی و با گویندگی خود ایشون در نقش رابین هود دوبله شد و گویندگانی چون نصرالله مدقالچی در نقش پرنس جان ایفای نقش کردن....نکتۀ جالب این که شخصیت سر هیس(مار خزانه دار) در این نسخه نیز توسط همون گوینده ای ایفا شد که در نسخۀ تلویزیونی شنیدیم و ازش خاطره داریم یعنی استاد تقلید صدا آقای جواد پزشکیان....گفته می شه که در زمان دوبلۀ نسخۀ سینمایی،آقای خسرو شاهی به آقای پزشکیان مراجعه می کنه و می گه یک مار در این کارتون هست که گویندۀ بزرگی جاش حرف زده و من می خوام نقش اون رو تو بگی و به جاش یه تیپ بسازی....و خب اون هایی که نسخۀ زبان اصل رابین هود رو دیده باشن می دونن که گویندۀ اصلی به رغم هنرمندی به جز فیش فیشو حرف زدن کار دیگه ای نکرده در حالی که صدای دوبلۀ ایرانی یک تیپ جاویدان شد که سندش برای همیشه به اسم تمام شخصیت های خزندۀ کارتونی به ثبت رسید! ؟
دوبلۀ تلویزیونی کارتون رابین هود( پس جرح و تعدیل فراوان و تقلیل زمان نمایش از یک ساعت و نیم به پنجاه و پنج دقیقه و حذف و تغییر دیالوگ ها و هزار بلای دیگه!) توسط استاد رسول زاده انجام شد.گفته می شه آقای رسولزاده با علم به این که حضرات سانسورچی چه بلایی سر کارتون نازنین آوردن تصمیم می گیره با انتخاب گوینده های مجرب،دست کم از نظر دوبله کاری در خور توجه انجام بده و خب بعید می دونم کسی باشه که دوبلۀ دوم رابین هود رو دیده و نپسندیده باشه،گوینده هایی چون استاد اصغر افضلی در نقش پرنس جان،جواد پزشکیان در نقش سر هیس و ژرژ پطروسی در نقش رابین هود بدون اغراق کولاک کردن و به جرئت می توان گفت که سطح کارتون رو چند پله بالا آوردن،هر یک از ما دست کم یک جمله یا تکه کلام از این کارتون رو یادمونه و اونهایی هم که حتا هیچی یادشون نباشه غش غش خندیدن ماره رو حتما یادشونه!....برای حسن ختام بحث همین بس که بعد سی سال که از نمایش این کارتون می گذره،تازه سر و کلۀ آهنگ تیتراژ اول رابین هود در ملودی های گوشی موبایل پیدا شده،همون سوته!.....بسیارخب،در اینجا مروری خواهیم داشت بر اسامی گوینده های نسخۀ تلویزیونی رابین هود،متاسفانه اسم همه شون خاطرم نیست ولی سعی می کنم اصل کاری ها رو بگم: ؟
رابین هود:ژرژ پطروسی
جان کوچولو:شهروز ملک آرایی
پرنس جان:اصغر افضلی(در نسخۀ اصلی هنرپیشۀ معروف پیر یوستینوف جای این شخصیت حرف زده!) ؟ ؟
