Monday, February 22, 2010
بعد یه مدت گرفتاری شدید و فشار کار،یکی دو روزیه که سرم خلوت شده،البته کار به قوت خودش باقیه،ولی خب رئیسم بالا سرم نیست،فرصت می کنم خودم کارهام رو جوی تنظیم کنم و انجام بدم که کمتر بهم فشار بیاد...ولی خب الان دو هفته اس که حتا یک سطر هم نرسیدم بنویسم....منظورم کتابمه...چه دلمو خوش کرده بودم که تا عید تمومش می کنم،ولی این طور که بوش می آد نه تنها کارش به سال بعد می کشه که شاید تا خرداد طول بکشه....باورم نمی شه،اون روزی که شروع به نوشتنش کردم فکر می کردم یکساله،فوقش دو ساله تمومش می کنم و می فرستمش زیر چاپ...هیچ وقت فکر نمی کردم کارش به دهمین سال بکشه...شاید برای شما ده فقط یه عدد باشه،ولی برای من مثل یک عمره که صرف خلق و به سرانجام رسوندن شخصیت های کتابم کردم...آیدین،ستایش،پانتی،درنا و خیلی های دیگه الان برام صورت عینی پیدا کردن،انگار که از اول بودن و وجود داشتن....نمی دونم روزی که کار نوشتن کتابم تموم بشه چه طور می خوام ازشون جدا بشم...قطعا دلم براشون تنگ می شه....خیلی زیاد...ده سال مدت کمی نیست برای با هم بودن............ ؟
خانوم چینی هه این روزها رو مسافرت بوده و جمعه ای که بعد مدتها سر تمرین شائولینمون اومد با خوشحالی اعلام کرد که قصد داره یه مراسم رقص شیر و اژدها راه بندازه....احتمالا شما هم کم و بیش این رقص رو دیده باشید،چند نفر داخل یه عروسک بزرگ شیر یا اژدها می شن و همراه موسیقی می رقصوننش....مراسم قشنگیه ولی بعید می دونم اینجا بهش مجوز اجرا بدن....به خانوم چینی هه گفتم هر اسمی خواستی روی مراسمت بذار فقط جلوی حضرات حرفی از رقص نزنی که از بیخ و بن می زنن نابودش می کنن....اینجا مملکت گریه و عزاداریه،کسی حق نداره نی نای نانای کنه....یه جوری با چشمای بادومیش که حالا گرد شده بود تماشام کرد و گفت:واقعا؟؟؟...گفتم: جون تو!ولی نگران نباش،کافیه به جای رقص بگی ورزش یا حرکات موزون،یه پولی هم کف دست نفر مربوط بذاری،ایکی ثانیه مجوزش صادر می شه،اینجا ایرانه،کار نشد نداره!.....با چشمای گردتری تماشام کرد و باز گفت:واقعا؟؟؟؟.....و من باز جواب دادم:جون تو!........................ ؟
نمی دونم سر بگیره یا نه،چون پیش اومده که اینجا حرف از یه برنامه ای بزنم و بعد به یه دلیل تخیلی انجام نشده باشه ولی خب خانوم چینی هه بهم قول داده اگه حضرات جنبه این مراسم رو داشتن و مجوز اجراش رو صادر کردن،من یکی از نفرات گروه رقص شیر و اژدها خواهم بود....لازم نیست یادآوری کنم که بسیار از این بابت خوشحالم...همیشه آرزو داشتم در این جور کارها شرکت کنم و خب ظاهرا بعد سالها خدا صدامو شنیده و نوبت رو بهم داده....حالا فعلا زیاد ذوقش رو نمی کنم تا روزی که انجام بشه و بعدش می آم مفصل اینجا درباره اش می نویسم،پس تا اون موقع همگی لطفا هیسسسس...مبادا به گوش خداوندان حسود برسه و کار و کاسبی مونو کساد کنن! ؟
