Wednesday, January 06, 2010
دیروز سه شنبه پونزدهم دی ماه هشتاد و هشت برای من یه روز استثنایی بود...می تونم بگم پیشامدهایی که ممکنه در طول سال ها برای یک نفر رخ بده همه باهم و در یک روز برام رخ دادن!.....؟
یکشنبه ای سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد...یکی از همکلاسی هام بود که به تازگی از سفر چین برگشته...بعد سلام و احوالپرسی یهو بی مقدمه گفت:ببین تاتر بازی می کنی؟...خب راستش برام غیر منتظره بود چون این همکلاسی شفیقم که به عنوان مربی ووشو در دانشگاه تهران مشغول به کاره اصلا چیزی در مورد علاقمندیش به بازیگری اون هم رشته تاتر به زبون نیاورده بود...این طور که می گفت همسر یکی از شاگرداش، کارگردان سینما و تئاتره و برای یه صحنه جنگی احتیاج به دو سه نفر رزمی کار داره و خب این دوست ما علاوه برخودش، من رو هم معرفی کرده بود.....موضوع رو با استادم در میون گذاشتم بلکه ایشون هم بیاد ولی به علت مشغله زیاد قبول نکرد و بهم پیشنهاد داد "شیا شیا" دختر همون خانوم چینی رو که با گروهمون همکاری می کنه و استاد دانشگاهه با خودم ببرم سر صحنه...فکرشو بکنید،یه دختر دوازده سالۀ به شدت خجالتی که یک کلمه فارسی هم بلد نیست!چه شود...... ؟
دیروز صبح ساعت ده جلوی در اصلی دانشگاه با دوستام قرار داشتم تا بریم سر صحنه تست بدیم،شیا شیا رو از خونه شون برداشته بودم..خب هر کی در اون ساعت گذارش به میدون انقلاب بیفته می دونه که ابدا جای پارک پیدا نمی شه،حالا هی بچرخ،بچرخ...یه لحظه چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد و فکری به ذهنم رسید و به شیا شیا گفتم(انگلیسی بلده) کارت دانشگاه مادرت رو بده!...داد و من با چهرۀ حق به جانبی وارد پارکینک شدم،نگهبان که جلو اومد کارت رو نشونش دادم و گفتم که مادر این دخترخانم از اساتید این دانشگاهه که ضمنا همسر سفیر چین در ایران هم هست و از من خواسته دخترش رو بیارم اینجا تحویلش بدم!...نگهبانه یه نگاهی انداخت،خب شیا شیا از اون فول چینی هاس،صورت گرد،چشمها از باریکی عین خط و یه عینک شیشه گرد،اینه که بدون هیچ سوال جوابی راهمون داد....پارک کردم و در حالی که به شیاشیا چشمک می زدم گفتم:بینگو!(یه جورایی معنای ای ول و هورا می ده) و راه افتادیم......هفت خوان بعدی عبور از در دانشگاه برای رسیدن به دانشکده هنر بود،نگهبانه که یه نگاه غیر صمیمی انداخت و با انگشت جهتی رو نشون داد و گفت:حراست!با اونجا هماهنگ کنید بعد داخل شید.....نفری که قرار بود مثلا معرف ما برای ورود به دانشگاه بشه همون اول بسم الله با مسئول حراست حرفش شد....حراستی ها رو هم که می شناسید،ابدا نباید باهاشون بحث کرد،دیدم نمی شه و باید زبون کوچیکه رو نشون طرف بدیم...خلاصه تمام مهارتم در مخ زنی رو به کار گرفتم و طرف به تدریج از "نمی شۀ محض"،به "از روابط بین الملل معرفی نامه بگیرید" تغییر موضع داد....به دوستام گفتم منتظر بمونید و خودم همراه شیا شیا رفتم ساختمون روابط بین الملل که اون طرف خیابون بود طبقه سوم...خوشبختانه اونجا خیلی خوب برخورد کردن و من هم در ادب و احترام کم نذاشتم، مسئول اونجا هم مادر شیا شیا رو می شناخت و هم مادر من که از اساتید بازنشته دانشگاه تهرانه...