<$BlogRSDURL$>

Wednesday, January 13, 2010

خیلی برای خودم جالب بود که اولین پستی که در سال جدید میلادی نوشتم این قدر پر امید و خوش بینانه اس....از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،هرچند که سال نوی مسیحی در زمستونه و نه مثل ما در بهار،ولی خب من این شروع خوب رو به فال نیک می گیرم................... ؟
بزرگترین مشکل من در حال حاضر تمرکز کردن روی یک موضوعه...این طوری برات بگم که اون قدر فکرهای مختلف توی کله ام ریختم که هر کدومشو بخوام بچسبم خودش یه داستانه....حالا جدا از افکار بعضا مشابهی که به خاطر شرایط گل و بلبل فعلی اغلبمون کم و بیش داریم،همون طور که در پست قبلی گفتم،حسابی برای خودم مشغولیت درست کردم،در کنارش پروژه ام هم رسیده به روزهای آخرش و کارفرمام هی زنگ می زنه می گه این کارو بکنید،اون کارو بکنید،از اینها گذشته جلد سوم کتاب رو هم دارم لک و لک می نویسم و پیش می برم(هرچند دیگه شک ندارم که کارش به سال بعد می کشه و وارد دهمین سال می شه) و خلاصه مگه یه کله،اون هم از نوع کوچیکش چه قدر حجم داره که بخوام این طور توش بچپونم؟...چی؟...خدا می دونه اگه قپی بیام!گاهی به خودم می گم یه عمر باد توی دلمون نبود سوت بزنیم و از زور روزمرگی داشتیم کپک می زدیم،حالا یهو از همه سمت در رحمت باز شده و نمی دونم به کدومش برسم....هرچند نه اون شرایط خوب بود و نه این(چون خودم همیشه حد وسط رو دوست دارم)ولی چون این مملکت هردنبیله و ممکنه دیگه تا سالها این طور روی دور شانس نباشم،شده سینه خیز می خوام تا آخرش برم....از تمام دوستانی که با حرف های قشنگشون بهم دلگرمی دادن تشکر و عذرخواهی می کنم که نمی تونم جواب تک تک شون رو بدم........... ؟
راستی چی شده که اکثرتون دارین خبر پخش زنان کوچک رو بهم می دین؟...البته خودم خبردار شده بودم،لابد هم بعضی ها دوست دارن من یه پست هم دربارۀ زنان کوچک بدم ولی خب خواننده های قدیمی وبلاگم می دونن که من قبلا یه پست کامل به سبک خودم درباره اش نوشتم....خب فکر می کنم لزومی نداشته باشه بگم از کدوم یکی از چهارتا خواهر بیشتر خوشم می آد....اصولا من دخترای به قول خودم طاقچه ای باغچه ای یا به قول شما آفتاب مهتاب ندیده رو چندان نمی پسندم و طرفدار شیطنت و بی پرواییم....خب با این راهنمایی حتما فهمیدید چه کسی رو می پسندم....اگه به من بود پا به پاش از درخت بالا می رفتم،تو کوچه ها می دویدم،روی لب پشت بوم کتاب می خوندم،و برای شخصیت های داستانم دلسوزی می کردم....البته یه شیطونی هم واسه خودم می کردم اون هم این بود که دم اسبی شو برمی داشتم برای خودم و به هیشکی نمی دادم!(لبخند دندون نما!)....دلم برای اون روزها تنگ شده...هرچند من بی خیال سن شناسنامه ای و چیزی که آینه نشونم می ده هیفده ساله ام و فکر کنم همین سنی هم باقی بمونم،ولی خب دیگرانی هم اطرافم هستن که قطعا نمی ذارن این جوری پیش بره.....بی خیال!زندگی همین دو روزه دیگه...نه؟
ببخشید که این سری چیز تازه ای ندارم براتون تعریف کنم،مخم هنگ کرده بد جور....امروز بابت تشکر از خانوم چینی هه و همکارش با یکی از دوستام اونها رو به شام دعوت کردیم و نیومده باید برم....مرسی،حتما بهمون خوش می گذره،جای شما رو هم خالی می کنیم....دلم یه مرخصی چند روزه می خواد و یه مسافرت اکیپی مختلط...کلی شیطونی بداهه دارم برای چنین شرایطی....حیف که فعلا جور نمی شه...حالا ما گفتیم که خدا بذاره توی نوبت برآورده کردن.....بریم دیگه...بچه ها آخر هفته خوبی داشته باشید،مرسی که بهم سر می زنید.....خوش بگذره به همه تون

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com