و اما جالب ترین چیزی که دیدم پخش مجدد سریال کارتونی پسر شجاع از تلویزیون بود....شاید ندونید که پخش اول این سریال برمی گرده به زمانی که اغلب شما در مرحله تصمیم گیری بودید،من هم تازه از شفیره در اومده بودم!...هیچ وقت از این سریال خوشم نمی اومد،حتا اون موقع ها در عالم بچگی حرصم از پسر شجاع در می اومد و حس می کردم مثل سوباسا یه شخصیت تحمیلی است....و خب حالا که بعد از بیست و یک سال پخش مجددش رو شروع کردن می بینم که سطح داستانش هم چیزی در حد قصه های خاله شادونه اس....در هر صورت شنیدن صدای گوینده های محبوبم که اون موقع خیلی صداهاشون جوون و دوست داشتنی بود و خاطرات محوی که از دوران پخش اولش دارم خالی از لطف نیست....هیچ می دونستید که گویندۀ اصلی پسر شجاع(که در قسمت های ابتداییش حرف می زنه) همون گویندۀ معروف پینوکیو است که این لحن حرف زدن رو از کارتون رابین هود و وقتی جای اون بچه خرگوش مقلد رابین هود حرف می زد خلق کرده بود و بعد رفتنش خانوم مهوش افشاری(گوینده دخترمهربون در سریال ممول)صدایی خلق می کنه که تا حد بسیار زیادی شبیه صدای قبلی بوده و جالب این که همه بعدها پسرشجاع رو با صدای خانوم افشاری می شناسن..........یادش به خیر دوران بچگی...بیشتر از اون نوجوونی....حیف هیچ وقت نمی شه دوباره تجربه اش کرد و روز به روز ازش دور می شیم....دلم برای اون دوران تنگ شده....زمانی که کل دلخوشیم یه شیرجه درون دروازه و نگاه از گوشه چشم دختر همسایه بود...............بگذریم،خلاصه این که این روزها خیلی گرفتار بودم،یه فرصتی که پیش اومد گفتم بیام یه چاق سلامتی باهاتون بکنم و برم....دعا کنید سرم خلوت شه وقت کنم برم سروقت کتابم،برای نوشتنش له له می زنم ولی موقعیتش جور نمی شه....داداش خرابم،خراب!.....خوش باشید،برام کامنت بذارید،قول می دم در اولین فرصت بهتون سر بزنم....تا بعد،بوسسسسسسسسس ؟
|
خانوم چینی هه این روزها رو مسافرت بوده و جمعه ای که بعد مدتها سر تمرین شائولینمون اومد با خوشحالی اعلام کرد که قصد داره یه مراسم رقص شیر و اژدها راه بندازه....احتمالا شما هم کم و بیش این رقص رو دیده باشید،چند نفر داخل یه عروسک بزرگ شیر یا اژدها می شن و همراه موسیقی می رقصوننش....مراسم قشنگیه ولی بعید می دونم اینجا بهش مجوز اجرا بدن....به خانوم چینی هه گفتم هر اسمی خواستی روی مراسمت بذار فقط جلوی حضرات حرفی از رقص نزنی که از بیخ و بن می زنن نابودش می کنن....اینجا مملکت گریه و عزاداریه،کسی حق نداره نی نای نانای کنه....یه جوری با چشمای بادومیش که حالا گرد شده بود تماشام کرد و گفت:واقعا؟؟؟...گفتم: جون تو!ولی نگران نباش،کافیه به جای رقص بگی ورزش یا حرکات موزون،یه پولی هم کف دست نفر مربوط بذاری،ایکی ثانیه مجوزش صادر می شه،اینجا ایرانه،کار نشد نداره!.....با چشمای گردتری تماشام کرد و باز گفت:واقعا؟؟؟؟.....و من باز جواب دادم:جون تو!........................ ؟