فوری یه معرفی نامه نوشتن و مهر شده دادن دستمون....بدو برگشتم، کارگردان تئاتری که قرار بود پیشش تست بدیم اومده بود برای وساطت و من همون موقع کاغذ به دست از راه رسیدم.....سرتونو درد نمی آرم،کارگردانه که جوون بود و خوش تیپ شبیه شیرهای جوان،از من و دوستام در صحنه هایی که مد نظرش بود تست گرفت و یه مطالبی یادداشت کرد و آخر سر گفت که قبول شدیم و برای تمرین باهامون هماهنگ می کنه و اگه همه چیز خوب پیش بره ما ماه آینده در تالار مولوی اجرا خواهیم داشت...... ؟
خوشحال از موفقیت زودهنگام،داشتیم لباس می پوشیدیم که استاد زنگ زد،گفت در میدون انقلاب منتظرمونه،بهش که ملحق شدیم گفت با یه کارگردان سینما صحبت کرده و اون الان منتظر من و شیا شیا است تا بریم تست بازیگری بدیم!!....فکرشو بکن،از سالن تاتر بیرون نیومده رفتیم دفتر سینمایی،مرادی نامی بود و مشخصاتمون رو پرسید و بهمون وقت تست داد برای آخر هفته....؟
ساعت کمی از دو بعد از ظهر گذشته بود،شیاشیا و مادرش و همچنین استاد از ما خداحافظی کرده بودن و من و دوستانم در یه رستوران داشتیم ناهار می خوردیم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود،جواب که دادم شنیدم یکی از اون ور خط می گه:سلام استاد فرهاد،من از انتشارات ایده پرداز مزاحمتون می شم،ما می خوایم برای سررسید سالانه مون تعدادی عکس از ورزشکاران رشته های رزمی چاپ بکنیم و می خواستیم ببینیم شما کی وقت دارید که یه گفت و گویی داشته باشیم و در صورت موافقت با شما برای چاپ پوستر قرارداد ببندیم؟.............منو می گی اولش درست نفهمیدم داستان چیه،ولی بعدش یادم اومد که استادم گفته بود که برای توسعه سبک با نشریات و انتشاراتی های مختلفی صحبت کرده و اسم ما ها رو بهشون داده.....به کسی که اون ور خط بود گفتم که من الان دارم همراه همکارانم ناهار می خورم،اسمشون رو پرسید و وقتی اسم بردم با خوشحالی گفت که اتفاقا ما می خواستیم با اونها هم تماس بگیریم و حالا که هر سه باهم هستید حتما بیاید دفتر نشریه برای عقد قرار داد.....خلاصه ما بعد از ناهار رفتیم اونجا و قرارداد بستیم و قراره به زودی از ما عکس تهیه بشه تا در سر رسیدی به چاپ برسه که به سه زبان فارسی،انگلیسی و چینی تهیه و در سطح ایران و چین توزیع خواهد شد........؟
از دفتر نشریه که بیرون می اومدیم هوا گرگ و میش بود،یکی از بچه ها فردا امتحان داشت و از نگرانی داشت پر پر می زد،اون یکی هم دیرش شده بود اساسی،با خنده از هم جدا شدیم در حالی که می گفتیم:عجب روز پر حادثه ای بود! ؟
پی نوشت:؟
عجیب خوش به حال اونهایی شد که چین رفتن،آخه در هفته نامه نیرو که امروز شماره جدیدش منتشر شد در صفحه آخر گزارش مصور دیگری در موردشون به چاپ رسیده....در پست بعدی لینک تصویر اسکن شده اش رو برای علاقمندان می ذارم،باید بگم امسال هم در ادامه پارسال برای من سال موفقی بوده،پارسال اواخر بهمن یه اتفاقی برام افتاد که خب خیلی ناراحتم کرد،هرچند تقدیر بود ولی همون موقع قسم خورده بودم که یه کار بزرگ بکنم تا باعث شهرتم بشه و به نظر می رسه دارم به آرزوم می رسه....اگه اون شیطون دم بریده رفت،عوضش انگیزه ای ایجاد کرد که باز پیشرفت کنم.....مچکرم جوجه تیغی،از صمیم قلب مچکرم!............. ؟
