<$BlogRSDURL$>

Tuesday, January 19, 2010

بعضی از دوستان،از جمله مینا خانم،به بنده خیلی لطف دارن،چشم،ما برای این که خیل پرشمار طرفداران دچار نگرانی نشوند این پست رو اختصاصی براشون می نویسیم!(چشمک).......جونم براتون بگه که کارها اون طور که باید و شاید روی غلتک نیفتاد،قضیه تاتر به خاطر یه ایراد بنی اسرائیلی در هاله ای از ابهام فرو رفته،حضرات به کارگردان گیر دادن که چرا در نمایشت از رزمی کار خانم استفاده کردی و چرا این رزمی کار باید با یک مرد مبارزه کنه....هرچند کارگردان پیشنهاد داد که بازیگر های خانم کنار گذاشته بشن،ولی چون ما(یعنی بر و بچه های همکلاسی ووشو)حاضر نبودیم جدا کار کنیم،از قرار معلوم خود به خود قضیه تاتر کنسل شده اس....عیب نداره،حفظ تشکل و دوستی مون به صدتا تاتر ارجحه،این حضرات که حتا به جنازه خانم ها رحم نمی کنن و گفتن باید از این به بعد با تابوت حملش کرد،فقط همین امروز و فردا رو مهمونمون هستن......... ؟
امروز با همکلاسی هام رفتیم دفتر انتشارات تا نمونه تصویری که قراره ازمون در سر رسید رزمی سال بعد چاپ بشه رو ببینیم....چشم نزنم،از دیدن خودم با ژست نشست مار،و پس زمینه آسمان نیلگون و تصویر مار کبرایی که بالای سرم مونتاژ شده بود بسی خرکیف گردیدم!...استاد هم کلی بهم دلگرمی داد و گفت ژستم آبرومند و به قول خودش فنی از کار در اومده...خدا رو شکر،اگر بعد ده سال هنوز در نویسندگی به جایی نرسیدم،به نظر می رسه در شائولین پیشرفتم سریعتره،البته اگه فردا حضرات از داخل تنبونشون قانون در نیارن که ووشو جزو منکرات و صور قبیحه اس!(می دونید که ازشون بر می آد!)....... ؟
بعد از اتمام کارمون در دفتر انتشارات،قرار شد بریم برای دوخت لباس های رزمی جدیدمون پارچه بخریم،از میون زرتشت و عبدل آباد و کوچه برلن،آخری رو که نزدیکتر بود انتخاب کردیم،سوز برف رو زین کردم و در ساعت طرح ترافیک تمام افسرهای پلیس رو یکی بعد از دیگری قال گذاشتم....البته قرار بود اگه کسی گیر داد،یکی از خانم های جمع زحمت بکشه و نقش زائو رو بازی کنه و مثلا ما داریم می رسونیمش بیمارستان....یه بالش کوچیک هم کنار گذاشته بودیم که تا هوا پس شد بچپوندش زیر مانتو روی شکمش که خوشبختانه به کار نیومد....نمی دونم چرا ولی دخترها همه برای خودشون پارچه ساتن مشکی براق خریدن...ولی من با استادم مشورت کردم و چون قراره سبک زویی چوان(مست)رو به زودی کار بکنم،یه ترکیبی از خردلی و نخودی براق خریدم که خودم از دیدنش حظ کردم....البته تا بعد دوخته بشه و ببینیم چی از آب در می آد(نشم شکل جوجه یک روزه)!...یکی از بچه ها خیاط خوب سراغ داره و قرار شده یه روز همه با هم بریم پیشش....خب لابد خیاطه کلی ذوق مرگ می شه بنده خدا...فکرشو بکن،یه کلاس بهش سفارش دوخت لباس بدن......دیگه.....دیگه این که امروز استاد منو گوشه ای کشوند و گفت که این جمعه نمی آد و من اولین جلسه ای خواهد بود که در غیابش کلاس رو اداره می کنم....خیلی هم سفارش کرد که مراقب سال بالایی ها باشم که بهشون برنخوره.....از نظر اعتماد به نفس که هیچ مشکلی ندارم،هیجان زده هم نیستم،فقط یه نغمه تو کلاس داریم(اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم می شن)که امیدوارم دردسر درست نکنه...باقیش دیگه مهم نیست....نمی خواید تشویقم کنید؟بابا ناسلامتی دارم استاد می شم ها!شوخی کردم،حالا کو تا من بشم استاد....صرف چند جلسه جانشین استاد بودن نه خودم رو استاد می دونم و نه دوست دارم چنین حسی پیدا بکنم چون شروع درجا زدنمه...ترجیح می دم همچنان شاگرد بمونم و پیشرفت کنم............خب دیگه این هم از منبر امروزمون،امیدوارم طرفداران پسندیده باشن،تا جلسه بعد صفحه هیفدهم سطر پنجم از رساله رو حفظ کنید که می خوام درس بپرسم....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!......... ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com