نمی دونم سر بگیره یا نه،چون پیش اومده که اینجا حرف از یه برنامه ای بزنم و بعد به یه دلیل تخیلی انجام نشده باشه ولی خب خانوم چینی هه بهم قول داده اگه حضرات جنبه این مراسم رو داشتن و مجوز اجراش رو صادر کردن،من یکی از نفرات گروه رقص شیر و اژدها خواهم بود....لازم نیست یادآوری کنم که بسیار از این بابت خوشحالم...همیشه آرزو داشتم در این جور کارها شرکت کنم و خب ظاهرا بعد سالها خدا صدامو شنیده و نوبت رو بهم داده....حالا فعلا زیاد ذوقش رو نمی کنم تا روزی که انجام بشه و بعدش می آم مفصل اینجا درباره اش می نویسم،پس تا اون موقع همگی لطفا هیسسسس...مبادا به گوش خداوندان حسود برسه و کار و کاسبی مونو کساد کنن! ؟
و اما جالب ترین چیزی که دیدم پخش مجدد سریال کارتونی پسر شجاع از تلویزیون بود....شاید ندونید که پخش اول این سریال برمی گرده به زمانی که اغلب شما در مرحله تصمیم گیری بودید،من هم تازه از شفیره در اومده بودم!...هیچ وقت از این سریال خوشم نمی اومد،حتا اون موقع ها در عالم بچگی حرصم از پسر شجاع در می اومد و حس می کردم مثل سوباسا یه شخصیت تحمیلی است....و خب حالا که بعد از بیست و یک سال پخش مجددش رو شروع کردن می بینم که سطح داستانش هم چیزی در حد قصه های خاله شادونه اس....در هر صورت شنیدن صدای گوینده های محبوبم که اون موقع خیلی صداهاشون جوون و دوست داشتنی بود و خاطرات محوی که از دوران پخش اولش دارم خالی از لطف نیست....هیچ می دونستید که گویندۀ اصلی پسر شجاع(که در قسمت های ابتداییش حرف می زنه) همون گویندۀ معروف پینوکیو است که این لحن حرف زدن رو از کارتون رابین هود و وقتی جای اون بچه خرگوش مقلد رابین هود حرف می زد خلق کرده بود و بعد رفتنش خانوم مهوش افشاری(گوینده دخترمهربون در سریال ممول)صدایی خلق می کنه که تا حد بسیار زیادی شبیه صدای قبلی بوده و جالب این که همه بعدها پسرشجاع رو با صدای خانوم افشاری می شناسن..........یادش به خیر دوران بچگی...بیشتر از اون نوجوونی....حیف هیچ وقت نمی شه دوباره تجربه اش کرد و روز به روز ازش دور می شیم....دلم برای اون دوران تنگ شده....زمانی که کل دلخوشیم یه شیرجه درون دروازه و نگاه از گوشه چشم دختر همسایه بود...............بگذریم،خلاصه این که این روزها خیلی گرفتار بودم،یه فرصتی که پیش اومد گفتم بیام یه چاق سلامتی باهاتون بکنم و برم....دعا کنید سرم خلوت شه وقت کنم برم سروقت کتابم،برای نوشتنش له له می زنم ولی موقعیتش جور نمی شه....داداش خرابم،خراب!.....خوش باشید،برام کامنت بذارید،قول می دم در اولین فرصت بهتون سر بزنم....تا بعد،بوسسسسسسسسس ؟
Labels: دوران مشقت فرهاد
|
Sunday, February 14, 2010
این چند وقته خصوصا یکی دو هفته اخیر خیلی فشار کار روم زیاد بود،خب دور و برمو خیلی شلوغ کرده بودم و هر چی بیشتر خودتو درگیر کنی بیشتر اعصاب و روانت تحت فشاره...از شانس خوبمون،البته بهتره بگم از بی تدبیری حضرات،پروژه هم به محض افتتاح منفجر و حال همه گرفته شد...بابا وقتی می گن یه کاری هنوز تموم نشده،دو ماه دیگه کار داره،و می آن می گن نخیر،الا و للا الان افتتاحش کنید،نتیجه همین می شه که نصف شبی با صدایی مهیب می ترکه...بعد هم مقصر اونیه که دیوارش از همه کوتاهتره...خدا رو شکر که ما پیمانکار نیستیم فقط............ ؟
