<$BlogRSDURL$>

Saturday, March 01, 2008

این روزها زیاد بهم خوش نمی گذره،البته سر کار...چندان هم خودم رو در این مورد بی تقصیر نمی دونم....از بچگی با آقا بالا سر و هر کسی که سعی می کرد به نوعی در کارم مداخله کنه و یا محدودم کنه و بهم خط مشی بده مشکل داشتم...دست خودم نبوده و نیست...محدودیت ناپذیرم...یادمه سوم راهنمایی که بودم،یه ناظم دیوونه موجی داشتیم که مدرسه رو با پادگان اشتباه گرفته بود،وقتی با اون صدای نکره اش از طبقه هم کف داد می زد:بشمر،یک!،همه سومها،حتی اونهایی که چندین سال رد شده و برای خودشون ریش و پشمی داشتن،از ترس سوراخ موش رو یه میلیون می خریدن چون این اخطار به اون معنا بود که اون مردک دیوانه،که ما ها رو با کابل به هم تابیده و پایه چوبی شکسته صندلی کتک می زد،وقتی به شماره سه برسه هر کسی رو که در راهرو ببینه به چک و لگد می بنده....وحشتی که ازش داشتیم قابل توصیف نیست،اون وقت من اشک این جونور رو در آورده بودم جوری که به مادرم می گفت:به من بگید با پسرتون چیکار کنم؟...اون موقعها زیاد به مفهوم این حرف فکر نمی کردم ولی بعدها،که شنیدنش از زبون بالاسری هام به یک مورد تکراری مبدل شد،کم و بیش ازش لذت بردم چون همیشه این رو از زبون اون رئیسهایی می شنیدم که جماعتی از دستشون درمانده و عاجز بودن...اولین رئیس کاریم رو یادم نمی ره،یه مرد چهل و اندی ساله بود با سبیلی که از نیم رخ کپی نیچه بود،خود مردک هم شبیه نیچه بود و فکر می کرد خداست،اون چه صفات خبیث در ذهن بگنجه در این یک الف آدم جمع بود،از اون گیرهای پر مدعا،آبادانی بود اگه اشتباه نکنم و حتی تو مستراح هم دنبال پرسنلش می اومد....خیلی اذیتم کرد،ولی من دو سال و اندی پیشش دووم آوردم،البته وقتی از پیشش می رفتم،یکی دوتا تار موی سفید تو سرم در اومده بود و وقتی عصبی می شدم بالای قلبم تیر می کشید ولی من هم در چند ماه آخری که پیشش کار می کردم تموم محبتهاش رو جبران کردم جوری که التماسم می کرد که برم!....رئیس بعدیم آدم بدی نبود،خوب هم نبود البته ولی بلد بود چطور با پرسنلش رفتار کنه که با مشکل مواجه نشه،باهاش خیلی رفیق بودم،رئیس بعد از اون هم یه استاد دانشگاه بود،رشتی و زن ذلیل به غلیظ ترین حدی که تصورش رو بکنی،اون قدر به پرسنل مونثش آوانس می داد که ممکن نبود متوجه نشی...به قول معروف تابلوی تابلو....با اون هم حرفم شد،و خب چون زور اون بیشتر بود من یه جورایی تبعید شدم به بخشی که هیچ تناسبی با روحیاتم نداشت،ولی خب من مقاومت کردم،و تا امروز هم که اونجا هستم،همچنان با رئیسم میونه خوبی ندارم،چون از شانسم این بار رئیسم هم ترکه هم گوشش سنگین!...البته،تا حدی حق رو به اونها می دم،من خیلی خودسر و کله شقم،از آداب پاچه خواری هم هیچی نمی دونم...در حالی که دقت کردم،تموم رئیسهایی که باهاشون مشکل پیدا کردم،یه جوری پاچه خوار دوست بودن،و خب این دقیقا جائیه که من توش ضعف دارم،منو بکشن اهل مجیز گویی اون هم برای کسی که می دونم هیچ صلاحیتی نداره نیستم،وقتی می دونم طرف داره حرف اشتباه می زنه نمی تونم بگم:بله،احسن!چه فرمایش درستی گفتین!...وقتی هم بهم گیر بدن،صاف وامیسم تو روی طرف و جوری جواب می دم که چشماش گرد بشه...این مورد رو هم زیاد دیدم،که طرف جوری دهنش باز بمونه انگار باورش نشه که چه جوابی ازم شنیده....