|
یکشنبه ای سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد...یکی از همکلاسی هام بود که به تازگی از سفر چین برگشته...بعد سلام و احوالپرسی یهو بی مقدمه گفت:ببین تاتر بازی می کنی؟...خب راستش برام غیر منتظره بود چون این همکلاسی شفیقم که به عنوان مربی ووشو در دانشگاه تهران مشغول به کاره اصلا چیزی در مورد علاقمندیش به بازیگری اون هم رشته تاتر به زبون نیاورده بود...این طور که می گفت همسر یکی از شاگرداش، کارگردان سینما و تئاتره و برای یه صحنه جنگی احتیاج به دو سه نفر رزمی کار داره و خب این دوست ما علاوه برخودش، من رو هم معرفی کرده بود.....موضوع رو با استادم در میون گذاشتم بلکه ایشون هم بیاد ولی به علت مشغله زیاد قبول نکرد و بهم پیشنهاد داد "شیا شیا" دختر همون خانوم چینی رو که با گروهمون همکاری می کنه و استاد دانشگاهه با خودم ببرم سر صحنه...فکرشو بکنید،یه دختر دوازده سالۀ به شدت خجالتی که یک کلمه فارسی هم بلد نیست!چه شود...... ؟
دیروز صبح ساعت ده جلوی در اصلی دانشگاه با دوستام قرار داشتم تا بریم سر صحنه تست بدیم،شیا شیا رو از خونه شون برداشته بودم..خب هر کی در اون ساعت گذارش به میدون انقلاب بیفته می دونه که ابدا جای پارک پیدا نمی شه،حالا هی بچرخ،بچرخ...یه لحظه چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد و فکری به ذهنم رسید و به شیا شیا گفتم(انگلیسی بلده) کارت دانشگاه مادرت رو بده!...داد و من با چهرۀ حق به جانبی وارد پارکینک شدم،نگهبان که جلو اومد کارت رو نشونش دادم و گفتم که مادر این دخترخانم از اساتید این دانشگاهه که ضمنا همسر سفیر چین در ایران هم هست و از من خواسته دخترش رو بیارم اینجا تحویلش بدم!...نگهبانه یه نگاهی انداخت،خب شیا شیا از اون فول چینی هاس،صورت گرد،چشمها از باریکی عین خط و یه عینک شیشه گرد،اینه که بدون هیچ سوال جوابی راهمون داد....پارک کردم و در حالی که به شیاشیا چشمک می زدم گفتم:بینگو!(یه جورایی معنای ای ول و هورا می ده) و راه افتادیم......هفت خوان بعدی عبور از در دانشگاه برای رسیدن به دانشکده هنر بود،نگهبانه که یه نگاه غیر صمیمی انداخت و با انگشت جهتی رو نشون داد و گفت:حراست!با اونجا هماهنگ کنید بعد داخل شید.....نفری که قرار بود مثلا معرف ما برای ورود به دانشگاه بشه همون اول بسم الله با مسئول حراست حرفش شد....حراستی ها رو هم که می شناسید،ابدا نباید باهاشون بحث کرد،دیدم نمی شه و باید زبون کوچیکه رو نشون طرف بدیم...خلاصه تمام مهارتم در مخ زنی رو به کار گرفتم و طرف به تدریج از "نمی شۀ محض"،به "از روابط بین الملل معرفی نامه بگیرید" تغییر موضع داد....به دوستام گفتم منتظر بمونید و خودم همراه شیا شیا رفتم ساختمون روابط بین الملل که اون طرف خیابون بود طبقه سوم...خوشبختانه اونجا خیلی خوب برخورد کردن و من هم در ادب و احترام کم نذاشتم، مسئول اونجا هم مادر شیا شیا رو می شناخت و هم مادر من که از اساتید بازنشته دانشگاه تهرانه...فوری یه معرفی نامه نوشتن و مهر شده دادن دستمون....بدو برگشتم، کارگردان تئاتری که قرار بود پیشش تست بدیم اومده بود برای وساطت و من همون موقع کاغذ به دست از راه رسیدم.....سرتونو درد نمی آرم،کارگردانه که جوون بود و خوش تیپ شبیه شیرهای جوان،از من و دوستام در صحنه هایی که مد نظرش بود تست گرفت و یه مطالبی یادداشت کرد و آخر سر گفت که قبول شدیم و برای تمرین باهامون هماهنگ می کنه و اگه همه چیز خوب پیش بره ما ماه آینده در تالار مولوی اجرا خواهیم داشت...... ؟