خب البته همه اتفاقات اخیر هم بد نبود،بعد از چند رفت و آمد و اصلاح و اعمال نظر،بالاخره پوستر هامون برای چاپ در سررسید سالانۀ ووشو تصویب شد،اگه همه چیز خوب پیش بره اوایل اسفند چاپ و تکثیر می شه و قراره به زبان انگلیسی و چینی برگردونده و از طرف انجمن ووشو در سطح کشور توزیع و نمونه هایی هم برای کشور چین ارسال بشه....هفته پیش هم یه گروه خبری از هونگ کونگ اومدن سر تمریناتمون و ازمون فیلم و گزارش خبری تهیه کردن...کار به هیجانش ندارم،ولی واقعا جای تاسف بود که از اون سر دنیا می آن و برای فعالیت های ورزشی و هنری ما ارزش قائل می شن،اون وقت از مملکت خودمون سراغی که نمی گیرن هیچ،کسی هم اگه می آد فقط برای تخریب و ضربه زدن و حسادت ورزیه.... ؟
این پنجشنبه که گذشت نه قبلیش مسابقات رشته ما بود،شاخه مبارزاتی...من که میونه ای با ضد و خورد ندارم و شاخه ام نمایشیه،ولی به درخواست استادم قرار شد به عنوان خبرنگار آزاد،مسابقات رو پوشش تصویری بدم....من هم که از اونهاییم که با سر می رم تو پیشامد،مدام دور رینگ می چرخیدم و از گوشه و کنار سرک می کشیدم و سعی داشتم کوچکترین نکات رو از چهرۀ عرق کرده و خسته مبارزین گرفته تا حرص خوردن های مربی هاشون در گوشۀ زمین رو بگیرم و خلاصه یکی دو بار کم نمونده بود که مبارزین در حال کتک کاری روی سرم آوار بشن....جالب بود روی هم رفته و آخرش هم به همراه نفرات برگزیده بهم تقدیر نامه دادن و تشویق شدیم و این حرفها.......جای همه خالی بعدش هم خانوم چینی هه که از حامیان فعالیت های ماست،منو به صورت ویژه همراه چند تا از همکاران چینیش به منزل دعوت کرد تا از غذای سنتی چینی که برای عیدشون پخته بود بخوریم....جالبه که چینی ها عید بهارشون الانه و عادت دارن مثل ما که برای عید سبزی پلو با ماهی می پزیم،یه غذای مخصوص که شبیه سمبوسه اس ولی کوچیکتر بپزن....خیلی هم این غذا خوش خوراکه و ابعادش کمی از گز بزرگتره و اینه که همین طوری بشینی یهو می بینی یه بشقاب خوردی....شاید هم من خوشم اومده بود چون خانوم چینی هه با ذوق می گفت که ایرونی ها معمولا غذاهای ما رو نمی پسندن....بهش گفتم آخه شایع شده که چینی ها حشرات می خورن،خندید و گفت اون فقط در یکی از ایالات چینه به اسم گوانجو،که خودمون هم حالمون از چیزایی که می خورن به هم می خوره!.................. ؟