سر هیس(مارخزانه دار):جواد پزشکیان
داروغۀ ناتینگهام:صادق ماهرو
پدرتاک و وزیر تشریفات(سوسماری که در مسابقه تیراندازی می گفت همه توجه کنید و زیر دست و پا له می شد):مهدی آرین نژاد
آدام(سگ آهنگر) و داتسی(لاشخوری که اعلام ساعت می کرد و برای داروغه سیبل بالا می گرفت):مرحوم کنعان کیانی
توبی(بچه لاکپشت) و تریگر(لاشخوری که نگران بود امشب به قلعه پرنس جان حمله بشه):مرحوم مهدی آژیر-از اساتید تقلید صدا،همین بس که بگم صدای شیلا در سندباد و صدای آقای پتی بل در مهاجران رو ایشون گویندگی می کرد،هنرمندی رو ببینید!خدا رحمتشون کنه
ماریان(معشوقه رابین هود):فریبا شاهین مقدم-حدسم اینه که از نخستین نقش های ایشون بعد از اومدن از کانون پروش فکری کودکان به صدا و سیما باشه
لیدی کلاک(ندیمۀ ماریان همون مرغه که باهاش بدمینتون بازی می کرد و می گفت زنده باد رابین هود،قد قد قد قدا!):مرحوم آذر دانشی
اسکیپی(همون بچه خرگوشی که هدیه شو دارغه به زور می گیره و رابین هود به جاش کمونش رو بهش می ده): نادره سالار پور
خواهر اسکیپی(همونی که گل سر داشت و مدام پاشو می خاروند):مهوش افشاری
خواهر کوچک اسکیپی(همونی که موقع فرار از زندان جا می مونه و رابین به خاطرش داشته کشته می شده):ناهید امیریان
خب امیدوارم چیزی رو از قلم ننداخته باشم،آه یه چیز دیگه...یه شخصیت بسیار مهم که متاسفانه قربانی تیغ سانسور شد ولی گاه به صورت پراکنده دیده می شه...اون خروس گیتاریست...هیچ می دونستید اون بیچاره راوی کارتونه؟ و همونی است که آهنگ تیتراژ اول رابین هود رو با سوت می زنه و بعدش هم در شروع کارتون که رابین هود و جان کوچولو سربازان پرنس جان رو قال می ذارن با صدای بم قشنگی آواز می خونه و گیتار می زنه.... خب تمام اون دیالوگ هایی که آقای رسولزاده در نقش راوی کارتون می گه در واقع دیالوگ های همین خروس بوده و کارتون با اون شروع و تموم می شه ولی خب از اونجایی که اگه ماست سیاهه ما باید قبول کنیم،این شخصیت رو هم فرض بگیر که اصلا وجود خارجی نداشته!.....خب خسته نباشید بچه ها،نمی دونم همه تون تا اینجا متن رو باهام بودید یا فقط یه سطر اول و آخرشو محض دلخوشی خوندید،در هر صورت این بود منبر امروز ما،امیدوارم خوشتون اومده باشه،آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها! ؟