و خب درسته که آچمز کردن دیگرون شیرین و لذت بخشه ولی عواقبش معمولا خوشایند نیست،مثل حالا که به قول معروف منو اساسا نیمکت نشین کردن،رئیسم به خیال خودش می خواد با بی کاری دادن به من اذیتم کنه،ولی خب می دونید که چی؟آره!همونو خونده!در این بیست روزی که نیمکت نشین شدم چهار جلد کتاب خوندم،هیچ نذاشتم بی کاری دلسردم کنه،هرچند که کتمان نمی کنم تحت فشارم،ولی حاضرم بمیرم و نشون ندم که اون تونسته منو مغلوب کنه،همیشه با لبخند وارد اتاقش می شم و گرم ترین و صمیمانه ترین سلام و علیک رو باهاش می کنم،چند ماهه که شصت هزار تومن هفتاد هزار تومن از سر حقوقم می زنه،به خیالش من مثل خودشم که برای دو هزار تومن علم شنگه به راه بندازم،نمی گم بهم فشار نمی آد،ولی من برای صد برابر این مبلغ هم التماس نمی کنم،به قول معروف مگه به خواب خفیف شدن منو ببینه!...............خلاصه این که این روزها داره به این شکل می گذره و پیامد تجربه کردن مکرر چنین شرایطی کم حرف شدن و توی خود فرو رفتنه...خب من که از آهن ساخته نشدم،باید یه جا تاوان اون تظاهر به بی خیالی و خلل ناپذیری و لبخند های کیلو کیلویی که تحویل می دم بپردازم؟ولی پشیمون نیستم،من همیشه در حال مبازره با محدودیتهام بودم،اینم روش...تنها حسرتم به خاطر داستانمه،که با این فکر مشغول،به این زودی نمی تونم ادامه شو بنویسم،چقدر حیف شد،چقدر داشت خوب پیش می رفت تا این که یه عصبانیت در لحظه ای که رئیسم هم با زنش دعوا کرده و عصبانی بود،باعث شد نیمکت نشین بشم،خلاصه که تا از برزخ بیرون نیام و به شرایط ثبات نرسم،نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم.....خنده دار بود،امروز،یکی از مدیران که به شیادی و مال مردم خوری شهره خاص و عامه اومده بود به اصطلاح خواستگاری من،می خواست منو برای پروژه خودش جذب کنه،تو دلم گفتم می دونم کی فرستادتت،و عمری خودمو بسپرم زیر تیغ تو!یه جوری با لبخند و خونسردی پیچوندمش که خودش کف کرده بود،وقتی رئیسم کنجکاوانه و با یه امید واهی از طرف پرسید:خب مبارکه دیگه؟و در جواب شنید که یارو می گه:ایشون بسیار انسان فرهیخته و موجهی هستن و بدون شک بسیار به درد شرکت می خورن تا من،قیافه رئیسم دیدن داشت!وقتی طرف رفتش ازم پرسید:بهش چی گفتی؟لبخند زنان جواب دادم:گفتم من عاشق رئیسم هستم و دوریش رو نمی تونم تحمل کنم!..........لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت،هر دومون همدیگه رو شناختیم و با هم کنار اومدیم،من جا نمی زنم،تو هم ظاهرا نمی خوای بزنی،پس بچرخ تا بچرخیم!...ولی خب این جوری نمی مونه،بالاخره درست می شه،من مطمئنم! ؟
پی نوشت یک:هرچند خودستایی می شه ولی خب عجیب به این جمله-که یکی از جملات پانتی شخصیت کاریزماتیک کتابمه-دارم ایمان می آرم،جایی که در فصل یازدهم کتاب دوم،وقتی در تنگنا قرار گرفته خطاب به خودش در آینه می گه:هرگز به کسی مدیون نمون چون تو دلت فاسد و تبدیل به سرطان می شه،شده به دیوار مشت بکوب یا خاک رو چنگ بزن تا به روزگار نشون بدی که حق نداره هر جور دلش می خواد باهات رفتار بکنه! ؟
پی نوشت دوم:خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر بکنه!!......................................... ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com