خلاصه که روی هم رفته بد نبوده،ایشالا این پروژه هه هم با خوشی به سرانجام برسه و من یه نفس راحت بکشم....راستی ولنتاین مبارک،ایشالا همه دل هاشون آروم،کامشون شیرین و قلبشون از عشقی زلال لبریز باشه....دو سال پیش بود فکر کنم،یه فراخوان برای ولنتاین زده بودم،یکی از دوستان برگشت در جوابش یه حرفی زد که خلاصه برای ابد دینایش کردم...البته اینو همین جوری تعریف کردم،برداشت هر کسی از ولنتاین و چنین مناسبت هایی متفاوته،ولی خب شخصا این نفس هدیه دادن و به یاد هم بودن رو خیلی دوست دارم،وقتی هدیه می دم خودم از طرف مقابلم احساس بهتری پیدا می کنم،ولی خب معمولا بعد از هدیه دادن توهمات و تصوراتی به وجود می آد که لطف کار رو از بین می بره.................بگذریم،این کامنت دونی من جدیدا بهم پیغام می ده که سرویسم داره بسته می شه و قراره پولی بشه و تو یا پول بده یا کامنتهات رو بردار برو،ما که تا پست قبلی هرچی بود ذخیره کردیم،خب از شانس من بوده که اون زمانی که من از بلاگ اسپات اکانت می گرفتم هنوز کامنتدونی نداشت و دلم هم نمی آد اینجا رو رها کنم،شیش سال زمان کمی نیست،اون هم واسه من که وقتی به چیزی بند می کنم به این راحتی ولش نمی کنم،شنیدم می شه وبلاگ رو با کل محتویاتش به جاهای دیگه منتقل کرد،هرچند زیاد هم به اسباب کشی میل ندارم،ولی صبر می کنم این سه چهار روزی که جناب کامنتدونی بهم فرجه داده بگذره،ببینم چی می شه،یه وقت دیدی خودش درست شد.....خب خیلی حرف زدم،نه؟بعید می دونم کسی کلشو خونده باشه ولی اگه خوندید ممنون،ایشالا که ایام خوبی پیش رو داشته باشید،همراه با شادی و سلامتی و پیروزی! ؟
|
خب البته همه اتفاقات اخیر هم بد نبود،بعد از چند رفت و آمد و اصلاح و اعمال نظر،بالاخره پوستر هامون برای چاپ در سررسید سالانۀ ووشو تصویب شد،اگه همه چیز خوب پیش بره اوایل اسفند چاپ و تکثیر می شه و قراره به زبان انگلیسی و چینی برگردونده و از طرف انجمن ووشو در سطح کشور توزیع و نمونه هایی هم برای کشور چین ارسال بشه....هفته پیش هم یه گروه خبری از هونگ کونگ اومدن سر تمریناتمون و ازمون فیلم و گزارش خبری تهیه کردن...کار به هیجانش ندارم،ولی واقعا جای تاسف بود که از اون سر دنیا می آن و برای فعالیت های ورزشی و هنری ما ارزش قائل می شن،اون وقت از مملکت خودمون سراغی که نمی گیرن هیچ،کسی هم اگه می آد فقط برای تخریب و ضربه زدن و حسادت ورزیه.... ؟
این پنجشنبه که گذشت نه قبلیش مسابقات رشته ما بود،شاخه مبارزاتی...من که میونه ای با ضد و خورد ندارم و شاخه ام نمایشیه،ولی به درخواست استادم قرار شد به عنوان خبرنگار آزاد،مسابقات رو پوشش تصویری بدم....من هم که از اونهاییم که با سر می رم تو پیشامد،مدام دور رینگ می چرخیدم و از گوشه و کنار سرک می کشیدم و سعی داشتم کوچکترین نکات رو از چهرۀ عرق کرده و خسته مبارزین گرفته تا حرص خوردن های مربی هاشون در گوشۀ زمین رو بگیرم و خلاصه یکی دو بار کم نمونده بود که مبارزین در حال کتک کاری روی سرم آوار بشن....جالب بود روی هم رفته و آخرش هم به همراه نفرات برگزیده بهم تقدیر نامه دادن و تشویق شدیم و این حرفها.......جای همه خالی بعدش هم خانوم چینی هه که از حامیان فعالیت های ماست،منو به صورت ویژه همراه چند تا از همکاران چینیش به منزل دعوت کرد تا از غذای سنتی چینی که برای عیدشون پخته بود بخوریم....