Labels:


|

Tuesday, January 19, 2010

بعضی از دوستان،از جمله مینا خانم،به بنده خیلی لطف دارن،چشم،ما برای این که خیل پرشمار طرفداران دچار نگرانی نشوند این پست رو اختصاصی براشون می نویسیم!(چشمک).......جونم براتون بگه که کارها اون طور که باید و شاید روی غلتک نیفتاد،قضیه تاتر به خاطر یه ایراد بنی اسرائیلی در هاله ای از ابهام فرو رفته،حضرات به کارگردان گیر دادن که چرا در نمایشت از رزمی کار خانم استفاده کردی و چرا این رزمی کار باید با یک مرد مبارزه کنه....هرچند کارگردان پیشنهاد داد که بازیگر های خانم کنار گذاشته بشن،ولی چون ما(یعنی بر و بچه های همکلاسی ووشو)حاضر نبودیم جدا کار کنیم،از قرار معلوم خود به خود قضیه تاتر کنسل شده اس....عیب نداره،حفظ تشکل و دوستی مون به صدتا تاتر ارجحه،این حضرات که حتا به جنازه خانم ها رحم نمی کنن و گفتن باید از این به بعد با تابوت حملش کرد،فقط همین امروز و فردا رو مهمونمون هستن......... ؟
امروز با همکلاسی هام رفتیم دفتر انتشارات تا نمونه تصویری که قراره ازمون در سر رسید رزمی سال بعد چاپ بشه رو ببینیم....چشم نزنم،از دیدن خودم با ژست نشست مار،و پس زمینه آسمان نیلگون و تصویر مار کبرایی که بالای سرم مونتاژ شده بود بسی خرکیف گردیدم!...استاد هم کلی بهم دلگرمی داد و گفت ژستم آبرومند و به قول خودش فنی از کار در اومده...خدا رو شکر،اگر بعد ده سال هنوز در نویسندگی به جایی نرسیدم،به نظر می رسه در شائولین پیشرفتم سریعتره،البته اگه فردا حضرات از داخل تنبونشون قانون در نیارن که ووشو جزو منکرات و صور قبیحه اس!(می دونید که ازشون بر می آد!)....... ؟
بعد از اتمام کارمون در دفتر انتشارات،قرار شد بریم برای دوخت لباس های رزمی جدیدمون پارچه بخریم،از میون زرتشت و عبدل آباد و کوچه برلن،آخری رو که نزدیکتر بود انتخاب کردیم،سوز برف رو زین کردم و در ساعت طرح ترافیک تمام افسرهای پلیس رو یکی بعد از دیگری قال گذاشتم....البته قرار بود اگه کسی گیر داد،یکی از خانم های جمع زحمت بکشه و نقش زائو رو بازی کنه و مثلا ما داریم می رسونیمش بیمارستان....یه بالش کوچیک هم کنار گذاشته بودیم که تا هوا پس شد بچپوندش زیر مانتو روی شکمش که خوشبختانه به کار نیومد....نمی دونم چرا ولی دخترها همه برای خودشون پارچه ساتن مشکی براق خریدن...ولی من با استادم مشورت کردم و چون قراره سبک زویی چوان(مست)رو به زودی کار بکنم،یه ترکیبی از خردلی و نخودی براق خریدم که خودم از دیدنش حظ کردم....البته تا بعد دوخته بشه و ببینیم چی از آب در می آد(نشم شکل جوجه یک روزه)!...یکی از بچه ها خیاط خوب سراغ داره و قرار شده یه روز همه با هم بریم پیشش....خب لابد خیاطه کلی ذوق مرگ می شه بنده خدا...فکرشو بکن،یه کلاس بهش سفارش دوخت لباس بدن......دیگه.....دیگه این که امروز استاد منو گوشه ای کشوند و گفت که این جمعه نمی آد و من اولین جلسه ای خواهد بود که در غیابش کلاس رو اداره می کنم....خیلی هم سفارش کرد که مراقب سال بالایی ها باشم که بهشون برنخوره.....از نظر اعتماد به نفس که هیچ مشکلی ندارم،هیجان زده هم نیستم،فقط یه نغمه تو کلاس داریم(اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم می شن)که امیدوارم دردسر درست نکنه...باقیش دیگه مهم نیست....نمی خواید تشویقم کنید؟بابا ناسلامتی دارم استاد می شم ها!شوخی کردم،حالا کو تا من بشم استاد....صرف چند جلسه جانشین استاد بودن نه خودم رو استاد می دونم و نه دوست دارم چنین حسی پیدا بکنم چون شروع درجا زدنمه...ترجیح می دم همچنان شاگرد بمونم و پیشرفت کنم............خب دیگه این هم از منبر امروزمون،امیدوارم طرفداران پسندیده باشن،تا جلسه بعد صفحه هیفدهم سطر پنجم از رساله رو حفظ کنید که می خوام درس بپرسم....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!......... ؟

Labels:


|

Wednesday, January 13, 2010

خیلی برای خودم جالب بود که اولین پستی که در سال جدید میلادی نوشتم این قدر پر امید و خوش بینانه اس....از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،هرچند که سال نوی مسیحی در زمستونه و نه مثل ما در بهار،ولی خب من این شروع خوب رو به فال نیک می گیرم................... ؟
بزرگترین مشکل من در حال حاضر تمرکز کردن روی یک موضوعه...این طوری برات بگم که اون قدر فکرهای مختلف توی کله ام ریختم که هر کدومشو بخوام بچسبم خودش یه داستانه....حالا جدا از افکار بعضا مشابهی که به خاطر شرایط گل و بلبل فعلی اغلبمون کم و بیش داریم،همون طور که در پست قبلی گفتم،حسابی برای خودم مشغولیت درست کردم،در کنارش پروژه ام هم رسیده به روزهای آخرش و کارفرمام هی زنگ می زنه می گه این کارو بکنید،اون کارو بکنید،از اینها گذشته جلد سوم کتاب رو هم دارم لک و لک می نویسم و پیش می برم(هرچند دیگه شک ندارم که کارش به سال بعد می کشه و وارد دهمین سال می شه) و خلاصه مگه یه کله،اون هم از نوع کوچیکش چه قدر حجم داره که بخوام این طور توش بچپونم؟...چی؟...خدا می دونه اگه قپی بیام!گاهی به خودم می گم یه عمر باد توی دلمون نبود سوت بزنیم و از زور روزمرگی داشتیم کپک می زدیم،حالا یهو از همه سمت در رحمت باز شده و نمی دونم به کدومش برسم....هرچند نه اون شرایط خوب بود و نه این(چون خودم همیشه حد وسط رو دوست دارم)ولی چون این مملکت هردنبیله و ممکنه دیگه تا سالها این طور روی دور شانس نباشم،شده سینه خیز می خوام تا آخرش برم....از تمام دوستانی که با حرف های قشنگشون بهم دلگرمی دادن تشکر و عذرخواهی می کنم که نمی تونم جواب تک تک شون رو بدم........... ؟
راستی چی شده که اکثرتون دارین خبر پخش زنان کوچک رو بهم می دین؟...البته خودم خبردار شده بودم،لابد هم بعضی ها دوست دارن من یه پست هم دربارۀ زنان کوچک بدم ولی خب خواننده های قدیمی وبلاگم می دونن که من قبلا یه پست کامل به سبک خودم درباره اش نوشتم....خب فکر می کنم لزومی نداشته باشه بگم از کدوم یکی از چهارتا خواهر بیشتر خوشم می آد....اصولا من دخترای به قول خودم طاقچه ای باغچه ای یا به قول شما آفتاب مهتاب ندیده رو چندان نمی پسندم و طرفدار شیطنت و بی پرواییم....خب با این راهنمایی حتما فهمیدید چه کسی رو می پسندم....اگه به من بود پا به پاش از درخت بالا می رفتم،تو کوچه ها می دویدم،روی لب پشت بوم کتاب می خوندم،و برای شخصیت های داستانم دلسوزی می کردم....البته یه شیطونی هم واسه خودم می کردم اون هم این بود که دم اسبی شو برمی داشتم برای خودم و به هیشکی نمی دادم!(لبخند دندون نما!)....دلم برای اون روزها تنگ شده...هرچند من بی خیال سن شناسنامه ای و چیزی که آینه نشونم می ده هیفده ساله ام و فکر کنم همین سنی هم باقی بمونم،ولی خب دیگرانی هم اطرافم هستن که قطعا نمی ذارن این جوری پیش بره.....بی خیال!زندگی همین دو روزه دیگه...نه؟
ببخشید که این سری چیز تازه ای ندارم براتون تعریف کنم،مخم هنگ کرده بد جور....امروز بابت تشکر از خانوم چینی هه و همکارش با یکی از دوستام اونها رو به شام دعوت کردیم و نیومده باید برم....مرسی،حتما بهمون خوش می گذره،جای شما رو هم خالی می کنیم....دلم یه مرخصی چند روزه می خواد و یه مسافرت اکیپی مختلط...کلی شیطونی بداهه دارم برای چنین شرایطی....حیف که فعلا جور نمی شه...حالا ما گفتیم که خدا بذاره توی نوبت برآورده کردن.....بریم دیگه...بچه ها آخر هفته خوبی داشته باشید،مرسی که بهم سر می زنید.....خوش بگذره به همه تون

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com