خوشحال از موفقیت زودهنگام،داشتیم لباس می پوشیدیم که استاد زنگ زد،گفت در میدون انقلاب منتظرمونه،بهش که ملحق شدیم گفت با یه کارگردان سینما صحبت کرده و اون الان منتظر من و شیا شیا است تا بریم تست بازیگری بدیم!!....فکرشو بکن،از سالن تاتر بیرون نیومده رفتیم دفتر سینمایی،مرادی نامی بود و مشخصاتمون رو پرسید و بهمون وقت تست داد برای آخر هفته....؟
ساعت کمی از دو بعد از ظهر گذشته بود،شیاشیا و مادرش و همچنین استاد از ما خداحافظی کرده بودن و من و دوستانم در یه رستوران داشتیم ناهار می خوردیم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود،جواب که دادم شنیدم یکی از اون ور خط می گه:سلام استاد فرهاد،من از انتشارات ایده پرداز مزاحمتون می شم،ما می خوایم برای سررسید سالانه مون تعدادی عکس از ورزشکاران رشته های رزمی چاپ بکنیم و می خواستیم ببینیم شما کی وقت دارید که یه گفت و گویی داشته باشیم و در صورت موافقت با شما برای چاپ پوستر قرارداد ببندیم؟.............منو می گی اولش درست نفهمیدم داستان چیه،ولی بعدش یادم اومد که استادم گفته بود که برای توسعه سبک با نشریات و انتشاراتی های مختلفی صحبت کرده و اسم ما ها رو بهشون داده.....به کسی که اون ور خط بود گفتم که من الان دارم همراه همکارانم ناهار می خورم،اسمشون رو پرسید و وقتی اسم بردم با خوشحالی گفت که اتفاقا ما می خواستیم با اونها هم تماس بگیریم و حالا که هر سه باهم هستید حتما بیاید دفتر نشریه برای عقد قرار داد.....خلاصه ما بعد از ناهار رفتیم اونجا و قرارداد بستیم و قراره به زودی از ما عکس تهیه بشه تا در سر رسیدی به چاپ برسه که به سه زبان فارسی،انگلیسی و چینی تهیه و در سطح ایران و چین توزیع خواهد شد........؟
از دفتر نشریه که بیرون می اومدیم هوا گرگ و میش بود،یکی از بچه ها فردا امتحان داشت و از نگرانی داشت پر پر می زد،اون یکی هم دیرش شده بود اساسی،با خنده از هم جدا شدیم در حالی که می گفتیم:عجب روز پر حادثه ای بود! ؟
پی نوشت:؟
عجیب خوش به حال اونهایی شد که چین رفتن،آخه در هفته نامه نیرو که امروز شماره جدیدش منتشر شد در صفحه آخر گزارش مصور دیگری در موردشون به چاپ رسیده....در پست بعدی لینک تصویر اسکن شده اش رو برای علاقمندان می ذارم،باید بگم امسال هم در ادامه پارسال برای من سال موفقی بوده،پارسال اواخر بهمن یه اتفاقی برام افتاد که خب خیلی ناراحتم کرد،هرچند تقدیر بود ولی همون موقع قسم خورده بودم که یه کار بزرگ بکنم تا باعث شهرتم بشه و به نظر می رسه دارم به آرزوم می رسه....اگه اون شیطون دم بریده رفت،عوضش انگیزه ای ایجاد کرد که باز پیشرفت کنم.....مچکرم جوجه تیغی،از صمیم قلب مچکرم!............. ؟
Labels: یک روز سراسر موفقیت
|