جالبه که چینی ها عید بهارشون الانه و عادت دارن مثل ما که برای عید سبزی پلو با ماهی می پزیم،یه غذای مخصوص که شبیه سمبوسه اس ولی کوچیکتر بپزن....خیلی هم این غذا خوش خوراکه و ابعادش کمی از گز بزرگتره و اینه که همین طوری بشینی یهو می بینی یه بشقاب خوردی....شاید هم من خوشم اومده بود چون خانوم چینی هه با ذوق می گفت که ایرونی ها معمولا غذاهای ما رو نمی پسندن....بهش گفتم آخه شایع شده که چینی ها حشرات می خورن،خندید و گفت اون فقط در یکی از ایالات چینه به اسم گوانجو،که خودمون هم حالمون از چیزایی که می خورن به هم می خوره!.................. ؟
خلاصه که روی هم رفته بد نبوده،ایشالا این پروژه هه هم با خوشی به سرانجام برسه و من یه نفس راحت بکشم....راستی ولنتاین مبارک،ایشالا همه دل هاشون آروم،کامشون شیرین و قلبشون از عشقی زلال لبریز باشه....دو سال پیش بود فکر کنم،یه فراخوان برای ولنتاین زده بودم،یکی از دوستان برگشت در جوابش یه حرفی زد که خلاصه برای ابد دینایش کردم...البته اینو همین جوری تعریف کردم،برداشت هر کسی از ولنتاین و چنین مناسبت هایی متفاوته،ولی خب شخصا این نفس هدیه دادن و به یاد هم بودن رو خیلی دوست دارم،وقتی هدیه می دم خودم از طرف مقابلم احساس بهتری پیدا می کنم،ولی خب معمولا بعد از هدیه دادن توهمات و تصوراتی به وجود می آد که لطف کار رو از بین می بره.................بگذریم،این کامنت دونی من جدیدا بهم پیغام می ده که سرویسم داره بسته می شه و قراره پولی بشه و تو یا پول بده یا کامنتهات رو بردار برو،ما که تا پست قبلی هرچی بود ذخیره کردیم،خب از شانس من بوده که اون زمانی که من از بلاگ اسپات اکانت می گرفتم هنوز کامنتدونی نداشت و دلم هم نمی آد اینجا رو رها کنم،شیش سال زمان کمی نیست،اون هم واسه من که وقتی به چیزی بند می کنم به این راحتی ولش نمی کنم،شنیدم می شه وبلاگ رو با کل محتویاتش به جاهای دیگه منتقل کرد،هرچند زیاد هم به اسباب کشی میل ندارم،ولی صبر می کنم این سه چهار روزی که جناب کامنتدونی بهم فرجه داده بگذره،ببینم چی می شه،یه وقت دیدی خودش درست شد.....خب خیلی حرف زدم،نه؟بعید می دونم کسی کلشو خونده باشه ولی اگه خوندید ممنون،ایشالا که ایام خوبی پیش رو داشته باشید،همراه با شادی و سلامتی و پیروزی! ؟
Labels: این روزها و ولنتاین و این حرفها
|
Wednesday, February 03, 2010
پدر بزرگم خدا بیامرز می گفت:توپچی رو یکسال مواجب بهش می دن که درست سر تحویل سال توپ در بکنه،اگه نتونه این یه کار رو هم سر موقع انجام بده پس به چه دردی می خوره؟....احساس می کنم لازمه در مورد اطرافیانم یه بازنگری داشته باشم،البته شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی فکر می کنم اون قدر که من براشون مایه می ذارم(معنوی) بهم تلافی نمی کنن...خصوصا در مواقع ضروری....نوش دارو بعد مرگ سهراب به درد نمی خوره،درست می گم؟
|
Labels: کاملا خودمونی
|